مژه
لغتنامه دهخدا
مژه . [ م ُ / م ِ ژَ / ژِ / ژ ژَ ] (اِ) موی پلک چشم . مژگان . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ). هُدُب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). هُذب . (اقرب الموارد). شعر اشفار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام هر یک از موهای در کنار آزاد پلکها که در سه یا چهارصف روئیده اند و در پلک بالا طویل تر از پلک پایین اند.(از جواهرالتشریح ص 705). نام هر یک از مویهائی که کنار آزاد پلکها را در انسان و میمون و غالب پستانداران زینت میدهند. (از دایرةالمعارف کیه ) :
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد.
ای آنکه من از عشق تواندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شده مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .
و گرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست .
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش .
سیه مژّه و دیدگان قیرگون
چو بُسد لب و رخ به مانند خون .
ورا دید نوذر فروریخت آب
از آن مژّه ٔ سیرنادیده خواب .
رخ دلبر از درد شد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
گرفت آن دو فرزند را در کنار
فروریخت آب از مژه شهریار.
سر مژّه چون خنجری کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی .
شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش .
به تیر مژه از آهن فروچکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ .
عاشق از غربت باز آمده با چشم پر آب
دوستگان را به سرشک مژه بر کرد ز خواب .
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژّه ٔ مجنون چهارم چون لب لیلی .
فرو بارم خون از مژه چنان
کاغشته کنم سنگ را ز خون .
کابروی و مژه عزیزتر باشند
هر چند بزرگتر بود گیسو.
بدان زمان که چو مژه به مژه ازپی خواب
دراوفتند به نیزه دو لشکر جرار.
تا مژه بر هم زنی چون مژه با هم کنی
رایت دین بر یمین آیت حق بر یسار.
گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژه ٔ ترم .
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژه ٔ تو نکرد هیچ خدنگی خطا.
از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر
خاک در شهریار آب نثارم ببرد.
مژه تا به هم برزنی روزگار
به صد نیک و بد باشد آموزگار.
زلف براهیم و رخ آتشگرش
چشم سماعیل و مژه خنجرش .
هر نظری جان جهانی شده
هر مژه بتخانه ٔ جانی شده .
در دلم آرام تصور مکن
در مژه ام خواب توقع مدار.
بر هر مژه قطره ای ز الماس
دارم که به گریه سنگ سفتم .
نه هست چشم من از جویبار شرمنده
نه سبزه ٔ مژه ز ابر بهار شرمنده .
از شرم طراوت چو گل روی تو بیند
در زیر نقاب مژه پنهان شودم اشک .
چنان ز عکس رخ دوست دیده پر گل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد.
و رجوع به مژگان شود.
- امثال :
کور بیکار مژه ٔ خود را می کند ؛ نظیرکور بیکار جوالدوز به خایه ٔ خود می زند. (از امثال وحکم دهخدا).
مثل مژه ٔ مار ؛ معدوم . نایاب .
مژه به چشم زیادتی نمی کند ؛ همیشه برای کسان و نزدیکان در خانه ٔ خویشان و پیوندان جای باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
- تیر مژه ؛ مژه که مانند تیر به هدف (قلب عاشق ) آید. خدنگ مژه . در اصطلاح عاشقان مژه اشارت به سنان نیزه و به پیکان تیر است که از کرشمه و غمزه ٔ معشوقه به هدف سینه ٔ عشاق برسدو آن بیچاره ٔ مجروح آواز و فریاد میکند و از لذت آن مجروحی نعره میزند. (کشف اللغات ) :
یارب این بچه ٔ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند.
- خدنگ مژه ؛ تیر مژه . || در اصطلاح متصوفه حجاب سالک است از رؤیت تقصیر در اعمال جهراً و سراً. (کشف اللغات ).
- مژه بر زدن ؛ مجازاً دیده باز کردن :
احرام تماشای گلستان که داری
ای دیده ٔ حیران مژه ای برزده ای باز.
- مژه بر هم زدن ؛ به هم نهادن مژه . کنایه از به هم خوردن بلااراده ٔ پلکها است هنگام احساس خطر اصابت چیزی به چشم :
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش .
- || کنایه از خوابیدن و چشم بر هم نهادن .
- مژه بر هم نزدن ؛ نبستن چشم بر چیزی که از آن احساس خطر اصابت باشد. دیده برندوختن :
به جفائی و قفائی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند ور بزنی تیر و سنانش .
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنم
به رخ سیل گشاده ست در خانه ٔ ما.
- || کنایه از نخوابیدن . هیچ به خواب نرفتن : دیشب تا صبح مژه بر هم نزدم ؛ هیچ نخوابیدم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || چشم را نبستن . پلکها را روی هم ننهادن . چشم را باز نگاه داشتن :
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم .
- || سخت خیره خیره نگریستن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مژه خواباندن ؛ مژه بر هم نهادن . بستن چشم :
مژه خواباند و اشکی ریخت جان را
نمک چش کرد خواب آن جهان را.
- مژه در چشم شکستن ؛ فرو رفتن مژه در چشم بر اثر گریه ٔ بسیار :
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست .
- مژه دوختن ؛ بستن چشم .
- مژه را گشاد دادن ؛ چشم را باز کردن :
چه بلاست از دو چشمت نظری به ناز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن .
- مژه زدن ؛ حرکت دادن مژگان متوالیاً.
- || کنایه از خوابیدن و اندکی استراحت کردن .
- || کنایه از واهمه کردن و مکدر شدن . مژه بر هم زدن . رجوع به مژه بر هم زدن شود.
- مژه گرم کردن ؛ مرادف مژگان گرم کردن و چشم گرم ساختن ، کنایه ازاندکی خوابیدن .
- مژه گشودن ؛ کنایه از نگریستن و نظر انداختن :
بر جلوه ٔ شیرین چه گشایم مژه از دور
چون طاقت آشفتگی کوهکنم نیست .
- مژه نزدن ؛ هیچ نخفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد.
ای آنکه من از عشق تواندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شده مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .
و گرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست .
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش .
سیه مژّه و دیدگان قیرگون
چو بُسد لب و رخ به مانند خون .
ورا دید نوذر فروریخت آب
از آن مژّه ٔ سیرنادیده خواب .
رخ دلبر از درد شد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
گرفت آن دو فرزند را در کنار
فروریخت آب از مژه شهریار.
سر مژّه چون خنجری کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی .
شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش .
به تیر مژه از آهن فروچکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ .
عاشق از غربت باز آمده با چشم پر آب
دوستگان را به سرشک مژه بر کرد ز خواب .
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژّه ٔ مجنون چهارم چون لب لیلی .
فرو بارم خون از مژه چنان
کاغشته کنم سنگ را ز خون .
کابروی و مژه عزیزتر باشند
هر چند بزرگتر بود گیسو.
بدان زمان که چو مژه به مژه ازپی خواب
دراوفتند به نیزه دو لشکر جرار.
تا مژه بر هم زنی چون مژه با هم کنی
رایت دین بر یمین آیت حق بر یسار.
گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژه ٔ ترم .
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژه ٔ تو نکرد هیچ خدنگی خطا.
از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر
خاک در شهریار آب نثارم ببرد.
مژه تا به هم برزنی روزگار
به صد نیک و بد باشد آموزگار.
زلف براهیم و رخ آتشگرش
چشم سماعیل و مژه خنجرش .
هر نظری جان جهانی شده
هر مژه بتخانه ٔ جانی شده .
در دلم آرام تصور مکن
در مژه ام خواب توقع مدار.
بر هر مژه قطره ای ز الماس
دارم که به گریه سنگ سفتم .
نه هست چشم من از جویبار شرمنده
نه سبزه ٔ مژه ز ابر بهار شرمنده .
از شرم طراوت چو گل روی تو بیند
در زیر نقاب مژه پنهان شودم اشک .
چنان ز عکس رخ دوست دیده پر گل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد.
و رجوع به مژگان شود.
- امثال :
کور بیکار مژه ٔ خود را می کند ؛ نظیرکور بیکار جوالدوز به خایه ٔ خود می زند. (از امثال وحکم دهخدا).
مثل مژه ٔ مار ؛ معدوم . نایاب .
مژه به چشم زیادتی نمی کند ؛ همیشه برای کسان و نزدیکان در خانه ٔ خویشان و پیوندان جای باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
- تیر مژه ؛ مژه که مانند تیر به هدف (قلب عاشق ) آید. خدنگ مژه . در اصطلاح عاشقان مژه اشارت به سنان نیزه و به پیکان تیر است که از کرشمه و غمزه ٔ معشوقه به هدف سینه ٔ عشاق برسدو آن بیچاره ٔ مجروح آواز و فریاد میکند و از لذت آن مجروحی نعره میزند. (کشف اللغات ) :
یارب این بچه ٔ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند.
- خدنگ مژه ؛ تیر مژه . || در اصطلاح متصوفه حجاب سالک است از رؤیت تقصیر در اعمال جهراً و سراً. (کشف اللغات ).
- مژه بر زدن ؛ مجازاً دیده باز کردن :
احرام تماشای گلستان که داری
ای دیده ٔ حیران مژه ای برزده ای باز.
- مژه بر هم زدن ؛ به هم نهادن مژه . کنایه از به هم خوردن بلااراده ٔ پلکها است هنگام احساس خطر اصابت چیزی به چشم :
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش .
- || کنایه از خوابیدن و چشم بر هم نهادن .
- مژه بر هم نزدن ؛ نبستن چشم بر چیزی که از آن احساس خطر اصابت باشد. دیده برندوختن :
به جفائی و قفائی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند ور بزنی تیر و سنانش .
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنم
به رخ سیل گشاده ست در خانه ٔ ما.
- || کنایه از نخوابیدن . هیچ به خواب نرفتن : دیشب تا صبح مژه بر هم نزدم ؛ هیچ نخوابیدم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || چشم را نبستن . پلکها را روی هم ننهادن . چشم را باز نگاه داشتن :
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم .
- || سخت خیره خیره نگریستن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مژه خواباندن ؛ مژه بر هم نهادن . بستن چشم :
مژه خواباند و اشکی ریخت جان را
نمک چش کرد خواب آن جهان را.
- مژه در چشم شکستن ؛ فرو رفتن مژه در چشم بر اثر گریه ٔ بسیار :
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست .
- مژه دوختن ؛ بستن چشم .
- مژه را گشاد دادن ؛ چشم را باز کردن :
چه بلاست از دو چشمت نظری به ناز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن .
- مژه زدن ؛ حرکت دادن مژگان متوالیاً.
- || کنایه از خوابیدن و اندکی استراحت کردن .
- || کنایه از واهمه کردن و مکدر شدن . مژه بر هم زدن . رجوع به مژه بر هم زدن شود.
- مژه گرم کردن ؛ مرادف مژگان گرم کردن و چشم گرم ساختن ، کنایه ازاندکی خوابیدن .
- مژه گشودن ؛ کنایه از نگریستن و نظر انداختن :
بر جلوه ٔ شیرین چه گشایم مژه از دور
چون طاقت آشفتگی کوهکنم نیست .
- مژه نزدن ؛ هیچ نخفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).