مژگان
لغتنامه دهخدا
مژگان . [ م ُ / م ِ ژَ / ژِ / ژْ ] (اِ) جمع مژه است که موی پلک چشم باشد یعنی مژه ها. (برهان ) (آنندراج ). مویهای پلک چشم . (ناظم الاطباء). جمع مژه . (غیاث ). همه ٔ مژه ها که موهای پلک چشم باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موهای ریزی که لبه ٔ قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی را در انسان و غالب پستانداران پوشانده است و عمل آنها علاوه بر زیبائی و زینت دادن چشم ، حفاظت چشم است . (از دایرةالمعارف کیه وکتاب ششم کالبدشناسی توصیفی تألیف استادان کالبدشناسی ). در روی لبه ٔ قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی فقط مژگان دیده میشود که تعداد آنها در انسان صد تا صد و پنجاه در پلک فوقانی است و هفتاد تا هفتاد و پنج در پلک تحتانی . (از کتاب ششم کالبدشناسی توصیفی ). صاحب آنندراج آرد: اعراب نقاب ، الماس ، بازانگشت ، ناخن ، بال سمندر، پریزاد، پنجه ، پنجه ٔ شیر، تار، ترکش ، تیر کج پیکان ، تیر ناوک ، تیغ، تیغ زهرآلود، تیغکج ، تیغ لنگردار، جاروب جوی ، چنگل شهباز، چوب ، حکاک ، خار، خاکروب ، خامه ، خدنگ ، خنجر، خوابیده دست ، دشنه ٔخونریز، دشنه ٔ سیه تاب ، رشته ٔ گوهر، رگ خواب ، زبان مار، زنبور، سبزه ، سطر، سنان ، سوزن ، شاخ ، شکر، طفل ، عصای دست ، عنکبوت ، عنکبوتی ، فواره ، قفل کف ، کلک ، کلید، گلستان ، گلشن ، مصرعه ، موج ،مور،نشتر، نیستان ، از تشبیهات اوست . و آتش بار، آتش دست ، اشک آلود، اشک پاش ، اشک افشان ، اشک بار، برگردیده ، ارغوانی ، برگشته ، بلند، بیتاب ، پرنم ، تیزتیر، تیزدست ، جگرگستر، جگربالا، جنگجوی ، خواب آلوده ، خوابیده ، خوش تقریر، خوش رقم ، خوش نگاه ، خون آلود، خونخوار، خونریز، خونفشان ، خونین ، خیال باز، دراز، دلجوی ، دلدوز، رسا، زبان دراز، زهرآلود، سبکبال ، سبکدست ، سخن پرداز، سخنگوی ، سرمه سا، سمن افشان ، سیاه ، سیل بار، شکارانداز، طوفان طراز، عشوه باز، عیار، غم آلوده ، فتنه باز، کافرکیش ، کج ، کج بالین ، کج نهاد، کینه خواه ، گرانخواب ، گردآلود، گره گشا، گریه ناک ، گیرا، نظاره پیوند، نمناک ، نیم باز، از صفات اوست :
چو کاوس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک .
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد و مژگان چو ابر بهار.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال .
سنبل رخسار تو زنگی آتش پرست
نرگس مژگان تو هندوی آئینه دار.
خود دجله چنان گرید صد دجله ٔ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان .
در پهلوی خُم پشت خَم بنشین و دریا کش بدَم
بر چین به مژگان جرعه ، هم از خاک و مژگان تازه کن .
سر دامان شبستان کن بشرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جاروبی ز مژگانش .
آتش خورشید ز مژگان من
آب روان کرده بر ایوان من .
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک .
بدان مژگان که چون بر هم زند نیش
کند زخمش دل هاروت را ریش .
درازی شب از مژگان من پرس
که یکدم خواب در چشمم نگشته ست .
تیر مژگان و کمان ابرویش
عاشقان را عید قربان می کند.
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه ٔ دل می نویسد حاجت گفتار نیست .
گر چنین جلوه کند مغبچه ٔ باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را.
حنای عیدی ما نیست غیر از این که کنم
بخون دیده سرانگشت های مژگان سرخ .
مژگان بیدلان تو بال سمندر است
گر ریزه های شعله فشاند غریب نیست .
طفل مژگان می مکد انگشت چون طفلان مهد
مادر چشم مرا پستان مگر کم شیر شد.
نشان صافی شست است اینکه چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ .
گرچه رنگ آشتی خط بر عذارش ریخته ست
می چکد زهر عتاب از تیغ مژگانش هنوز.
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی .
چشمت بدامن مژگان بر کباب دل
بادی زده که بال سمندر شکسته است .
سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد
که از مضراب اشکم تار مژگان در فغان آمد.
بمیرم از برای آن خمارآلوده چشمانش
که پنداری عصای دست بیمار است مژگانش .
از پرده ٔ عنکبوتی نرگس تو
در دل زده عنکبوت مژگان تو چنگ .
مورمژگانت که یأجوج سد اسکندر است
هر نفس صد رخنه در بنیاد طاقت می کند.
چشم ترا ز لشکرمژگان شدم اسیر
تیر مژه ز نرگس مژگان نشان نداد.
شکست دل که مشق خاطر تست
خراش کلک مژگان را مکن سست .
ز هجرروی تو مژگان من همیشه تر است
هزار خار دهند آب از برای گلی .
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
در صف دل شدگان هم نگهی باید کرد.
- مژگان آفتاب ؛ کنایه از خطوط شعاعی . (آنندراج ).خطوط شعاعی نور آفتاب . مژگان خورشید :
این بوستان کیست که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار میکشد.
رجوع به مژگان خورشید شود.
- مژگان بر ابروزدن ؛ کنایه است از اعراض کردن و رو برتافتن .(آنندراج ) :
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این .
- مژگان برهم زدن ؛ مژگان به هم بستن . (آنندراج ). مژگان بستن :
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که حسن تو در بر گرفته است .
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان بستن شود.
- مژگان بستن ؛ مژگان برهم زدن . مژگان به هم بستن :
دیده وا کردن قیام و بستن مژگان قعود
در تماشایت سراپا طاعتم از چشم خویش .
رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگان به هم آوردن ؛ مژگان به هم بستن . مژگان به هم سودن . (آنندراج ) :
حاصل جمعیت اسباب جز غیرت نبود
مفت ما بیدل که مژگانی به هم آورده ایم .
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان به هم سودن شود.
- مژگان به هم بستن ؛ مژگان برهم زدن . مژگان سودن . مژگان به هم آوردن . مژگان به هم سودن . (آنندراج ). مژگان بستن . رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم آوردن و مژگان به هم سودن و مژگان سودن و مژگان بستن شود.
- مژگان به هم سودن ؛ مژگان به هم آوردن . مژگان بهم بستن . (آنندراج ) :
گه نظاره از بس نازکی مژگان به هم سودن
کم ازدندان فشردن نیست بر لبهای میگونش .
رجوع به مژگان به هم آوردن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگان ِ تر ؛ کنایه از چشم اشکبار :
چشم امید به مژگان تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم .
- مژگان خورشید ؛ کنایه از خطوط شعاعی . (آنندراج ). خطوط شعاعی نور آفتاب . مژگان آفتاب . رجوع به مژگان آفتاب شود.
- مژگان دراز ؛ از اسمهای محبوب است . (آنندراج ). معشوقی که چشمهایش دارای مژگان طویل است :
جفا بر شد ای شوخ مژگان دراز
مزن دست بر نرگس خشم و ناز.
- مژگان دمیدن ؛ مژگان رستن . مژگان به هم بستن . (آنندراج ) :
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین ز چشمش دمید.
رجوع به مژگان رستن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان رستن ؛ مژگان دمیدن . مژگان به هم بستن . (آنندراج ). رجوع به مژگان دمیدن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان زائد ؛ مژه ٔ زیادی . رجوع به مژه ٔ زیادی شود.
- مژگان زرین ؛ مژگان زرین چنگ . کنایه از مژگان میگون . (آنندراج ).
- || کنایه از اشعه :
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین زچشمش دمید.
- مژگان زرین چنگ ؛ مژگان زرین . کنایه از مژگان میگون . (آنندراج ) :
در جهان میخواست قحط شبنم جان افکند
آنکه مژگان تو را چون مهر زرین چنگ کرد.
- مژگان سفید کردن ؛ کنایه از پیر و معمر شدن . (آنندراج ).
- مژگان سودن ؛ مرادف مژگان به هم بستن . (آنندراج ). رجوع به مژگان به هم بستن در معنی اول شود.
- مژگان سیاه ؛ از اسمهای محبوب است . (از آنندراج ). کنایه از معشوقی که دارای مژه های سیاه است :
سیه شد روزم از مژگان سیاهان
ندیدم راستی زین کج کلاهان .
- مژگان فرنگ ؛ از اسمهای محبوب است . (آنندراج ) :
مصور چون به فکر چشم آن مژگان فرنگ افتد
قلم را از نی نرگس کند در وقت تحریرش .
- مژگان گرم کردن ؛ چشم گرم ساختن . چشم گرم کردن . دیده گرم کردن . مژه گرم کردن . کنایه از اندکی خواب کردن . (آنندراج ).
- || عاشق شدن . (آنندراج ).
- آب ِ مژگان ؛ اشک . سرشک :
ز بهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان برافشاندند.
- تیر مژگان ؛ (اضافه ٔ تشبیهی به مناسبت شباهت مژگان یا هر یک از مژه ها به تیر)؛ مژه های راست و بلند چون تیر.
- || کنایه از نگاه نافذ معشوق بر دل عاشق .
|| حالا به سبب کثرت استعمال معنی جمعیت از آن مفقود گشته و معنی مژه که واحد است از آن می آید. (آنندراج ) (از غیاث ) (از برهان ). مژه . (ناظم الاطباء) (شعوری ). هُدب . (منتهی الارب ) (دهار). و رجوع به مژه شود.
چو کاوس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک .
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد و مژگان چو ابر بهار.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال .
سنبل رخسار تو زنگی آتش پرست
نرگس مژگان تو هندوی آئینه دار.
خود دجله چنان گرید صد دجله ٔ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان .
در پهلوی خُم پشت خَم بنشین و دریا کش بدَم
بر چین به مژگان جرعه ، هم از خاک و مژگان تازه کن .
سر دامان شبستان کن بشرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جاروبی ز مژگانش .
آتش خورشید ز مژگان من
آب روان کرده بر ایوان من .
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک .
بدان مژگان که چون بر هم زند نیش
کند زخمش دل هاروت را ریش .
درازی شب از مژگان من پرس
که یکدم خواب در چشمم نگشته ست .
تیر مژگان و کمان ابرویش
عاشقان را عید قربان می کند.
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه ٔ دل می نویسد حاجت گفتار نیست .
گر چنین جلوه کند مغبچه ٔ باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را.
حنای عیدی ما نیست غیر از این که کنم
بخون دیده سرانگشت های مژگان سرخ .
مژگان بیدلان تو بال سمندر است
گر ریزه های شعله فشاند غریب نیست .
طفل مژگان می مکد انگشت چون طفلان مهد
مادر چشم مرا پستان مگر کم شیر شد.
نشان صافی شست است اینکه چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ .
گرچه رنگ آشتی خط بر عذارش ریخته ست
می چکد زهر عتاب از تیغ مژگانش هنوز.
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی .
چشمت بدامن مژگان بر کباب دل
بادی زده که بال سمندر شکسته است .
سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد
که از مضراب اشکم تار مژگان در فغان آمد.
بمیرم از برای آن خمارآلوده چشمانش
که پنداری عصای دست بیمار است مژگانش .
از پرده ٔ عنکبوتی نرگس تو
در دل زده عنکبوت مژگان تو چنگ .
مورمژگانت که یأجوج سد اسکندر است
هر نفس صد رخنه در بنیاد طاقت می کند.
چشم ترا ز لشکرمژگان شدم اسیر
تیر مژه ز نرگس مژگان نشان نداد.
شکست دل که مشق خاطر تست
خراش کلک مژگان را مکن سست .
ز هجرروی تو مژگان من همیشه تر است
هزار خار دهند آب از برای گلی .
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
در صف دل شدگان هم نگهی باید کرد.
- مژگان آفتاب ؛ کنایه از خطوط شعاعی . (آنندراج ).خطوط شعاعی نور آفتاب . مژگان خورشید :
این بوستان کیست که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار میکشد.
رجوع به مژگان خورشید شود.
- مژگان بر ابروزدن ؛ کنایه است از اعراض کردن و رو برتافتن .(آنندراج ) :
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این .
- مژگان برهم زدن ؛ مژگان به هم بستن . (آنندراج ). مژگان بستن :
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که حسن تو در بر گرفته است .
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان بستن شود.
- مژگان بستن ؛ مژگان برهم زدن . مژگان به هم بستن :
دیده وا کردن قیام و بستن مژگان قعود
در تماشایت سراپا طاعتم از چشم خویش .
رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگان به هم آوردن ؛ مژگان به هم بستن . مژگان به هم سودن . (آنندراج ) :
حاصل جمعیت اسباب جز غیرت نبود
مفت ما بیدل که مژگانی به هم آورده ایم .
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان به هم سودن شود.
- مژگان به هم بستن ؛ مژگان برهم زدن . مژگان سودن . مژگان به هم آوردن . مژگان به هم سودن . (آنندراج ). مژگان بستن . رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم آوردن و مژگان به هم سودن و مژگان سودن و مژگان بستن شود.
- مژگان به هم سودن ؛ مژگان به هم آوردن . مژگان بهم بستن . (آنندراج ) :
گه نظاره از بس نازکی مژگان به هم سودن
کم ازدندان فشردن نیست بر لبهای میگونش .
رجوع به مژگان به هم آوردن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگان ِ تر ؛ کنایه از چشم اشکبار :
چشم امید به مژگان تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم .
- مژگان خورشید ؛ کنایه از خطوط شعاعی . (آنندراج ). خطوط شعاعی نور آفتاب . مژگان آفتاب . رجوع به مژگان آفتاب شود.
- مژگان دراز ؛ از اسمهای محبوب است . (آنندراج ). معشوقی که چشمهایش دارای مژگان طویل است :
جفا بر شد ای شوخ مژگان دراز
مزن دست بر نرگس خشم و ناز.
- مژگان دمیدن ؛ مژگان رستن . مژگان به هم بستن . (آنندراج ) :
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین ز چشمش دمید.
رجوع به مژگان رستن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان رستن ؛ مژگان دمیدن . مژگان به هم بستن . (آنندراج ). رجوع به مژگان دمیدن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان زائد ؛ مژه ٔ زیادی . رجوع به مژه ٔ زیادی شود.
- مژگان زرین ؛ مژگان زرین چنگ . کنایه از مژگان میگون . (آنندراج ).
- || کنایه از اشعه :
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین زچشمش دمید.
- مژگان زرین چنگ ؛ مژگان زرین . کنایه از مژگان میگون . (آنندراج ) :
در جهان میخواست قحط شبنم جان افکند
آنکه مژگان تو را چون مهر زرین چنگ کرد.
- مژگان سفید کردن ؛ کنایه از پیر و معمر شدن . (آنندراج ).
- مژگان سودن ؛ مرادف مژگان به هم بستن . (آنندراج ). رجوع به مژگان به هم بستن در معنی اول شود.
- مژگان سیاه ؛ از اسمهای محبوب است . (از آنندراج ). کنایه از معشوقی که دارای مژه های سیاه است :
سیه شد روزم از مژگان سیاهان
ندیدم راستی زین کج کلاهان .
- مژگان فرنگ ؛ از اسمهای محبوب است . (آنندراج ) :
مصور چون به فکر چشم آن مژگان فرنگ افتد
قلم را از نی نرگس کند در وقت تحریرش .
- مژگان گرم کردن ؛ چشم گرم ساختن . چشم گرم کردن . دیده گرم کردن . مژه گرم کردن . کنایه از اندکی خواب کردن . (آنندراج ).
- || عاشق شدن . (آنندراج ).
- آب ِ مژگان ؛ اشک . سرشک :
ز بهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان برافشاندند.
- تیر مژگان ؛ (اضافه ٔ تشبیهی به مناسبت شباهت مژگان یا هر یک از مژه ها به تیر)؛ مژه های راست و بلند چون تیر.
- || کنایه از نگاه نافذ معشوق بر دل عاشق .
|| حالا به سبب کثرت استعمال معنی جمعیت از آن مفقود گشته و معنی مژه که واحد است از آن می آید. (آنندراج ) (از غیاث ) (از برهان ). مژه . (ناظم الاطباء) (شعوری ). هُدب . (منتهی الارب ) (دهار). و رجوع به مژه شود.