مهتر
لغتنامه دهخدا
مهتر. [ م ِ ت َ ] (ص تفضیلی )بزرگتر. با مقام و منزلت و مرتبت برتر :
چو شاه تو بردر مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند.
چنین چیزها از وی [خواجه ] آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی ).
خنک آنکس را کو چاکر چاکرت بود
چاکر چاکرت از میر خراسان مهتر.
|| بزرگتر به سال . (ناظم الاطباء). سالخورده تر :
به کهتردهم یا به مهتر پسر
که باشد به شاهی سزاوارتر.
برادر تو دانی که کهتر بود
فزون تر بر او مهر مهتر بود.
برادر دو بودش دو فرخ همال
از او هر دو آزاده مهتر به سال .
به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوئی لشکری .
نهانی بدو گفت مهتر پسر
که از ما که بود ای پدر تاجور.
که ارجاسب را بود مهتر پسر
به خورشید تابان برآورده سر.
بگفتم که تو بازگو مر مرا
اگر مهتری یا که می کهتری .
برادر مهتر ایشان [ فرزندان ] روی به تجارت آورده سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله و دمنه ). || بزرگ . کلان . بزرگ به جثه :
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با چنگ ایشان نبد توش و تاو.
یکی پیشرو بود مهتر ز پیل
به سر بر سرون داشت همرنگ نیل .
در اول ماه جمادی الاَّخر به سال چهارصد و نودونه در آسمان علامتی پدید آمد هر شبی نماز شام پدید آمدی تا نیم شب یا زیادت چون ستونی یا مهتر از روی زمین تابه کبد آسمان . (تاریخ سیستان ). نه هرچه به قامت مهتر به قیمت بهتر. (گلستان سعدی ). || بزرگ به مقدار و وسعت یا گنجایش . فراخ تر. وسیعتر. کلان تر : شهری است با هوای تن درست ... و از جیرفت مهتر است . (حدود العالم ).
خدای در سر او همتی نهاد بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه .
مهتر بودخزانه ٔ زر تو از خزر
بهتر بود قمطره ٔ عود تو از قمار.
میگویند کی به هزار گام شیراز مهتر بوده ست [ از اصفهان ]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). || رئیس و سردار قوم . (آنندراج ). رئیس و سردار و امیر و بزرگ و حاکم و فرمانروا. (ناظم الاطباء). ابن حلا. اوزن . تبن . جبهه . جحجح . جحجاح . جخب . رأب . رت . رئیس . ریس . روق . صمد. صیابه . عبقری . عراعر. عصفور. علم . علود. عمود. عمیثل . عیر. عین . غرة. غطراف . غطریف . قرم . قرن . قرهب . قریع. قمقام . قیل . کوثر. مجلجل . مخراق . مخط. مراس . مشوذ. معصب . مغذمر. مقارع . مقرم . مقروع . مقول . ملحلح . ناب . وجه . وحی . هامه . (منتهی الارب ). سید. سری . (دهار). عریف . (زمخشری ). مولا. مولی . خواجه . صاحب . حلاحل . عمید. زعیم . صندید. همام . نقیب . رأس . بدر. سر. سرور.قرم . ساند. اسود. غطریف . غرنیق . ثور. اسن . بزرگ . آقا. گردن . (از یادداشت مؤلف ) :
مهتران جهان همه مردند
مرگ راسر همه فروکردند.
مهترا بارخدایا ملک بغدادا
سده ٔ سی ویکم بر تو مبارک بادا.
چون تبت خاقان بمیرد و از آن قبیله هیچکس نماند یکی را از این اجایل ، مهتر کنند. (حدود العالم ). و هر قبیله ای از ایشان را مهتری بود از ناسازندگی با هم . (حدود العالم ). کوفجان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است . (حدود العالم ).
چو مهترشدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن .
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانش مهتر بدی .
همه مهتران خواندند آفرین
بر آن پرهنر شهریار زمین .
گر خوار شدم سوی بت خویش رواباد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
گوید که منم مهتر بازار نمدها
بس کاج خورد مهتر بازار و زبگر.
ای زن تو روسپی این شهر را دروازه نیست
نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست .
چون او نبوده اند اگرچند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار شیر.
مهتران هفت کشور کهتران صاحبند
هرکسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود.
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام .
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است .
کهتر اندرخدمتت والاتر از مهتر شود
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
همواره باش مهتر و می باش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی .
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست .
سپاه به سیستان بازگشتند و بر خویش مهتر کردند سعیدبن قشم السعدی . (تاریخ سیستان ). داند که دو مهتر بازگذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72). امیر رسولان و نامه ها پیوسته کرد و به ما دست زد... ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باززنیم . (تاریخ بیهقی ص 132). از در عبداﷲ علی فرودآمد و به خانه رفت و مهتران و اعیان آمدن گرفتند. چندان نقدو غلام و جامه و نثار آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی ص 152).
مهتر خویش را حقیر کند
سوی دانا دبیر با تقصیر.
وین خردمند سخنران زآن سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است .
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شورو آن چلب .
برادران را حسد بسیار شد چون تعبیر خواب می دانستند و معلوم ایشان شد که او مهتر خواهد شد. (قصص الانبیاء ص 61). قوله تعالی : و خلق الجان من مارج من نار؛ یعنی آن زبانه ٔ آتش و مهتر این فرشتگان ابلیس و نام آن به زبان عبرانی و سریانی عزازیل گفتند. (قصص الانبیاء ص 17). گفت ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آن است که آن را آمرزش توان کرد. (نوروزنامه ). قرب هفتادهزار مرد بساخت وسوی یمن فرستاد با مهتران نامداران . (مجمل التواریخ و القصص ). چون نامه به باذان رسید دو مهتر سخن گوی را سوی مدینه فرستاد بدین کار. (مجمل التواریخ و القصص ).
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جَلد و دکاندار.
هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم ... کهتران نیست . (کلیله و دمنه ).
گر کسی بی عدل و فضل و بذل مهتر گرددی
مهتری کردن به غایت سهل و آسان باشدی .
بدین نشان نتوان یافت مهتری الا
نظام دین محمد محمدبن عمر.
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است .
مهتر ارچه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است .
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است .
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم .
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
پند است خطاب مهتران وآنگه بند
چون پند دهند و نشنوی بند نهند.
فرمودند آن کس مهتر خضر بود علیه السلام . (انیس الطالبین ص 159).
این گفتی صدر مهتران جوی
و آن گفتی مدح خسروان گوی .
کهتران مهتران شوند به عمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.
اقرام ؛ مهتر گردانیدن . تبن ؛ مهتر جوانمرد و شریف . جاثلیق ؛ مهتر ترسایان . جبل ؛ مهتر قوم و دانشمند آنها. جثامة؛ مهتر حلیم . جحفل ؛ مهتر جوانمرد. حجل ؛ مهتر زنبوران عسل . خراطیم القوم ؛ مهتران قوم . خضارم ؛ مهتر بردبار. خضرم ؛ مهتر بردبار. خضم ؛ مهتر بردبار بسیارعطا. خندید؛ مهتر بردبار. دعامة؛ مهتر قوم که بر وی تکیه کنند در کارها. صبی ؛ مهتر گرامی . صندد؛ مهتر پردل . صندید؛ مهتر دلاور. صهمیم ؛ مهتر شریف . ضیت ؛ مهتر گرامی . قس ؛ مهتر ترسایان . قسیس ؛ مهتر ترسایان . مدافع؛مهتر غیرمزاحم . هامةالقوم ؛ مهتر و رئیس قوم . هلقم ؛ مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران . تعمیم ؛ مهتر گردانیدن . تعصیب ؛ مهتر گردانیدن . قمقلة؛ مهتر گردیدن . (ازمنتهی الارب ).
- مهترپرست ؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع :
برفتند هردو به جای نشست
خود و نامداران مهترپرست .
- || خادم . خدمتگار مخصوص :
چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد به جان جهاندار دست .
کسانی که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند.
- مهتر دبیر ؛ دبیر بزرگ :
بیامد هم آنگاه مهتر دبیر
که رفته ست بیگاه دوش اردشیر.
- مهتردل ؛ آن که دل بزرگ دارد. آن که سعه ٔ صدر دارد. بزرگوار :
شاعر و مهتردل است و زیرک و والا
رودکی دیگراست و نصرِ بِن احمد.
- مهترِ دِه ؛ کدخدا. دهخدا :
مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.
نهانی به پالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهر خواه .
نگویم که جز مهتر ده بدم .
ره به تو یابند و تو ره ده نه ای
مهتر ده خود تو و در ده نه ای .
- مهترزاده ؛ بزرگ زاده . آن که از نژاد بزرگان است . اصیل : بوسهل حمدوی آن مهترزاده ٔ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139).
ز مهترزادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر.
- مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار :
یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهترشناس و نه یزدان شناس .
- مهتر عالم ؛ مراد پیغمبر اسلام (ص ) است : ابی بن کعب از مهتر عالم سؤال کرد که آفتاب چگونه خواهد شد. (قصص الانبیاء ص 16).
- مهتر کردن ؛ بزرگ کردن . سروری دادن . تسوید :
بر طبع نبات و جانور پاک
ای پور تو را که کرد مهتر.
- مهترمنش ؛ بزرگ منش . با منش بزرگان :
مهتر آزاده ٔ مهترمنش
کز خردش جان است از جان تنش .
- مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده . آن که از نژاد بزرگان است . مهترزاده :
گزینان کشورش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد.
بسی گفت زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهترنژاد.
همان نیز شاپور مهترنژاد
کند جان ما را بدین دخت شاد.
چنین گفت موبد که از راه داد
نه کهتر گریزد نه مهترنژاد.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد.
میان دو عمزاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
- امثال :
نه هرکس که او مهتر او بهتر است .
|| (اِخ ) پیغمبر اسلام . در این صورت به طور اطلاق (بدون قید) استعمال کنند : شبانه به خواب دید مهتر را صلی اﷲ علیه که گفت جوانمردان راست گویند. (تذکرةالاولیاء).
منبر مهتر که سه پایه بده ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست .
|| (اِ مرکب ) حضرت . (یادداشت مؤلف ): کبیسه از وقت مهتر آدم تا وقت مصطفی بودو در حجةالوداع حرام گشت . (مجمل التواریخ و القصص ). || عنوان عیاران : مهتر نسیم ، مهتر نعیم ، مهتر لیث ، مهتر محمود، مهتر برق (که در اسکندرنامه وغیره آمده است ).
- مثل مهتر نسیم عیار ؛شیرین کار. نازک کار. جلد. چالاک . (امثال و حکم ج 3 ص 1493).
|| متصدی امور داخلی دستگاهی .
- مهتر رخت ؛ پیش خدمتی که رخت می پوشاند و پیش خدمتی که رخت سفر به وی سپرده شده . (ناظم الاطباء). پیش خدمتی که رخت پوشاند. (آنندراج ).
- مهتر سرای ؛ رئیس غلامان سرای . رئیس و متصدی امور سرای : شکر خادم مهتر سرای را بخواند. (تاریخ بیهقی ص 356). [ مهتر سرای ] گفت : زندگانی خداوند دراز باد دریغ باشد این چنین روئی زیر خاک کردن . (تاریخ بیهقی ص 382).
|| رئیس خواجگان شاه در عصر صفویه . (از زندگی شاه عباس صفوی ). || خدمتگار ستور. (ناظم الاطباء). در عرف بر سائس و چاروا اطلاق کنند و بدین معنی مهتر اسب هم مستعمل است . (آنندراج ). آنکه تیمار اسبان کند در طویله . ناظور. ناظوره . نگهبان . نگاهبان . (از یادداشتهای مؤلف ). مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته است : مهتر در تداول امروزی به معنی ستوربان از بیت ذیل برمی آید که در قدیم مهترپرست بوده و سپس به تخفیف مهتر شده است :
بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسب اورا ببست .
نظم و نسق طوایل و تعیین امیر آخور و مهتران و سقایان طوایل با مشارالیه [ امیر آخورباشی ] میباشد. (تذکرةالملوک ص 14). خدمت مهتری رکیب خانه نیز با خواجه سرایان معتبر بوده . (تذکرةالملوک ص 19).
ز بانگ مهتر و رفتار اسبان
اصول ضرب نطق افتاد چسبان .
تن چو خشکید از قناعت گو مبین تیمارکش
اسپ چوبی نیم جوکی پای بند مهتر است .
|| جاروب کش و نوکری که برمی دارد خاکروبه و جز آن را. (ناظم الاطباء).
چو شاه تو بردر مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند.
چنین چیزها از وی [خواجه ] آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی ).
خنک آنکس را کو چاکر چاکرت بود
چاکر چاکرت از میر خراسان مهتر.
|| بزرگتر به سال . (ناظم الاطباء). سالخورده تر :
به کهتردهم یا به مهتر پسر
که باشد به شاهی سزاوارتر.
برادر تو دانی که کهتر بود
فزون تر بر او مهر مهتر بود.
برادر دو بودش دو فرخ همال
از او هر دو آزاده مهتر به سال .
به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوئی لشکری .
نهانی بدو گفت مهتر پسر
که از ما که بود ای پدر تاجور.
که ارجاسب را بود مهتر پسر
به خورشید تابان برآورده سر.
بگفتم که تو بازگو مر مرا
اگر مهتری یا که می کهتری .
برادر مهتر ایشان [ فرزندان ] روی به تجارت آورده سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله و دمنه ). || بزرگ . کلان . بزرگ به جثه :
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با چنگ ایشان نبد توش و تاو.
یکی پیشرو بود مهتر ز پیل
به سر بر سرون داشت همرنگ نیل .
در اول ماه جمادی الاَّخر به سال چهارصد و نودونه در آسمان علامتی پدید آمد هر شبی نماز شام پدید آمدی تا نیم شب یا زیادت چون ستونی یا مهتر از روی زمین تابه کبد آسمان . (تاریخ سیستان ). نه هرچه به قامت مهتر به قیمت بهتر. (گلستان سعدی ). || بزرگ به مقدار و وسعت یا گنجایش . فراخ تر. وسیعتر. کلان تر : شهری است با هوای تن درست ... و از جیرفت مهتر است . (حدود العالم ).
خدای در سر او همتی نهاد بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه .
مهتر بودخزانه ٔ زر تو از خزر
بهتر بود قمطره ٔ عود تو از قمار.
میگویند کی به هزار گام شیراز مهتر بوده ست [ از اصفهان ]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). || رئیس و سردار قوم . (آنندراج ). رئیس و سردار و امیر و بزرگ و حاکم و فرمانروا. (ناظم الاطباء). ابن حلا. اوزن . تبن . جبهه . جحجح . جحجاح . جخب . رأب . رت . رئیس . ریس . روق . صمد. صیابه . عبقری . عراعر. عصفور. علم . علود. عمود. عمیثل . عیر. عین . غرة. غطراف . غطریف . قرم . قرن . قرهب . قریع. قمقام . قیل . کوثر. مجلجل . مخراق . مخط. مراس . مشوذ. معصب . مغذمر. مقارع . مقرم . مقروع . مقول . ملحلح . ناب . وجه . وحی . هامه . (منتهی الارب ). سید. سری . (دهار). عریف . (زمخشری ). مولا. مولی . خواجه . صاحب . حلاحل . عمید. زعیم . صندید. همام . نقیب . رأس . بدر. سر. سرور.قرم . ساند. اسود. غطریف . غرنیق . ثور. اسن . بزرگ . آقا. گردن . (از یادداشت مؤلف ) :
مهتران جهان همه مردند
مرگ راسر همه فروکردند.
مهترا بارخدایا ملک بغدادا
سده ٔ سی ویکم بر تو مبارک بادا.
چون تبت خاقان بمیرد و از آن قبیله هیچکس نماند یکی را از این اجایل ، مهتر کنند. (حدود العالم ). و هر قبیله ای از ایشان را مهتری بود از ناسازندگی با هم . (حدود العالم ). کوفجان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است . (حدود العالم ).
چو مهترشدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن .
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانش مهتر بدی .
همه مهتران خواندند آفرین
بر آن پرهنر شهریار زمین .
گر خوار شدم سوی بت خویش رواباد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
گوید که منم مهتر بازار نمدها
بس کاج خورد مهتر بازار و زبگر.
ای زن تو روسپی این شهر را دروازه نیست
نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست .
چون او نبوده اند اگرچند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار شیر.
مهتران هفت کشور کهتران صاحبند
هرکسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود.
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام .
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است .
کهتر اندرخدمتت والاتر از مهتر شود
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
همواره باش مهتر و می باش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی .
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست .
سپاه به سیستان بازگشتند و بر خویش مهتر کردند سعیدبن قشم السعدی . (تاریخ سیستان ). داند که دو مهتر بازگذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72). امیر رسولان و نامه ها پیوسته کرد و به ما دست زد... ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باززنیم . (تاریخ بیهقی ص 132). از در عبداﷲ علی فرودآمد و به خانه رفت و مهتران و اعیان آمدن گرفتند. چندان نقدو غلام و جامه و نثار آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی ص 152).
مهتر خویش را حقیر کند
سوی دانا دبیر با تقصیر.
وین خردمند سخنران زآن سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است .
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شورو آن چلب .
برادران را حسد بسیار شد چون تعبیر خواب می دانستند و معلوم ایشان شد که او مهتر خواهد شد. (قصص الانبیاء ص 61). قوله تعالی : و خلق الجان من مارج من نار؛ یعنی آن زبانه ٔ آتش و مهتر این فرشتگان ابلیس و نام آن به زبان عبرانی و سریانی عزازیل گفتند. (قصص الانبیاء ص 17). گفت ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آن است که آن را آمرزش توان کرد. (نوروزنامه ). قرب هفتادهزار مرد بساخت وسوی یمن فرستاد با مهتران نامداران . (مجمل التواریخ و القصص ). چون نامه به باذان رسید دو مهتر سخن گوی را سوی مدینه فرستاد بدین کار. (مجمل التواریخ و القصص ).
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جَلد و دکاندار.
هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم ... کهتران نیست . (کلیله و دمنه ).
گر کسی بی عدل و فضل و بذل مهتر گرددی
مهتری کردن به غایت سهل و آسان باشدی .
بدین نشان نتوان یافت مهتری الا
نظام دین محمد محمدبن عمر.
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است .
مهتر ارچه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است .
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است .
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم .
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
پند است خطاب مهتران وآنگه بند
چون پند دهند و نشنوی بند نهند.
فرمودند آن کس مهتر خضر بود علیه السلام . (انیس الطالبین ص 159).
این گفتی صدر مهتران جوی
و آن گفتی مدح خسروان گوی .
کهتران مهتران شوند به عمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.
اقرام ؛ مهتر گردانیدن . تبن ؛ مهتر جوانمرد و شریف . جاثلیق ؛ مهتر ترسایان . جبل ؛ مهتر قوم و دانشمند آنها. جثامة؛ مهتر حلیم . جحفل ؛ مهتر جوانمرد. حجل ؛ مهتر زنبوران عسل . خراطیم القوم ؛ مهتران قوم . خضارم ؛ مهتر بردبار. خضرم ؛ مهتر بردبار. خضم ؛ مهتر بردبار بسیارعطا. خندید؛ مهتر بردبار. دعامة؛ مهتر قوم که بر وی تکیه کنند در کارها. صبی ؛ مهتر گرامی . صندد؛ مهتر پردل . صندید؛ مهتر دلاور. صهمیم ؛ مهتر شریف . ضیت ؛ مهتر گرامی . قس ؛ مهتر ترسایان . قسیس ؛ مهتر ترسایان . مدافع؛مهتر غیرمزاحم . هامةالقوم ؛ مهتر و رئیس قوم . هلقم ؛ مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران . تعمیم ؛ مهتر گردانیدن . تعصیب ؛ مهتر گردانیدن . قمقلة؛ مهتر گردیدن . (ازمنتهی الارب ).
- مهترپرست ؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع :
برفتند هردو به جای نشست
خود و نامداران مهترپرست .
- || خادم . خدمتگار مخصوص :
چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد به جان جهاندار دست .
کسانی که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند.
- مهتر دبیر ؛ دبیر بزرگ :
بیامد هم آنگاه مهتر دبیر
که رفته ست بیگاه دوش اردشیر.
- مهتردل ؛ آن که دل بزرگ دارد. آن که سعه ٔ صدر دارد. بزرگوار :
شاعر و مهتردل است و زیرک و والا
رودکی دیگراست و نصرِ بِن احمد.
- مهترِ دِه ؛ کدخدا. دهخدا :
مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.
نهانی به پالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهر خواه .
نگویم که جز مهتر ده بدم .
ره به تو یابند و تو ره ده نه ای
مهتر ده خود تو و در ده نه ای .
- مهترزاده ؛ بزرگ زاده . آن که از نژاد بزرگان است . اصیل : بوسهل حمدوی آن مهترزاده ٔ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139).
ز مهترزادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر.
- مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار :
یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهترشناس و نه یزدان شناس .
- مهتر عالم ؛ مراد پیغمبر اسلام (ص ) است : ابی بن کعب از مهتر عالم سؤال کرد که آفتاب چگونه خواهد شد. (قصص الانبیاء ص 16).
- مهتر کردن ؛ بزرگ کردن . سروری دادن . تسوید :
بر طبع نبات و جانور پاک
ای پور تو را که کرد مهتر.
- مهترمنش ؛ بزرگ منش . با منش بزرگان :
مهتر آزاده ٔ مهترمنش
کز خردش جان است از جان تنش .
- مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده . آن که از نژاد بزرگان است . مهترزاده :
گزینان کشورش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد.
بسی گفت زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهترنژاد.
همان نیز شاپور مهترنژاد
کند جان ما را بدین دخت شاد.
چنین گفت موبد که از راه داد
نه کهتر گریزد نه مهترنژاد.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد.
میان دو عمزاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
- امثال :
نه هرکس که او مهتر او بهتر است .
|| (اِخ ) پیغمبر اسلام . در این صورت به طور اطلاق (بدون قید) استعمال کنند : شبانه به خواب دید مهتر را صلی اﷲ علیه که گفت جوانمردان راست گویند. (تذکرةالاولیاء).
منبر مهتر که سه پایه بده ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست .
|| (اِ مرکب ) حضرت . (یادداشت مؤلف ): کبیسه از وقت مهتر آدم تا وقت مصطفی بودو در حجةالوداع حرام گشت . (مجمل التواریخ و القصص ). || عنوان عیاران : مهتر نسیم ، مهتر نعیم ، مهتر لیث ، مهتر محمود، مهتر برق (که در اسکندرنامه وغیره آمده است ).
- مثل مهتر نسیم عیار ؛شیرین کار. نازک کار. جلد. چالاک . (امثال و حکم ج 3 ص 1493).
|| متصدی امور داخلی دستگاهی .
- مهتر رخت ؛ پیش خدمتی که رخت می پوشاند و پیش خدمتی که رخت سفر به وی سپرده شده . (ناظم الاطباء). پیش خدمتی که رخت پوشاند. (آنندراج ).
- مهتر سرای ؛ رئیس غلامان سرای . رئیس و متصدی امور سرای : شکر خادم مهتر سرای را بخواند. (تاریخ بیهقی ص 356). [ مهتر سرای ] گفت : زندگانی خداوند دراز باد دریغ باشد این چنین روئی زیر خاک کردن . (تاریخ بیهقی ص 382).
|| رئیس خواجگان شاه در عصر صفویه . (از زندگی شاه عباس صفوی ). || خدمتگار ستور. (ناظم الاطباء). در عرف بر سائس و چاروا اطلاق کنند و بدین معنی مهتر اسب هم مستعمل است . (آنندراج ). آنکه تیمار اسبان کند در طویله . ناظور. ناظوره . نگهبان . نگاهبان . (از یادداشتهای مؤلف ). مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته است : مهتر در تداول امروزی به معنی ستوربان از بیت ذیل برمی آید که در قدیم مهترپرست بوده و سپس به تخفیف مهتر شده است :
بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسب اورا ببست .
نظم و نسق طوایل و تعیین امیر آخور و مهتران و سقایان طوایل با مشارالیه [ امیر آخورباشی ] میباشد. (تذکرةالملوک ص 14). خدمت مهتری رکیب خانه نیز با خواجه سرایان معتبر بوده . (تذکرةالملوک ص 19).
ز بانگ مهتر و رفتار اسبان
اصول ضرب نطق افتاد چسبان .
تن چو خشکید از قناعت گو مبین تیمارکش
اسپ چوبی نیم جوکی پای بند مهتر است .
|| جاروب کش و نوکری که برمی دارد خاکروبه و جز آن را. (ناظم الاطباء).