مور
لغتنامه دهخدا
مور. (اِ) حشره ای است از راسته ٔ نازک بالان که تیره ٔخاصی را به نام تیره ٔ مورچگان در این راسته به وجود می آورد. این حشره جانوری است اجتماعی و از نظر هوش و غریزه ٔ طبیعی کامل و دارای گونه های بسیار. و در هر لانه که محل زندگی گروهی از آنان است به چند دسته تقسیم میشوند. عده ای کارگرند، و عموماً فاقد بال هستند و کارشان جمعآوری دانه ومواد غذائی است و حفر لانه و نگهداری تخمها و نوزادان و تعدادی مورچه های نر و ماده ٔ دارای چهار بال نازک . نوعی از حشرات مغشیةالجناح که به طور اجتماع در تحت زمین زندگی می کنند و به تازی نمل گویند. (ناظم الاطباء). از جمله ٔ حشرات الارض باشد و مورچه مصغر آن است .(برهان ). جانورکی که به سبب کوچکی آن را مورچه نیز خوانند. (از انجمن آرا). حیوان معروفی که به سبب کوچکی آن را مورچه نیز خوانند و کوچک شکم و باریک میان و لاغر میان از صفات اوست . (از آنندراج ). نمل . (ترجمان القرآن ). رجوع به مورچه و مورچانه شود :
یار تو زیر خاک ، مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست .
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است .
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل .
خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند پیل و خداوند مور.
ور بدین هر دوسبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز.
از پشه عنا و الم پیل بزرگ است
وز مور فساد بچه ٔ شیر ژیان است .
بگویند با تو همان مور و مرغان
که گفتند از این پیش تر با سلیمان .
چرا شیر از نهیب مور ناگه در خروش آید
گریزد او چنان گویی که بر جان نیشتر دارد.
مور حرص از درون سینه برآر
چون که آن مور زود گردد مار .
بی خرد را بد است فضل و هنر
زانکه باشد هلاک مور از پر.
به جایی که جود تو شد دام دلها
کشد مور شمشیر از حرص دانه .
از ملایک به قدر لشکرمور
نجده ٔ شاه کامیاب رساد.
چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم .
مور که مردانه صفی می کشد
از پی فردا علفی می کشد.
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت وآن سلیمان .
اگر چه مور قربان را نشاید
ملخ نزل سلیمان را نشاید.
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش .
گویند که در مه نرسد هرگز مور
ای مور به ماه چون رسیدی آخر.
گرچه دارد مور چون کوهی کمر
این دگر باشد بلا شک آن دگر.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند.
زیر پایت گر بدانی حال مور
همچو حال تست زیر پای پیل .
چه نیکو گفت در پای شتر مور
که ای فربه مکن بر لاغران زور.
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک .
دوست تو است آن که هیچ مور نیازرد از او
لیک به دست کسان ارقم و ثعبان گرفت .
هر آن مور کز خانه خورد آیدش
چو خرما دهی دل به درد آیدش .
دورم ز برت ای مه تابان چه نویسم
من مور ضعیفم به سلیمان چه نویسم .
خرثاء؛ مور سرخ . جدالة؛ مور ریزها که پا برآورده باشند. جثلة؛ مور بزرگ سیاه . (منتهی الارب ).
- از بیم مور در دهان (دهن ) اژدها شدن ؛ از چاله درآمدن و به چاه درافتادن . از خطری خرد جستن و درخطری بزرگ گرفتار آمدن . (از آنندراج ) :
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم .
- اشتر مور ؛ شتر مور. رجوع به ترکیب شتر مور شود.
- بر مور و پشه و باد راه بستن (بربستن )؛ کنایه از انبوهی جمعیت . (از یادداشت مؤلف ) :
چنان گشت از انبوه درگاه شاه
که بستند بر مور و بر پشه راه .
بدان گونه گرد اندرآمد سپاه
که بستند بر باد و بر مور راه .
بیاورد از آن بوم چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه .
- چون (چو) یا به سان یا به کردار یا مثل مورو ملخ ؛ سخت انبوه و بیشمار. کنایه است از افراد بسیار. سخت بسیار. با عده ٔ سخت بسیار. (از یادداشت مؤلف ) :
ز کوه و بیابان و از ریگ و شخ
دو لشکر بدین سان چو مور و ملخ .
سپاهش به کردار مور و ملخ
نه بد دشت پیدا نه کوه و نه شخ .
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ .
مردم غوری چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند. (تاریخ بیهقی ).
به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ
سپاه زنگ درآمد به سان مور و ملخ .
من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم . (جامعالتواریخ رشیدی ).
- راه بر مور تنگ شدن ؛ کنایه از انبوهی جمعیت چنانکه از بسیاری مردم مور نتواندگذشتن :
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه .
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- شتر مور ؛ اشتر مور. مور بزرگ صحرایی . رجوع به شتر مور شود.
- مثل چشم مور ؛ بسیار کوچک . (یادداشت مؤلف ).
- مثل مور ؛ حریص . (امثال و حکم دهخدا).
- مثل مور و ملخ ؛ جمعی کثیر. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به ترکیب (چون مور و ملخ ) شود.
- مثل میان مور ؛ نهایت لاغر. (امثال و حکم دهخدا).
- موران مارگشته ؛ کنایه از ضعیفان قوی حال گشته است . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
مخالفان تو موران بدند مار شدند
برآر از سر موران مار گشته دمار.
مسعودی رازی (تاریخ بیهقی چ دانشگاه مشهد ص 790).
- مورخرد ؛ ذر. ذره . مورچه . مور کوچک . (یادداشت مؤلف ).
- مور در پیراهن ریختن ؛ بیقرار و بی آرام ساختن . (آنندراج ) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 320) :
فلک را دید صاحب نفس و مغرور
ز انجم ریخت در پیراهنش مور.
- مور در طاس افتادن ؛ کنایه از مبتلا شدن به بلا و شکنجه ٔ دایمی چرا که موری که در طاس افتد بیرون نمی تواند آمد و پای را در طاس بند نمی تواند کرد. (آنندراج ) :
چو در طاس لغزنده افتاد مور
رهاننده را چاره بایدنه زور.
رجوع به طاس لغزنده شود.
- مور سوار ؛ مور سواری . مور کلان که پاهای دراز دارد. (آنندراج ) :
در او مرکب و زین مردان کار
بود جمع یک جا چو مور سوار.
- مورسواری ؛ مورسوار. مور کلان که پاهای دراز دارد. (آنندراج ) :
ز بس تنگی در او مور سواری
ز نام خویش دارد شرمساری .
- مور طاس لغزنده ؛ مورچه که گرفتار طاس لغزنده گردد. رجوع به طاس لغزنده شود.
- || گرفتار و اسیر امری که کوشش رهائی از آن دشواری را بیشتر کند.
- مورمیان ؛ موی میان . از اسمای محبوب است . (آنندراج ). کنایه ازمعشوق باریک میان :
با تهی چشمی خود ساخته ام چون غربال
چشم بر خرمن آن مورمیان نیست مرا.
با مورمیانی سر و کار است دلم را
کو خرمن آرام سلیمان ز میان برد.
- مور و مار ؛ مار و مور. کنایه است از خزندگان و حشرات . (از یادداشت مؤلف ).
- امثال :
پای ملخ پر بود ازدست مور .
پی مور بر هستی او گواست .
در خانه ٔ مور شبنمی طوفان است . (آنندراج ).
مور را شبنمی طوفان است ، یعنی مکافات هر عمل به قدر عامل اوست :
مور مار شود . (امثال و حکم دهخدا).
مور همان به که نباشد پرش .
صاحب آنندراج در ذیل این مصراع آرد: «چه هرگاه مور پر برآوردعن قریب بمیرد. و این را در جایی گویند که شخصی از زیست و معاش و قدر و رتبت خود قدم فراتر نهد و همان سبب استیصال دولت و اقبال او گردد».
موری که پر آرد عمرش رسد به آخر. (یادداشت مؤلف ).
|| کنایه از حقیر و ضعیف و ناتوان . (ناظم الاطباء). کنایه از حقیر و ضعیف است . (آنندراج ) (برهان ).
یار تو زیر خاک ، مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست .
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است .
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل .
خداوند کیوان و ناهید و هور
خداوند پیل و خداوند مور.
ور بدین هر دوسبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز.
از پشه عنا و الم پیل بزرگ است
وز مور فساد بچه ٔ شیر ژیان است .
بگویند با تو همان مور و مرغان
که گفتند از این پیش تر با سلیمان .
چرا شیر از نهیب مور ناگه در خروش آید
گریزد او چنان گویی که بر جان نیشتر دارد.
مور حرص از درون سینه برآر
چون که آن مور زود گردد مار .
بی خرد را بد است فضل و هنر
زانکه باشد هلاک مور از پر.
به جایی که جود تو شد دام دلها
کشد مور شمشیر از حرص دانه .
از ملایک به قدر لشکرمور
نجده ٔ شاه کامیاب رساد.
چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم .
مور که مردانه صفی می کشد
از پی فردا علفی می کشد.
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت وآن سلیمان .
اگر چه مور قربان را نشاید
ملخ نزل سلیمان را نشاید.
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش .
گویند که در مه نرسد هرگز مور
ای مور به ماه چون رسیدی آخر.
گرچه دارد مور چون کوهی کمر
این دگر باشد بلا شک آن دگر.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند.
زیر پایت گر بدانی حال مور
همچو حال تست زیر پای پیل .
چه نیکو گفت در پای شتر مور
که ای فربه مکن بر لاغران زور.
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک .
دوست تو است آن که هیچ مور نیازرد از او
لیک به دست کسان ارقم و ثعبان گرفت .
هر آن مور کز خانه خورد آیدش
چو خرما دهی دل به درد آیدش .
دورم ز برت ای مه تابان چه نویسم
من مور ضعیفم به سلیمان چه نویسم .
خرثاء؛ مور سرخ . جدالة؛ مور ریزها که پا برآورده باشند. جثلة؛ مور بزرگ سیاه . (منتهی الارب ).
- از بیم مور در دهان (دهن ) اژدها شدن ؛ از چاله درآمدن و به چاه درافتادن . از خطری خرد جستن و درخطری بزرگ گرفتار آمدن . (از آنندراج ) :
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم .
- اشتر مور ؛ شتر مور. رجوع به ترکیب شتر مور شود.
- بر مور و پشه و باد راه بستن (بربستن )؛ کنایه از انبوهی جمعیت . (از یادداشت مؤلف ) :
چنان گشت از انبوه درگاه شاه
که بستند بر مور و بر پشه راه .
بدان گونه گرد اندرآمد سپاه
که بستند بر باد و بر مور راه .
بیاورد از آن بوم چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه .
- چون (چو) یا به سان یا به کردار یا مثل مورو ملخ ؛ سخت انبوه و بیشمار. کنایه است از افراد بسیار. سخت بسیار. با عده ٔ سخت بسیار. (از یادداشت مؤلف ) :
ز کوه و بیابان و از ریگ و شخ
دو لشکر بدین سان چو مور و ملخ .
سپاهش به کردار مور و ملخ
نه بد دشت پیدا نه کوه و نه شخ .
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ .
مردم غوری چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند. (تاریخ بیهقی ).
به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ
سپاه زنگ درآمد به سان مور و ملخ .
من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم . (جامعالتواریخ رشیدی ).
- راه بر مور تنگ شدن ؛ کنایه از انبوهی جمعیت چنانکه از بسیاری مردم مور نتواندگذشتن :
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه .
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- شتر مور ؛ اشتر مور. مور بزرگ صحرایی . رجوع به شتر مور شود.
- مثل چشم مور ؛ بسیار کوچک . (یادداشت مؤلف ).
- مثل مور ؛ حریص . (امثال و حکم دهخدا).
- مثل مور و ملخ ؛ جمعی کثیر. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به ترکیب (چون مور و ملخ ) شود.
- مثل میان مور ؛ نهایت لاغر. (امثال و حکم دهخدا).
- موران مارگشته ؛ کنایه از ضعیفان قوی حال گشته است . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
مخالفان تو موران بدند مار شدند
برآر از سر موران مار گشته دمار.
مسعودی رازی (تاریخ بیهقی چ دانشگاه مشهد ص 790).
- مورخرد ؛ ذر. ذره . مورچه . مور کوچک . (یادداشت مؤلف ).
- مور در پیراهن ریختن ؛ بیقرار و بی آرام ساختن . (آنندراج ) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 320) :
فلک را دید صاحب نفس و مغرور
ز انجم ریخت در پیراهنش مور.
- مور در طاس افتادن ؛ کنایه از مبتلا شدن به بلا و شکنجه ٔ دایمی چرا که موری که در طاس افتد بیرون نمی تواند آمد و پای را در طاس بند نمی تواند کرد. (آنندراج ) :
چو در طاس لغزنده افتاد مور
رهاننده را چاره بایدنه زور.
رجوع به طاس لغزنده شود.
- مور سوار ؛ مور سواری . مور کلان که پاهای دراز دارد. (آنندراج ) :
در او مرکب و زین مردان کار
بود جمع یک جا چو مور سوار.
- مورسواری ؛ مورسوار. مور کلان که پاهای دراز دارد. (آنندراج ) :
ز بس تنگی در او مور سواری
ز نام خویش دارد شرمساری .
- مور طاس لغزنده ؛ مورچه که گرفتار طاس لغزنده گردد. رجوع به طاس لغزنده شود.
- || گرفتار و اسیر امری که کوشش رهائی از آن دشواری را بیشتر کند.
- مورمیان ؛ موی میان . از اسمای محبوب است . (آنندراج ). کنایه ازمعشوق باریک میان :
با تهی چشمی خود ساخته ام چون غربال
چشم بر خرمن آن مورمیان نیست مرا.
با مورمیانی سر و کار است دلم را
کو خرمن آرام سلیمان ز میان برد.
- مور و مار ؛ مار و مور. کنایه است از خزندگان و حشرات . (از یادداشت مؤلف ).
- امثال :
پای ملخ پر بود ازدست مور .
پی مور بر هستی او گواست .
در خانه ٔ مور شبنمی طوفان است . (آنندراج ).
مور را شبنمی طوفان است ، یعنی مکافات هر عمل به قدر عامل اوست :
مور مار شود . (امثال و حکم دهخدا).
مور همان به که نباشد پرش .
صاحب آنندراج در ذیل این مصراع آرد: «چه هرگاه مور پر برآوردعن قریب بمیرد. و این را در جایی گویند که شخصی از زیست و معاش و قدر و رتبت خود قدم فراتر نهد و همان سبب استیصال دولت و اقبال او گردد».
موری که پر آرد عمرش رسد به آخر. (یادداشت مؤلف ).
|| کنایه از حقیر و ضعیف و ناتوان . (ناظم الاطباء). کنایه از حقیر و ضعیف است . (آنندراج ) (برهان ).