مؤتمن
لغتنامه دهخدا
مؤتمن . [ م ُءْ ت َ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از ائتمان . (از منتهی الارب ، ماده ٔ ام ن ). اعتماد کرده شده و امین گرفته شده . (ناظم الاطباء). موثق . امین . (یادداشت مؤلف ). معتمد و امین . (غیاث ) :
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن .
گفت اگر صد ره کنی تو راست ، من
کژ شوم چون کژ شوی ای مؤتمن .
دست سوی خاک برد آن مؤتمن
خاک خود را درکشید از وی علن .
مثل : المستشار مؤتمن . (یادداشت مؤلف ) :
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن .
مشورت با عقل کردم گفت : حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن .
و رجوع به ائتمان شود. || استوار داشته شده . (یادداشت مؤلف ). استوارداشته . ج ، مؤتمنون . (مهذب الاسماء). || زنهاردار. زینهاردار. (یادداشت مؤلف ).
دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن .
گفت اگر صد ره کنی تو راست ، من
کژ شوم چون کژ شوی ای مؤتمن .
دست سوی خاک برد آن مؤتمن
خاک خود را درکشید از وی علن .
مثل : المستشار مؤتمن . (یادداشت مؤلف ) :
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن .
مشورت با عقل کردم گفت : حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن .
و رجوع به ائتمان شود. || استوار داشته شده . (یادداشت مؤلف ). استوارداشته . ج ، مؤتمنون . (مهذب الاسماء). || زنهاردار. زینهاردار. (یادداشت مؤلف ).