موسیجه
لغتنامه دهخدا
موسیجه . [ ج َ / ج ِ ] (اِ)موسیچه . مرغی است شبیه به فاخته . (جهانگیری ) (آنندراج ). مرغی است چند فاخته و همرنگ او. (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). مرغکی است چون فاخته که بیشتر در خانه ها و طاقها تخم گذارد. ماسوچه . موسیچه . دبسی . (از یادداشت مؤلف ). صلصل . پرنده ٔ کوچکی است یا آن فاخته است . لیث گفته است : پرنده ای است که عجم آن را فاخته گوید و گفته شده است که همانند آن است و ازهری گفته است : آن همان پرنده است که موشجه یا موسجه نامند. (از تاج العروس ). صلصل .(ازهری ) (یادداشت مؤلف ). دبسی . (زمخشری ) (دهار). مرغکی سپید گون بود مانند قمری . مرغی است سفیدرنگ شبیه قمری . (فرهنگ اوبهی ) (از صحاح الفرس ) :
موسیجه و قمری چو مقریانند
از سروبنان هر یکی نُبی خوان .
بلبل به غزل طیره کند اعشی را
موسیجه همی بانگ کند موسی را.
موسیجه همی گوید یا رازق رزاق
روزی ده و جانبخش تویی انسی و جان را.
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار.
خه خه ای موسیجه ٔ موسی صفت
خیز و موسیقار زن در معرفت .
همچو موسی دیده ای آتش ز دور
لاجرم موسیجه ای در کوه طور.
اگر موسی نیم موسیجه هستم
درون سینه موسیقار دارم .
سرو در حالت است از آنکه نواخت
صوت موسیجه ساز موسیقار.
موسیجه و قمری چو مقریانند
از سروبنان هر یکی نُبی خوان .
بلبل به غزل طیره کند اعشی را
موسیجه همی بانگ کند موسی را.
موسیجه همی گوید یا رازق رزاق
روزی ده و جانبخش تویی انسی و جان را.
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار.
خه خه ای موسیجه ٔ موسی صفت
خیز و موسیقار زن در معرفت .
همچو موسی دیده ای آتش ز دور
لاجرم موسیجه ای در کوه طور.
اگر موسی نیم موسیجه هستم
درون سینه موسیقار دارم .
سرو در حالت است از آنکه نواخت
صوت موسیجه ساز موسیقار.