مهتاب
لغتنامه دهخدا
مهتاب . [ م َ ] (اِ مرکب ) پرتو ماه و مهشید و روشنی و تابش ماه و نوری که از کره ٔ ماه به سطح زمین می رسد. (ناظم الاطباء). از: «مه »، مخفف ماه + «تاب »، از تافتن ، به معنی نور دادن ماه . قمراء. فخت . (یادداشت مؤلف ). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج آرد: این لفظ مقلوب است که در اصل تاب مه بود، پس اطلاق آن بر ماه درست نباشد لیکن آمده است ... و اضافت آن به هلال و ماه و بدر درست نباشد مگر آنکه به معنی روشنی مجازاً گرفته آید چنانکه سعید اشرف گوید :
فیض پیران چو نوجوانان نبود
مهتاب و هلال و بدر یکسان نبود.
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار.
چون نپوشی چه خزّ و چه مهتاب
چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204،چ دانشگاه ص 152).
بر ره دین حق تو پیش از صبح
خوش همی رو به روشنی مهتاب .
نردبان پایه کی بود مهتاب .
مهتاب از بناگوش او رنگ بردی . (کلیله و دمنه ). دست در روشنایی مهتاب زدی . (کلیله و دمنه ). بر مهتاب از روزن برآمدی . (کلیله و دمنه ).
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامه ٔ تن از مهتاب .
ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید
عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب .
چند مهتاب بر تو پیماید
این و آن در بهای روی چو ماه .
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
رد و منعش نه به اندازه ٔ درع قصب است .
از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک
در روزی من هم نرود صورت مهتاب .
به ناف قبه ٔ عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجده ٔ مهتاب .
شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد.
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان .
جزع ز خورشید جگرسوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.
ز شرم چشم او در چشمه ٔ آب
همی لرزید چون در چشمه مهتاب .
چنان کز بس گهرهای جهانتاب
به شب تابنده تر بودی ز مهتاب .
ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود.
صلح کن با مه ببین مهتاب را.
مهتاب که نور پاک دارد
از بانگ سگی چه باک دارد.
شب هجران دوست ظلمانی است
ور برآید هزار مهتابش ...
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشتر است .
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خوردمهتاب .
گر جمال یار نبود با خیالش هم خوشم
خانه ٔ درویش را شمعی به از مهتاب نیست .
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش .
روی نگار در نظرم جلوه می نمود
وزدور بوسه بر رخ مهتاب می زدم .
- مثل مهتاب ؛ رنگی پریده (در روی آدمی ). (یادداشت مؤلف ).
- مهتاب آتشبار ؛ نوعی آتشبازی و آن چنان است که در شبهای جشن گویی محترق را به هوا سر دهند و روشنایی آن چون روشنایی ماه تا به دور جای رسد. (از آنندراج ) :
شب که برقی جست از سوز دل دیوانه ام
سوخت چون مهتاب آتشبار مه در خانه ام .
زرد شدرخسار مه تا عارض خود برفروخت
حسن او خاصیت مهتاب آتشبار داشت .
- مهتاب به جای کرباس پیمودن ؛ مهتاب به گز پیمودن . مهتاب پیمودن . (امثال و حکم ج 4 ص 1760). و رجوع به همان کتاب شود.
- مهتاب به گزپیمودن ؛ کنایه از کار محال کردن که سرانجامش ممکن نباشد. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی به گل خورشید اندایی .
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیست که مهتاب به گز پیمائی .
- مهتاب پیمائیدن (پیمودن ) ؛ کنایه از کارهای بیهوده و هرزه کردن . (برهان ) (آنندراج ) :
آن چنان مهتاب پیماید به سحر
کز خسان صد کیسه برباید به سحر.
- مهتاب پیموده خریدن ؛ کنایه از کار بیهوده و لغو کردن . مغبون شدن :
این جهان جادوست ما آن تاجریم
که از او مهتاب پیموده خریم .
- مهتاب را به گل اندودن ؛ در مفهوم آفتاب را به گل اندودن . (از امثال و حکم ج 4 ص 1760). کار عبث کردن .
- مهتاب رو ؛ جایی که مواجه با مهتاب باشد. (یادداشت مؤلف ).
- مهتاب شب ؛ شبی که نور ماه به زمین روشنی بخشد. لیله ٔ قمراء. ابن ثمیر. لیله ٔ غراء. (یادداشت مؤلف ). شب ماهناک . مقمر.
- مهتاب گیر ؛ جایی که پرتو ماه بر آن بتابد.
- امثال :
مهتاب نرخ ماست را می شکند ؛ زردی ماست که دلیل بر داشتن چربو و روغن کند در پیش مهتاب نامرئی است . نظیر: سگ سفید ضرر پنبه فروش است . (امثال و حکم ج 4 ص 1760).
|| ماه . قمر :
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب .
از ستارگان دوستاره عظیم تر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب . (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 180).
فیض پیران چو نوجوانان نبود
مهتاب و هلال و بدر یکسان نبود.
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار.
چون نپوشی چه خزّ و چه مهتاب
چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204،چ دانشگاه ص 152).
بر ره دین حق تو پیش از صبح
خوش همی رو به روشنی مهتاب .
نردبان پایه کی بود مهتاب .
مهتاب از بناگوش او رنگ بردی . (کلیله و دمنه ). دست در روشنایی مهتاب زدی . (کلیله و دمنه ). بر مهتاب از روزن برآمدی . (کلیله و دمنه ).
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامه ٔ تن از مهتاب .
ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید
عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب .
چند مهتاب بر تو پیماید
این و آن در بهای روی چو ماه .
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
رد و منعش نه به اندازه ٔ درع قصب است .
از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک
در روزی من هم نرود صورت مهتاب .
به ناف قبه ٔ عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجده ٔ مهتاب .
شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد.
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان .
جزع ز خورشید جگرسوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.
ز شرم چشم او در چشمه ٔ آب
همی لرزید چون در چشمه مهتاب .
چنان کز بس گهرهای جهانتاب
به شب تابنده تر بودی ز مهتاب .
ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود.
صلح کن با مه ببین مهتاب را.
مهتاب که نور پاک دارد
از بانگ سگی چه باک دارد.
شب هجران دوست ظلمانی است
ور برآید هزار مهتابش ...
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشتر است .
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خوردمهتاب .
گر جمال یار نبود با خیالش هم خوشم
خانه ٔ درویش را شمعی به از مهتاب نیست .
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش .
روی نگار در نظرم جلوه می نمود
وزدور بوسه بر رخ مهتاب می زدم .
- مثل مهتاب ؛ رنگی پریده (در روی آدمی ). (یادداشت مؤلف ).
- مهتاب آتشبار ؛ نوعی آتشبازی و آن چنان است که در شبهای جشن گویی محترق را به هوا سر دهند و روشنایی آن چون روشنایی ماه تا به دور جای رسد. (از آنندراج ) :
شب که برقی جست از سوز دل دیوانه ام
سوخت چون مهتاب آتشبار مه در خانه ام .
زرد شدرخسار مه تا عارض خود برفروخت
حسن او خاصیت مهتاب آتشبار داشت .
- مهتاب به جای کرباس پیمودن ؛ مهتاب به گز پیمودن . مهتاب پیمودن . (امثال و حکم ج 4 ص 1760). و رجوع به همان کتاب شود.
- مهتاب به گزپیمودن ؛ کنایه از کار محال کردن که سرانجامش ممکن نباشد. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی به گل خورشید اندایی .
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیست که مهتاب به گز پیمائی .
- مهتاب پیمائیدن (پیمودن ) ؛ کنایه از کارهای بیهوده و هرزه کردن . (برهان ) (آنندراج ) :
آن چنان مهتاب پیماید به سحر
کز خسان صد کیسه برباید به سحر.
- مهتاب پیموده خریدن ؛ کنایه از کار بیهوده و لغو کردن . مغبون شدن :
این جهان جادوست ما آن تاجریم
که از او مهتاب پیموده خریم .
- مهتاب را به گل اندودن ؛ در مفهوم آفتاب را به گل اندودن . (از امثال و حکم ج 4 ص 1760). کار عبث کردن .
- مهتاب رو ؛ جایی که مواجه با مهتاب باشد. (یادداشت مؤلف ).
- مهتاب شب ؛ شبی که نور ماه به زمین روشنی بخشد. لیله ٔ قمراء. ابن ثمیر. لیله ٔ غراء. (یادداشت مؤلف ). شب ماهناک . مقمر.
- مهتاب گیر ؛ جایی که پرتو ماه بر آن بتابد.
- امثال :
مهتاب نرخ ماست را می شکند ؛ زردی ماست که دلیل بر داشتن چربو و روغن کند در پیش مهتاب نامرئی است . نظیر: سگ سفید ضرر پنبه فروش است . (امثال و حکم ج 4 ص 1760).
|| ماه . قمر :
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب .
از ستارگان دوستاره عظیم تر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب . (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 180).