مهر
لغتنامه دهخدا
مهر. [ م ِ ] (اِ) رحم و شفقت و محبت . (برهان قاطع). محبت . (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا). دوستی و مودت و محبت و رحم و نرم دلی و شفقت و مروت . (ناظم الاطباء). عشق . محبت . حب . دوستی . وداد. ود. رأفت . عطوفت . (از یادداشتهای مؤلف ) :
ای خریدارمن تو را به دو چیز
به تن و جان و مهر داده ربون .
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده .
گرچه نامردم است مهر و وفاش
بشود هیچ از این دلم پرگس .
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ .
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تونکشته .
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگدلی خوی تست و مهر مرا خوی .
بریدی سرساوه شاه ، آنکه مهر
بر او داشت تا بود گردان سپهر.
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر.
بدو گفت گستهم ایدون کنم
مگر کز دلش مهر بیرون کنم .
مهر ایشان پی وفا دارم
غمشان من به هر دو بگسارم .
عاشق ز مهر یار بدین وقت می خورد
چون می گرفت عاشق ، در باغ بگذرد.
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وآنهمه دعوی را معنی بنمودی .
همه مهری ز نادیدن بکاهد
اگر دیده نبیند دل نخواهد.
چو مهرم را بریدی بر جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر.
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست تا جان نبرد.
بگرد از جهان راه مهرش مجوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی .
دل ز مهر او چنانچون جنت مأوی کنی
چشم خویش از نوراو پر زهره ٔ زهرا کنی .
جانت شش ماه پر زمهر خزان است
شش مه از این پس پر از نشاط و بهار است .
پسری بدیدند چون ماه شب چهارده و مهر وی در دل فرعون بجنبید. (قصص الانبیاء ص 91).
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید.
بر ملک تو ز مهر سپهر آن کند همی
کز مهر با پسر پدر مهربان کند.
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر کز عقل بود کم نشود.
بغض کز حکمتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است .
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش .
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است .
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نه مهره ٔ امید من از شش در سخاش .
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند.
تا من نشوم به خاک از پستی پست
کوته نکنم ز دامن مهر تو دست .
دلها بر مهر او قرار گرفت . (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 397).
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او.
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش .
مرا با شیر شد مهر تو در دل
عجب نبود اگر با جان برآید.
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون چون موی از ماست .
هرکسی رابهر کاری ساختند
مهر آن را در دلش انداختند.
مهر تلخان را به شیرین می کشد
زآنکه اصل مهرها باشد رشد
قهر شیرین را به تلخی میبرد
تلخ با شیرین کجا اندرخورد.
خواهرش را دل آورید به دست
مهر از این برگرفت و در وی بست .
برود جان مستمند از تن
نرود مهر مهر احبابش .
ندارد با تو بازاری مگر شوریده احوالی
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد.
مهری که به شیر شد فراهم
تا جان نرود کجا شود کم .
چندانکه رخت حسن فزاید بر چهر
بیچاره دلم مهر فزاید برمهر.
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم .
میل مو و رو و لعلش می کنی ای دل ولی
میل مهر و مهرعشق و عشق خونخور می شود.
دل را به دل ره است در این گنبد سپهر
از سوی کینه کینه و از سوی مهر مهر.
- بدمهر ؛ بی مهر. نامهربان :
بس شگفتم کز چه باشد در جهان
با چنین بدمهر مهر مادرم .
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان .
که دنیا صاحبی بدمهر و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است .
- بدمهری ؛ نامهربانی :
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم .
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری .
- بدمهری کردن ؛ نامهربانی کردن :
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری .
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی .
- بیش مهر ؛ که مهر و محبت بیش دارد. مهربان :
چرا بیش کین خواند او را سپهر
که هست از دگر خسروان بیش مهر.
- بی مهر ؛ بی محبت . نامهربان :
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده جویی ز من و بیهده ای .
من ندانستم از اول که تو بی مهرووفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی .
- سردمهر ؛ نامهربان . کم محبت :
نمودند کآن رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
- سردمهری ؛ کم مهری . نامهربانی :
بسی گردنان را ز گردن کشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان .
- سست مهر ؛ کم مهر. بی وفا. که رشته ٔ مهر زود گسلد :
هرکه با غمزه ٔ خوبان سروکاری دارد
سست مهر است که بر داغ جفا صابر نیست .
سعدی وفا نمی کند ایام سست مهر
این پنج روزه عمر بیا تا وفا کنیم .
عروس ملک نکوروی دختری است ولیک
وفا نمی کند این سست مهر با داماد.
دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست روی دشمن خوی .
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
نگاری سخت مطبوعی و محبوب
ولیکن سست مهر و بیوفایی .
- کم مهر ؛ سست مهر. کم محبت :
بداندیش کم مهر و او بیش کین .
- ماه مهرپرست ؛ کنایه از زن زیباروی پرستش کننده ٔ مرد با فر و شکوه :
چون دعا کرد ماه مهرپرست
شاه را داد بوسه ای بر دست .
- مهرآئین ؛ که دوستی و محبت روش اوست .
- آئینه ٔ مهرآئین ؛ دل صافی و پاک :
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آئینه ٔ مهرآئینم .
- مهرآزمای ؛ مهربان . محب . دوست :
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد از سیاستش شده مهرآزمای خاک .
- || مهرآزموده :
مهرآزمای مهره ٔ بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقه ٔ گیسوش انس و جان .
- مهر آزمودن ؛ امتحان دوستی و محبت کردن . عاشقی کردن . مهر ورزیدن . و رجوع به مهرآزمای شود.
- مهر آفریدن ؛ دوستی و محبت خلق کردن . خلق محبت و وداد کردن :
بدان یزدان که اومهر آفریده ست
بساط کین میانش گستریده ست .
- مهر آوردن ؛ محبت داشتن . مهر ورزیدن :
روانم همی بر تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد.
دل تو بر او بر نیاورد مهر
چو چهر تو او را بدیدی به چهر.
درجنة؛ مهر آوردن ناقه بر بچه ٔ خود بعد از رمیدگی . (منتهی الارب ).
- مهرآیین ؛ که آیین وی مهرورزی است . دوستدار. محب . رجوع به ترکیب مهرآئین شود.
- مهرافروز ؛ مهرپرور. مهربان .
- || افروزنده ٔ مهر. روشن و نورانی کننده ٔ خورشید (از باب مبالغه ) :
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز را
دامی به راهی می نهم مرغی به دامی میزنم .
- مهرافزای ؛ مهرافزاینده . افزاینده ٔ محبت . زیبارویان و خوبان که مهر می افزایند. چهره ای که دیدارش مهر می افزاید :
هزار سال زیاد و هزار سال خوراد
میی چو مهر ز دست بتان مهرافزای .
صلاحی شامل و عفافی کامل ، مجالستی دلربای و محاورتی مهرافزای . (کلیله و دمنه ).
ماه منظور آن بت زیبای من
سرو روزافزون مهرافزای من .
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را.
همچو مستسقی بر چشمه ٔ نوشین و زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت .
- مهرافکن ؛ دوراندازنده ٔ محبت . که قدر محبت نداند. بی مهر :
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است .
- مهر باختن ؛ عشق ورزیدن :
ماهی دو سه مهر باخت با او
زآنگونه که بود ساخت با او.
- مهربخت ؛ که بخت و اقبال با او بر سر مهر است .
- || که بخت او چون خورشید است :
از آن ماه پرورده ٔ مهربخت
که از ماه تن دارد از مهر جان .
- مهر برادری ؛ علقه و محبت برادری .
- مهر برداشتن ؛ مهر برکندن . دل برکندن :
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم ؟
- مهر برکندن ؛ محبت برگرفتن . بی علاقه شدن . مهر برداشتن . به ترک دوستی و علاقه و محبت گفتن :
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار عزیز از نظر بیفکندی .
به دوستی که وفا گر کنی و گر نکنی
من از تو برنکنم مهر و نگسلم پیمان .
- مهر برگرفتن ؛ محبت برکندن . بی علاقه شدن :
مهر از همه خلق برگرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست .
- مهر بریدن ؛ مهر برگرفتن . بی علاقه شدن :
چنین است کردار گردان سپهر
ببرّد ز پرورده ٔ خویش مهر.
به حق مهر و وفائی که میان من و تست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم .
شکست عهد محبت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم .
اگرچه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم .
- مهر بستن ؛ عشق ورزیدن . عاشق شدن :
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش .
طایر مسکین که مهر بست به جائی
گر بکشندش نمیرود به دگر جا.
کس نیست که مهر تو در او شاید بست
ناچار به خدمتت کمر باید بست .
- مهرپرور ؛ پرورده ٔ خورشید.
- || زیبا. جمیل :
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود.
- مهر جنبیدن ؛محبت پیدا کردن :
مهر دانائیش جنبید و بگفت
خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت .
- مهر خواهری ؛ محبت خواهری .
- مهر خون ؛ مهر و محبتی که از راه نسب و خویشاوندی نسبی و از راه هم خونی باشد :
بر این داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آید پدید
ز مهر زنان دل بباید برید.
- مهر داشتن ؛ محبت داشتن . علاقه مند بودن . عطوفت داشتن . عاشق بودن :
بر او مهر داری چو بر جان خویش
چو باداد بینی نگهبان خویش .
که ایرج بر او مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک از او بار داشت .
چنین داد پاسخ که آن کس که مهر
ندارد بدین گردگردان سپهر.
مهر چنین خیره چه داری بر آنک
بر تو همی دارد همواره کین .
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت .
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تااین حد ندارم مهر و داد.
من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهر است و گر کین .
بود مرد داننده بخت آفرین
نه با کس جهان مهر دارد نه کین .
- مهرساز ؛ مهرورز. مهرپرداز. مهرخواه . آن که ایجاد محبت می کند :
هم از بهر مهراب و سیندخت باز
هم از بهر رودابه ٔ مهرساز.
هریک از چهره عالم افروزی
مهرسازی و مهربان سوزی .
- مهرفروز ؛ افروخته از مهر و محبت :
بود دل مهرفروزش بدو
پاس شب و روزی روزش بدو.
- مهرفزا ؛ مهرافزا. که بر مهر و محبت خود بیفزاید : بهاء او [ خدا ] دل ربا و سناء او مهرفزا و ملک او بی فنا. (کشف الاسرار میبدی ج 1 ص 27).
- مهر فکندن ؛ دل بستن . محبت پیدا کردن :
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج .
- مهر گرم کردن ؛ کنایه از افزونی محبت . (آنندراج ).
- مهر گستردن ؛ محبت نمودن . مهر پروردن :
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد مهر.
- مهرنهادن ؛ محبت کردن . مهر افکندن :
بس کم آزرمی نپندارم که تو
مهر بر چون من کم آزاری نهی .
- مهرور ؛ مهربان . بامحبت :
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگه داردش مادر مهرور؟
- مهر و قهر ؛از قبیل تقابل است . (یادداشت مؤلف ).
- مهر ووفا ؛ از اتباع است .
|| یکی از نامهای آفتاب عالمتاب . (برهان قاطع). نامی است از نامهای نیر اعظم . (جهانگیری ). آفتاب . شمس . خورشید. (ناظم الاطباء). خور. ذکاء. شارق . بیضاء. هور. یوح . جاریة. بوح . غزاله . ارنه .لوح . (از یادداشتهای مؤلف ) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت .
بر او [ فرش خسروپرویز ] کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر.
چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر رخش .
بدیشان نبد ز آتش مهر تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری بدی او را متابع.
مهر او بودی ز مهر از مشتری انگشترش
گرنه مهر و مشتری مهر آمد و انگشتری .
مهر پیوسته یک سواره بود
ماه باشد که با ستاره بود.
مرغ کآن ایزد کند چون مهر پرّد بر سپهر
مرغ کآن عیسی کند بس خوار باشد پیش خور.
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
راتب آن صدر والائی فرست .
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام .
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیده ست مهر.
به سختی همی گشت بر ما سپهر
شد از مهر گردنده یک باره مهر.
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دیده ؟ بیار.
ماهروئی و از این رو ای پسر
مهر و مه را پشت پائی میزنی .
شب از بهر آسایش تست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز.
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ای خوش بر غرور کامکاران زد.
تا بود مهر ز مه نور گرفتن ستم است .
- مهرچهر ؛ خورشیدچهر. بسیار زیبا :
بدو گفت جم کای بت مهرچهر
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر.
به گیتی نمایم یکی مهرچهر
کز اندازه ٔ او کم آید سپهر.
- مهرخاوران ؛ خورشید که از سوی خاور سر برکند.
- مهرروی ؛ خورشیدچهر. بسیار زیبا :
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیم بر.
- مهرطلعت ؛ با طلعتی چون مهر.
- مهر فرورفتن ؛ کنایه از آخر شدن عمر.(آنندراج ).
- مهرفروغ ؛ که فروغ و روشنی او چون خورشید است :
حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت
کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند.
- مهر گوساله کش ؛ کنایه از آفتاب و برج ثور است . (از انجمن آرا) :
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار.
|| نام ماه هفتم از سال که آن بودن آفتاب است در برج میزان . (برهان قاطع). ماه هفتم باشد از سال شمسی و آن مدت ماندن مهر است در برج ترازو که آن را به تازی میزان خوانند. (جهانگیری ) (از آنندراج ). نام ماه شمسی که آن را به هندی کاتک گویند. (غیاث اللغات ) :
ببخشید آن خواسته بر سپاه
چو ده روز بد مانده از مهرماه .
به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه .
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش .
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
باز کند مهر ضعیف و دوتاش .
|| مهرگان . جشن مهرگان . جشن روز شانزدهم مهر :
و دیگر سه یک پیش آتشکده
همان مهر و نوروز و جشن سده .
رجوع به مهرگان شود. || فصل پائیز. فصل خزان : تولد سودا بیشترین اندر فصل خریف باشد که به پارسی مهرماه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || نام روز شانزدهم از هرماه شمسی و بنابر قاعده ٔ کلی که میان مغان متعارف است که چون نام ماه با نام روز موافق آید، آن روز را عید کنند، این روز را از این ماه به غایت بزرگ و مبارک دانند و به مهرگان موسوم دارند. (برهان قاطع) (از جهانگیری ) (از آنندراج ). گویند نیک است در این روز نام بر کودک نهادن و کودک از شیر باز کردن . (جهانگیری ). و رجوع به مهرگان شود :
همان اورمزد و همان روز مهر
بشوید به آب خرد جان و چهر.
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان .
ای خریدارمن تو را به دو چیز
به تن و جان و مهر داده ربون .
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده .
گرچه نامردم است مهر و وفاش
بشود هیچ از این دلم پرگس .
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ .
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تونکشته .
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگدلی خوی تست و مهر مرا خوی .
بریدی سرساوه شاه ، آنکه مهر
بر او داشت تا بود گردان سپهر.
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر.
بدو گفت گستهم ایدون کنم
مگر کز دلش مهر بیرون کنم .
مهر ایشان پی وفا دارم
غمشان من به هر دو بگسارم .
عاشق ز مهر یار بدین وقت می خورد
چون می گرفت عاشق ، در باغ بگذرد.
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وآنهمه دعوی را معنی بنمودی .
همه مهری ز نادیدن بکاهد
اگر دیده نبیند دل نخواهد.
چو مهرم را بریدی بر جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر.
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست تا جان نبرد.
بگرد از جهان راه مهرش مجوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی .
دل ز مهر او چنانچون جنت مأوی کنی
چشم خویش از نوراو پر زهره ٔ زهرا کنی .
جانت شش ماه پر زمهر خزان است
شش مه از این پس پر از نشاط و بهار است .
پسری بدیدند چون ماه شب چهارده و مهر وی در دل فرعون بجنبید. (قصص الانبیاء ص 91).
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید.
بر ملک تو ز مهر سپهر آن کند همی
کز مهر با پسر پدر مهربان کند.
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر کز عقل بود کم نشود.
بغض کز حکمتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است .
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش .
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است .
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نه مهره ٔ امید من از شش در سخاش .
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند.
تا من نشوم به خاک از پستی پست
کوته نکنم ز دامن مهر تو دست .
دلها بر مهر او قرار گرفت . (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 397).
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او.
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش .
مرا با شیر شد مهر تو در دل
عجب نبود اگر با جان برآید.
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون چون موی از ماست .
هرکسی رابهر کاری ساختند
مهر آن را در دلش انداختند.
مهر تلخان را به شیرین می کشد
زآنکه اصل مهرها باشد رشد
قهر شیرین را به تلخی میبرد
تلخ با شیرین کجا اندرخورد.
خواهرش را دل آورید به دست
مهر از این برگرفت و در وی بست .
برود جان مستمند از تن
نرود مهر مهر احبابش .
ندارد با تو بازاری مگر شوریده احوالی
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد.
مهری که به شیر شد فراهم
تا جان نرود کجا شود کم .
چندانکه رخت حسن فزاید بر چهر
بیچاره دلم مهر فزاید برمهر.
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم .
میل مو و رو و لعلش می کنی ای دل ولی
میل مهر و مهرعشق و عشق خونخور می شود.
دل را به دل ره است در این گنبد سپهر
از سوی کینه کینه و از سوی مهر مهر.
- بدمهر ؛ بی مهر. نامهربان :
بس شگفتم کز چه باشد در جهان
با چنین بدمهر مهر مادرم .
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان .
که دنیا صاحبی بدمهر و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است .
- بدمهری ؛ نامهربانی :
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم .
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری .
- بدمهری کردن ؛ نامهربانی کردن :
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری .
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی .
- بیش مهر ؛ که مهر و محبت بیش دارد. مهربان :
چرا بیش کین خواند او را سپهر
که هست از دگر خسروان بیش مهر.
- بی مهر ؛ بی محبت . نامهربان :
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده جویی ز من و بیهده ای .
من ندانستم از اول که تو بی مهرووفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی .
- سردمهر ؛ نامهربان . کم محبت :
نمودند کآن رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
- سردمهری ؛ کم مهری . نامهربانی :
بسی گردنان را ز گردن کشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان .
- سست مهر ؛ کم مهر. بی وفا. که رشته ٔ مهر زود گسلد :
هرکه با غمزه ٔ خوبان سروکاری دارد
سست مهر است که بر داغ جفا صابر نیست .
سعدی وفا نمی کند ایام سست مهر
این پنج روزه عمر بیا تا وفا کنیم .
عروس ملک نکوروی دختری است ولیک
وفا نمی کند این سست مهر با داماد.
دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست روی دشمن خوی .
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
نگاری سخت مطبوعی و محبوب
ولیکن سست مهر و بیوفایی .
- کم مهر ؛ سست مهر. کم محبت :
بداندیش کم مهر و او بیش کین .
- ماه مهرپرست ؛ کنایه از زن زیباروی پرستش کننده ٔ مرد با فر و شکوه :
چون دعا کرد ماه مهرپرست
شاه را داد بوسه ای بر دست .
- مهرآئین ؛ که دوستی و محبت روش اوست .
- آئینه ٔ مهرآئین ؛ دل صافی و پاک :
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آئینه ٔ مهرآئینم .
- مهرآزمای ؛ مهربان . محب . دوست :
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد از سیاستش شده مهرآزمای خاک .
- || مهرآزموده :
مهرآزمای مهره ٔ بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقه ٔ گیسوش انس و جان .
- مهر آزمودن ؛ امتحان دوستی و محبت کردن . عاشقی کردن . مهر ورزیدن . و رجوع به مهرآزمای شود.
- مهر آفریدن ؛ دوستی و محبت خلق کردن . خلق محبت و وداد کردن :
بدان یزدان که اومهر آفریده ست
بساط کین میانش گستریده ست .
- مهر آوردن ؛ محبت داشتن . مهر ورزیدن :
روانم همی بر تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد.
دل تو بر او بر نیاورد مهر
چو چهر تو او را بدیدی به چهر.
درجنة؛ مهر آوردن ناقه بر بچه ٔ خود بعد از رمیدگی . (منتهی الارب ).
- مهرآیین ؛ که آیین وی مهرورزی است . دوستدار. محب . رجوع به ترکیب مهرآئین شود.
- مهرافروز ؛ مهرپرور. مهربان .
- || افروزنده ٔ مهر. روشن و نورانی کننده ٔ خورشید (از باب مبالغه ) :
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز را
دامی به راهی می نهم مرغی به دامی میزنم .
- مهرافزای ؛ مهرافزاینده . افزاینده ٔ محبت . زیبارویان و خوبان که مهر می افزایند. چهره ای که دیدارش مهر می افزاید :
هزار سال زیاد و هزار سال خوراد
میی چو مهر ز دست بتان مهرافزای .
صلاحی شامل و عفافی کامل ، مجالستی دلربای و محاورتی مهرافزای . (کلیله و دمنه ).
ماه منظور آن بت زیبای من
سرو روزافزون مهرافزای من .
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را.
همچو مستسقی بر چشمه ٔ نوشین و زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت .
- مهرافکن ؛ دوراندازنده ٔ محبت . که قدر محبت نداند. بی مهر :
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است .
- مهر باختن ؛ عشق ورزیدن :
ماهی دو سه مهر باخت با او
زآنگونه که بود ساخت با او.
- مهربخت ؛ که بخت و اقبال با او بر سر مهر است .
- || که بخت او چون خورشید است :
از آن ماه پرورده ٔ مهربخت
که از ماه تن دارد از مهر جان .
- مهر برادری ؛ علقه و محبت برادری .
- مهر برداشتن ؛ مهر برکندن . دل برکندن :
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم ؟
- مهر برکندن ؛ محبت برگرفتن . بی علاقه شدن . مهر برداشتن . به ترک دوستی و علاقه و محبت گفتن :
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار عزیز از نظر بیفکندی .
به دوستی که وفا گر کنی و گر نکنی
من از تو برنکنم مهر و نگسلم پیمان .
- مهر برگرفتن ؛ محبت برکندن . بی علاقه شدن :
مهر از همه خلق برگرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست .
- مهر بریدن ؛ مهر برگرفتن . بی علاقه شدن :
چنین است کردار گردان سپهر
ببرّد ز پرورده ٔ خویش مهر.
به حق مهر و وفائی که میان من و تست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم .
شکست عهد محبت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم .
اگرچه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم .
- مهر بستن ؛ عشق ورزیدن . عاشق شدن :
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش .
طایر مسکین که مهر بست به جائی
گر بکشندش نمیرود به دگر جا.
کس نیست که مهر تو در او شاید بست
ناچار به خدمتت کمر باید بست .
- مهرپرور ؛ پرورده ٔ خورشید.
- || زیبا. جمیل :
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود.
- مهر جنبیدن ؛محبت پیدا کردن :
مهر دانائیش جنبید و بگفت
خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت .
- مهر خواهری ؛ محبت خواهری .
- مهر خون ؛ مهر و محبتی که از راه نسب و خویشاوندی نسبی و از راه هم خونی باشد :
بر این داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آید پدید
ز مهر زنان دل بباید برید.
- مهر داشتن ؛ محبت داشتن . علاقه مند بودن . عطوفت داشتن . عاشق بودن :
بر او مهر داری چو بر جان خویش
چو باداد بینی نگهبان خویش .
که ایرج بر او مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک از او بار داشت .
چنین داد پاسخ که آن کس که مهر
ندارد بدین گردگردان سپهر.
مهر چنین خیره چه داری بر آنک
بر تو همی دارد همواره کین .
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت .
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تااین حد ندارم مهر و داد.
من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهر است و گر کین .
بود مرد داننده بخت آفرین
نه با کس جهان مهر دارد نه کین .
- مهرساز ؛ مهرورز. مهرپرداز. مهرخواه . آن که ایجاد محبت می کند :
هم از بهر مهراب و سیندخت باز
هم از بهر رودابه ٔ مهرساز.
هریک از چهره عالم افروزی
مهرسازی و مهربان سوزی .
- مهرفروز ؛ افروخته از مهر و محبت :
بود دل مهرفروزش بدو
پاس شب و روزی روزش بدو.
- مهرفزا ؛ مهرافزا. که بر مهر و محبت خود بیفزاید : بهاء او [ خدا ] دل ربا و سناء او مهرفزا و ملک او بی فنا. (کشف الاسرار میبدی ج 1 ص 27).
- مهر فکندن ؛ دل بستن . محبت پیدا کردن :
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج .
- مهر گرم کردن ؛ کنایه از افزونی محبت . (آنندراج ).
- مهر گستردن ؛ محبت نمودن . مهر پروردن :
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد مهر.
- مهرنهادن ؛ محبت کردن . مهر افکندن :
بس کم آزرمی نپندارم که تو
مهر بر چون من کم آزاری نهی .
- مهرور ؛ مهربان . بامحبت :
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگه داردش مادر مهرور؟
- مهر و قهر ؛از قبیل تقابل است . (یادداشت مؤلف ).
- مهر ووفا ؛ از اتباع است .
|| یکی از نامهای آفتاب عالمتاب . (برهان قاطع). نامی است از نامهای نیر اعظم . (جهانگیری ). آفتاب . شمس . خورشید. (ناظم الاطباء). خور. ذکاء. شارق . بیضاء. هور. یوح . جاریة. بوح . غزاله . ارنه .لوح . (از یادداشتهای مؤلف ) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت .
بر او [ فرش خسروپرویز ] کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر.
چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر رخش .
بدیشان نبد ز آتش مهر تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری بدی او را متابع.
مهر او بودی ز مهر از مشتری انگشترش
گرنه مهر و مشتری مهر آمد و انگشتری .
مهر پیوسته یک سواره بود
ماه باشد که با ستاره بود.
مرغ کآن ایزد کند چون مهر پرّد بر سپهر
مرغ کآن عیسی کند بس خوار باشد پیش خور.
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
راتب آن صدر والائی فرست .
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام .
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیده ست مهر.
به سختی همی گشت بر ما سپهر
شد از مهر گردنده یک باره مهر.
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دیده ؟ بیار.
ماهروئی و از این رو ای پسر
مهر و مه را پشت پائی میزنی .
شب از بهر آسایش تست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز.
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ای خوش بر غرور کامکاران زد.
تا بود مهر ز مه نور گرفتن ستم است .
- مهرچهر ؛ خورشیدچهر. بسیار زیبا :
بدو گفت جم کای بت مهرچهر
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر.
به گیتی نمایم یکی مهرچهر
کز اندازه ٔ او کم آید سپهر.
- مهرخاوران ؛ خورشید که از سوی خاور سر برکند.
- مهرروی ؛ خورشیدچهر. بسیار زیبا :
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیم بر.
- مهرطلعت ؛ با طلعتی چون مهر.
- مهر فرورفتن ؛ کنایه از آخر شدن عمر.(آنندراج ).
- مهرفروغ ؛ که فروغ و روشنی او چون خورشید است :
حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت
کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند.
- مهر گوساله کش ؛ کنایه از آفتاب و برج ثور است . (از انجمن آرا) :
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار.
|| نام ماه هفتم از سال که آن بودن آفتاب است در برج میزان . (برهان قاطع). ماه هفتم باشد از سال شمسی و آن مدت ماندن مهر است در برج ترازو که آن را به تازی میزان خوانند. (جهانگیری ) (از آنندراج ). نام ماه شمسی که آن را به هندی کاتک گویند. (غیاث اللغات ) :
ببخشید آن خواسته بر سپاه
چو ده روز بد مانده از مهرماه .
به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه .
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش .
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
باز کند مهر ضعیف و دوتاش .
|| مهرگان . جشن مهرگان . جشن روز شانزدهم مهر :
و دیگر سه یک پیش آتشکده
همان مهر و نوروز و جشن سده .
رجوع به مهرگان شود. || فصل پائیز. فصل خزان : تولد سودا بیشترین اندر فصل خریف باشد که به پارسی مهرماه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || نام روز شانزدهم از هرماه شمسی و بنابر قاعده ٔ کلی که میان مغان متعارف است که چون نام ماه با نام روز موافق آید، آن روز را عید کنند، این روز را از این ماه به غایت بزرگ و مبارک دانند و به مهرگان موسوم دارند. (برهان قاطع) (از جهانگیری ) (از آنندراج ). گویند نیک است در این روز نام بر کودک نهادن و کودک از شیر باز کردن . (جهانگیری ). و رجوع به مهرگان شود :
همان اورمزد و همان روز مهر
بشوید به آب خرد جان و چهر.
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان .