مؤذن
لغتنامه دهخدا
مؤذن . [ م ُءْ ذِ ] (ع ص ) آگاهی دهنده . نعت فاعلی از ایذان . (غیاث ) (آنندراج ). اعلام کننده . || اذان گوینده . بانگ نماز گوینده . (غیاث ). مؤذّن . اذان گوی . اذان گو. (یادداشت مؤلف ). آن که بانگ نماز دهد. (آنندراج ) :
بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع
فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز.
یا ابوبکر تویی چون قصب شکر ریز
وین یکی مؤذن خام آمده ای از خرغون .
ده جای به زر عمامه ٔ مطرب
صدجای دریده موزه ٔ مؤذن .
قبله ٔ خلق است ز بهر نماز
زو به هر اقلیم یکی مؤذن است .
خاموش تو که گوش خرد کر کرد
بر زیر و بم ّ حنجره ٔ مؤذنش .
ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد
حلقش ز صلا گفتن افکار نمود اینک .
آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت
وز حی علی کردن بیمار نمود اینک .
به زلف مقری مصر و به مؤذن بسطام
به سر مناره ٔ مؤذن به لب تنور قطاب .
برآورد مؤذن به اول قنوت
که سبحان حی الذی لایموت .
نعره ٔ مؤذن که حی علی الفلاح
آن فلاح آن زاری است و اقتراح .
شبها که کنم ناله بر یاد قدش از من
قامت شنود مؤذن چون پاس پسین خیزد.
- مؤذن می خوارگان ؛ کنایه است از خروس . (یادداشت مؤلف ):
آمد بانگ خروس مؤذن می خوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان .
بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع
فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز.
یا ابوبکر تویی چون قصب شکر ریز
وین یکی مؤذن خام آمده ای از خرغون .
ده جای به زر عمامه ٔ مطرب
صدجای دریده موزه ٔ مؤذن .
قبله ٔ خلق است ز بهر نماز
زو به هر اقلیم یکی مؤذن است .
خاموش تو که گوش خرد کر کرد
بر زیر و بم ّ حنجره ٔ مؤذنش .
ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد
حلقش ز صلا گفتن افکار نمود اینک .
آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت
وز حی علی کردن بیمار نمود اینک .
به زلف مقری مصر و به مؤذن بسطام
به سر مناره ٔ مؤذن به لب تنور قطاب .
برآورد مؤذن به اول قنوت
که سبحان حی الذی لایموت .
نعره ٔ مؤذن که حی علی الفلاح
آن فلاح آن زاری است و اقتراح .
شبها که کنم ناله بر یاد قدش از من
قامت شنود مؤذن چون پاس پسین خیزد.
- مؤذن می خوارگان ؛ کنایه است از خروس . (یادداشت مؤلف ):
آمد بانگ خروس مؤذن می خوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان .