مونس
لغتنامه دهخدا
مونس . [ ن ِ ] (از ع ، ص ) انس دهنده . || انس گرفته . خوگاره . خوگر. (ناظم الاطباء). همراز. (مهذب الاسماء). انیس . مأنوس . همنفس . رفیق . اَنِس . (یادداشت مؤلف ). همدم . (غیاث ) (آنندراج ). آرام دهنده . (آنندراج ) (غیاث ) (دهار). شادکننده . (دهار) :
می بر کف من نه که طرب را سبب این است
آرام من و مونس من روز و شب این است .
خواندن قرآن و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا.
با دل رنجور در این تنگ جای
مونس من حب رسول است و آل .
مونس جان و دل من چیست تسبیح و قران
خاک پای خاطر من چیست اشعار و خطب .
هرچیز که در هر دو جهان بسته ٔ آنی
آن است تو را در دو جهان مونس و معبود.
مونس من همه ستاره بود
قاصد من همه صبا باشد.
مونسم شمع و هر دو تن گریان
من ز هجر بت آن ز مهر لگن .
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور.
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم .
عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست .
ای غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی .
وقت است خوش آن را که بود ذکر تو مونس
ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس .
ای مرهم جان و مونس جانم
چندین به مفارقت مرنجانم .
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای .
- انیس و مونس شدن ؛ همدم و همراز شدن . همنفس و همنشین گشتن :
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ٔ ما را انیس و مونس شد.
- مونس آمدن ؛ مونس شدن . همدم و همنفس گشتن :
چو تنها بوی گریه ات مونس آید
به ویران درون جغد مسعود باشد.
و رجوع به ترکیب مونس شدن شود.
- مونس شدن ؛ همدم گشتن . همنفس شدن . خوگر و انیس گشتن :
گربه دست عالم آید زین عمل بیرون رود
کز فواید در وظایف مونس دانا شود.
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا به گاه روزم .
مونس خسرو شده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس .
می بر کف من نه که طرب را سبب این است
آرام من و مونس من روز و شب این است .
خواندن قرآن و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا.
با دل رنجور در این تنگ جای
مونس من حب رسول است و آل .
مونس جان و دل من چیست تسبیح و قران
خاک پای خاطر من چیست اشعار و خطب .
هرچیز که در هر دو جهان بسته ٔ آنی
آن است تو را در دو جهان مونس و معبود.
مونس من همه ستاره بود
قاصد من همه صبا باشد.
مونسم شمع و هر دو تن گریان
من ز هجر بت آن ز مهر لگن .
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور.
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم .
عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست .
ای غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی .
وقت است خوش آن را که بود ذکر تو مونس
ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس .
ای مرهم جان و مونس جانم
چندین به مفارقت مرنجانم .
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای .
- انیس و مونس شدن ؛ همدم و همراز شدن . همنفس و همنشین گشتن :
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ٔ ما را انیس و مونس شد.
- مونس آمدن ؛ مونس شدن . همدم و همنفس گشتن :
چو تنها بوی گریه ات مونس آید
به ویران درون جغد مسعود باشد.
و رجوع به ترکیب مونس شدن شود.
- مونس شدن ؛ همدم گشتن . همنفس شدن . خوگر و انیس گشتن :
گربه دست عالم آید زین عمل بیرون رود
کز فواید در وظایف مونس دانا شود.
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا به گاه روزم .
مونس خسرو شده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس .