مهمان
لغتنامه دهخدا
مهمان . [ م ِ ] (ص ، اِ) میهمان . کسی که بر دیگری وارد شود واز او با طعام و دیگر وسائل پذیرایی کنند. عافی . مقابل میزبان . کسی که او را به خانه ٔ خود خوانند و اکرام کنند. نزیل . (دهار). ضیف . (ترجمان القرآن ). عوف . (منتهی الارب ). ابن غبرا. بنواغبراء. (المرصع). ثوی . ابن الارض ؛ ضیف عاتم ، مهمان شبانگاه آینده . اقراء، اقتراء، استقراء، مهمان خواستن . (منتهی الارب ). النقری ، مهمان خاص برگزیده . (دستورالاخوان ). تضییف ، مهمان را فرود آوردن . (ترجمان القرآن ). قفی ، مهمان گرامی کرده . کفیح . مهمان ناگاه آینده . (منتهی الارب ) :
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست .
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان درمن خواست کند.
کز اندیشه ٔبد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ .
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو.
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او.
اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان .
تا بباشند در این رز در مهمان منند
رز، فردوس من است ایشان رضوان منند.
یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. (تاریخ بیهقی ص 416).
نه هرگز خورشهاش برد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم .
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش .
که برنا دگر چیز جز می نخواست
بدانش که مهمان خاصست راست .
لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی .
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
تا نبود نعمتی تو باش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان .
سوی دین هدیه ٔ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان .
خانه دربسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است .
دوش از برم برفتی و برخوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی .
خاکی دلم در آتش چون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی .
روامدار که خونشان بریزی از پی آنک
که خون مهمان هرگز نریختند کرام .
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن .
بصاحب ردی و صاحب قبولی
نباید کرد مهمان را فضولی .
پی نثار طبقهای دیده پرزر کرد
چو خواند خیل چمن را به میهمان نرگس .
ور کشی مهمان همان کون خری
گاو تن را خواجه تا کی پروری .
کلاه گوشه ٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش افکند چون تو مهمانی .
که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان .
غم هرکس کسی را درنگیرد
که مهمان زله ٔ غم برنگیرد.
مهمان عزیز دوستت دارم
تنباکو داری غلیان بیارم .
- به مهمان شدن ؛ مهمان شدن . به مهمانی رفتن :
چندین هزار جرعه که این سبز طشت راست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه .
- مهمان آمدن ؛ وارد شدن بر کسی به عنوان مهمانی :
سوی دین هدیه ٔ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان .
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی .
شبی خواهم که مهمان من آئی
به کام دوستان و رغم دشمن .
امشب آن مه به وثاق که فرو می آید
گر به مهمان من آمد چه نکو می آید.
- مهمان خواستن از کسی ؛ منزل ومهمانی طلب کردن : از ایشان مهمان خواست ومادرش را بشارت داد و گفت این فرزند پادشاه کامگار باشد. (مجمل التواریخ و القصص ص 437).
- مهمان خواندن ؛ دعوت کردن به مهمانی :
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی .
- مهمان داشتن ؛مهمان کردن . به عنوان مهمان پذیرایی کردن . به مهمانی خواندن :
سه روزش همی داشت مهمان خویش
بر نامداران و یاران خویش .
- مهمان شدن ؛ ضیف و نزیل و وارد بر کسی شدن به عنوان مهمان . تضییف . (تاج المصادر بیهقی ). تضیف : زاهد... خانه ٔ زن بدکاره ای مهمان شد. (کلیله و دمنه ).
فلکی بین شده بالای فلک
اسدی بین شده مهمان اسد.
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.
می شود در لقمه ٔ اول ز جان خویش سیر
بر سر خوان لئیمان هر که مهمان می شود.
- مهمان طلبیدن ؛ مهمان خواستن . به مهمانی دعوت کردن :
مائده جان را چه نهی در میان
جان به میانجی نه و مهمان طلب .
- مهمان کردن ؛ به مهمانی خواندن . اضافة. (تاج المصادر بیهقی ) :
که مهمان کندمان نیارد نوید
به نیکی مداریداز وی امید.
چنین ساختستم که مهمان کنم
وزین خواهش آرامش جان کنم .
ترا با سپاه تو مهمان کنم
ز دیدار تو رامش جان کنم .
وانگه مر اهل فضل اقالیم را
در قصر خویش یکسره مهمان کنم .
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب
طبع ساز و طربی یابیش و رودنواز.
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه وهنجارش .
هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد
گر تو بخوان وصلش مهمان نمیکنی .
- مهمان ناخوانده ؛ قرواش . (منتهی الارب ). طفیلی (دستورالاخوان ). که بی نوید و دعوت به خانه ٔ میزبان درآید :
مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی
قمرچهرگانی مقوس حواجب .
- امثال :
خرج که از کیسه ٔ مهمان بود
حاتم طائی شدن آسان بود.
مهمان تا سه روز عزیز است .
مهمان حبیب خداست .
مهمان خر صاحبخانه است : به مزاح گویند.
مهمان را باید تا هرچه میزبان آرد بخورد و بیش فرمانی ندهد . (امثال و حکم ).
مهمان خنده رو باشد صاحبخانه خون بگرید .
مهمان خودیم لیک در خانه ٔ تو .
مهمان دیروقت خرجش به پای خودش است .
مهمان روزی خود را خود می آورد .
مهمان که یکی شد صاحبخانه گاو می کشد .
مهمان منی به آب آن هم لب جو .
مهمان مهمان را نمی تواند دید صاحبخانه هر دو را .
مهمان ناخوانده هدیه ٔ خداست .
مهمان هدیه ٔ خداست .
مهمان هرکه باشد در خانه هرچه باشد .
مهمان یکروز دو روز است .
مهمان یکی دو روز است .
زحمت بوددرویش را ناگه چو مهمان دررسد .
هرکس مهمان عمل خویش است . (از کتاب شاهد صادق ).
یکروزه مهمانیم و صدساله دعاگو .
|| مهمانی . (غیاث ). ضیافت :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحرشوخ
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا بتازی مورد و انجیر و کلوخ .
یکی ترک تازی زبان آمدستم
به مهمان پی عشرت و عیش و بازی .
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست .
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان درمن خواست کند.
کز اندیشه ٔبد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ .
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو.
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او.
اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان .
تا بباشند در این رز در مهمان منند
رز، فردوس من است ایشان رضوان منند.
یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. (تاریخ بیهقی ص 416).
نه هرگز خورشهاش برد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم .
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش .
که برنا دگر چیز جز می نخواست
بدانش که مهمان خاصست راست .
لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی .
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
تا نبود نعمتی تو باش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان .
سوی دین هدیه ٔ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان .
خانه دربسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است .
دوش از برم برفتی و برخوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی .
خاکی دلم در آتش چون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی .
روامدار که خونشان بریزی از پی آنک
که خون مهمان هرگز نریختند کرام .
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن .
بصاحب ردی و صاحب قبولی
نباید کرد مهمان را فضولی .
پی نثار طبقهای دیده پرزر کرد
چو خواند خیل چمن را به میهمان نرگس .
ور کشی مهمان همان کون خری
گاو تن را خواجه تا کی پروری .
کلاه گوشه ٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش افکند چون تو مهمانی .
که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان .
غم هرکس کسی را درنگیرد
که مهمان زله ٔ غم برنگیرد.
مهمان عزیز دوستت دارم
تنباکو داری غلیان بیارم .
- به مهمان شدن ؛ مهمان شدن . به مهمانی رفتن :
چندین هزار جرعه که این سبز طشت راست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه .
- مهمان آمدن ؛ وارد شدن بر کسی به عنوان مهمانی :
سوی دین هدیه ٔ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان .
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی .
شبی خواهم که مهمان من آئی
به کام دوستان و رغم دشمن .
امشب آن مه به وثاق که فرو می آید
گر به مهمان من آمد چه نکو می آید.
- مهمان خواستن از کسی ؛ منزل ومهمانی طلب کردن : از ایشان مهمان خواست ومادرش را بشارت داد و گفت این فرزند پادشاه کامگار باشد. (مجمل التواریخ و القصص ص 437).
- مهمان خواندن ؛ دعوت کردن به مهمانی :
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی .
- مهمان داشتن ؛مهمان کردن . به عنوان مهمان پذیرایی کردن . به مهمانی خواندن :
سه روزش همی داشت مهمان خویش
بر نامداران و یاران خویش .
- مهمان شدن ؛ ضیف و نزیل و وارد بر کسی شدن به عنوان مهمان . تضییف . (تاج المصادر بیهقی ). تضیف : زاهد... خانه ٔ زن بدکاره ای مهمان شد. (کلیله و دمنه ).
فلکی بین شده بالای فلک
اسدی بین شده مهمان اسد.
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.
می شود در لقمه ٔ اول ز جان خویش سیر
بر سر خوان لئیمان هر که مهمان می شود.
- مهمان طلبیدن ؛ مهمان خواستن . به مهمانی دعوت کردن :
مائده جان را چه نهی در میان
جان به میانجی نه و مهمان طلب .
- مهمان کردن ؛ به مهمانی خواندن . اضافة. (تاج المصادر بیهقی ) :
که مهمان کندمان نیارد نوید
به نیکی مداریداز وی امید.
چنین ساختستم که مهمان کنم
وزین خواهش آرامش جان کنم .
ترا با سپاه تو مهمان کنم
ز دیدار تو رامش جان کنم .
وانگه مر اهل فضل اقالیم را
در قصر خویش یکسره مهمان کنم .
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب
طبع ساز و طربی یابیش و رودنواز.
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه وهنجارش .
هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد
گر تو بخوان وصلش مهمان نمیکنی .
- مهمان ناخوانده ؛ قرواش . (منتهی الارب ). طفیلی (دستورالاخوان ). که بی نوید و دعوت به خانه ٔ میزبان درآید :
مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی
قمرچهرگانی مقوس حواجب .
- امثال :
خرج که از کیسه ٔ مهمان بود
حاتم طائی شدن آسان بود.
مهمان تا سه روز عزیز است .
مهمان حبیب خداست .
مهمان خر صاحبخانه است : به مزاح گویند.
مهمان را باید تا هرچه میزبان آرد بخورد و بیش فرمانی ندهد . (امثال و حکم ).
مهمان خنده رو باشد صاحبخانه خون بگرید .
مهمان خودیم لیک در خانه ٔ تو .
مهمان دیروقت خرجش به پای خودش است .
مهمان روزی خود را خود می آورد .
مهمان که یکی شد صاحبخانه گاو می کشد .
مهمان منی به آب آن هم لب جو .
مهمان مهمان را نمی تواند دید صاحبخانه هر دو را .
مهمان ناخوانده هدیه ٔ خداست .
مهمان هدیه ٔ خداست .
مهمان هرکه باشد در خانه هرچه باشد .
مهمان یکروز دو روز است .
مهمان یکی دو روز است .
زحمت بوددرویش را ناگه چو مهمان دررسد .
هرکس مهمان عمل خویش است . (از کتاب شاهد صادق ).
یکروزه مهمانیم و صدساله دعاگو .
|| مهمانی . (غیاث ). ضیافت :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحرشوخ
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا بتازی مورد و انجیر و کلوخ .
یکی ترک تازی زبان آمدستم
به مهمان پی عشرت و عیش و بازی .