منهی
لغتنامه دهخدا
منهی . [ م ُ ] (اِخ ) میر... از اهل زواره تابع اردستان و شاگرد حاتم کاشی است . شاعری است بسیار بلندپرواز و بی حیا و گویا از استادش فقط این اوصاف بد را توانسته است بیاموزد و شعرش چنین است :
آتش فروز دل نگه سحرساز تست
جان رخنه رخنه از مژه های دراز تست
منهی به هرزه چند شکایت کنی ز یار
این سرکشی تمام ز عرض نیاز تست
ترسم اگر جزا طلبند از شهید تو
از لذتی که با دم شمشیرباز تست .
و نیز:
درد دلم از آن به مداوا نمیرسد
کاینجا کسی به درد کسی وانمیرسد.
آتش فروز دل نگه سحرساز تست
جان رخنه رخنه از مژه های دراز تست
منهی به هرزه چند شکایت کنی ز یار
این سرکشی تمام ز عرض نیاز تست
ترسم اگر جزا طلبند از شهید تو
از لذتی که با دم شمشیرباز تست .
و نیز:
درد دلم از آن به مداوا نمیرسد
کاینجا کسی به درد کسی وانمیرسد.