مومیایی
لغتنامه دهخدا
مومیایی . (ص نسبی ) منسوب به مومیا. آنچه به مومیا نسبت دارد. || مانند مومیا. || مومیاشده . || (اِ) نام دارویی سیاه مانند قیر و خوپخین . (ناظم الاطباء). مومیا. داروی شکستگی : و از دارابگرد فارس مومیایی خیزد که به همه ٔ جهان جایی دیگر نبود. (حدود العالم ).
دل تیره را روشنایی می است
که را کوفت تن مومیایی می است .
مومیایی از آنجا [ دارابجرد ] خیزد از کوهی قطره قطره می چکد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 29).
مومیایی همه دانند کجا خرج شود
هرکجا پشه به پهلو زدن آمد با پیل .
مرا از شکستن چنان درد ناید
که از ناکسان خواستن مومیایی .
گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست
مومیایی هست مدح صاحب صاحبقران .
نخواهم که آرم به کس بر شکست
و گر بشکنم مومیاییم هست .
گرم بشکند گردش سال و ماه
مرا مومیایی بس اقبال شاه .
آن یابم از او به جان فزایی
کآزرده میان ز مومیایی .
در سهی سرو چون شکست آید
مومیایی کجا به دست آید.
تاریک دلم تو روشنایی
آزرده تنم تو مومیایی .
گفت از شکسته ٔ خود مومیایی دریغ نمی باید داشت . افکنده ٔ خود را بر باید داشت . (مرزبان نامه ص 119).
جدایی تا نیفتد دوست قدر دوست کی داند
شکسته استخوان داندبهای مومیایی را.
دل خسته ٔ من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی .
مجو غیر از شکست از سست عهدان
مخواه از موم نفع مومیایی .
به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا
چنان شکست که فارغ ز مومیایی کرد.
- مومیایی پالوده ؛ مومیایی کوه قفر. رجوع به قفر شود.
- مومیایی کوهی ؛ مومیایی پالوده . قفر. رجوع به قفر شود.
- مومیایی مصنوعی ؛ در اصطلاح شیمی ترکیبی است از موم و تربانتین و قیر.
|| به مجاز، داروی درد. چاره ساز. شفابخش . وسیله ٔ مداوا.
دل تیره را روشنایی می است
که را کوفت تن مومیایی می است .
مومیایی از آنجا [ دارابجرد ] خیزد از کوهی قطره قطره می چکد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 29).
مومیایی همه دانند کجا خرج شود
هرکجا پشه به پهلو زدن آمد با پیل .
مرا از شکستن چنان درد ناید
که از ناکسان خواستن مومیایی .
گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست
مومیایی هست مدح صاحب صاحبقران .
نخواهم که آرم به کس بر شکست
و گر بشکنم مومیاییم هست .
گرم بشکند گردش سال و ماه
مرا مومیایی بس اقبال شاه .
آن یابم از او به جان فزایی
کآزرده میان ز مومیایی .
در سهی سرو چون شکست آید
مومیایی کجا به دست آید.
تاریک دلم تو روشنایی
آزرده تنم تو مومیایی .
گفت از شکسته ٔ خود مومیایی دریغ نمی باید داشت . افکنده ٔ خود را بر باید داشت . (مرزبان نامه ص 119).
جدایی تا نیفتد دوست قدر دوست کی داند
شکسته استخوان داندبهای مومیایی را.
دل خسته ٔ من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی .
مجو غیر از شکست از سست عهدان
مخواه از موم نفع مومیایی .
به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا
چنان شکست که فارغ ز مومیایی کرد.
- مومیایی پالوده ؛ مومیایی کوه قفر. رجوع به قفر شود.
- مومیایی کوهی ؛ مومیایی پالوده . قفر. رجوع به قفر شود.
- مومیایی مصنوعی ؛ در اصطلاح شیمی ترکیبی است از موم و تربانتین و قیر.
|| به مجاز، داروی درد. چاره ساز. شفابخش . وسیله ٔ مداوا.