مهرگیا
لغتنامه دهخدا
مهرگیا. [م ِ ] (اِ مرکب ) مهرگیاه . مقابل زهرگیا :
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی
برفق مهرگیا هرچه هست زهر گیاش .
سرو چون مهرگیا زیرزمین حصن گرفت
در حصنش به سواران ثغر بگشائید.
مهربانی ز من آمد وگرم عمر نماند
بر سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را.
مهرگیای عهد من تازه ترست هر زمان
ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی .
هر قدر خط تو افزود مرا مهر فزود
سبزه خط تو و مهرگیا هر دو یکی است .
هر دوست نما نه آشنا می باشد
کی زهرگیا مهرگیا می باشد.
باغبان تا سر مهرش همه با هرزه گیاست
گل خزان می شود و مهرگیا می میرد.
رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی
برفق مهرگیا هرچه هست زهر گیاش .
سرو چون مهرگیا زیرزمین حصن گرفت
در حصنش به سواران ثغر بگشائید.
مهربانی ز من آمد وگرم عمر نماند
بر سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را.
مهرگیای عهد من تازه ترست هر زمان
ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی .
هر قدر خط تو افزود مرا مهر فزود
سبزه خط تو و مهرگیا هر دو یکی است .
هر دوست نما نه آشنا می باشد
کی زهرگیا مهرگیا می باشد.
باغبان تا سر مهرش همه با هرزه گیاست
گل خزان می شود و مهرگیا می میرد.
رجوع به ماده ٔ بعد شود.