منقل
لغتنامه دهخدا
منقل . [م َ ق َ ] (ع اِ) راه در کوه . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || پای افزار. (مهذب الأسماء). موزه و نعل کهنه ٔ درپی کرده . (منتهی الارب ). موزه و کفش کهنه ٔ درپی کرده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || راه کوتاه . (از اقرب الموارد). || کانون آتش و این مولده است . (از محیطالمحیط). آتشدان . مجمر و کولخ و تفکده . (ناظم الاطباء). انگشت دان که آن را مجمر نیز گویند، در کشف به ضم اول و سوم . (غیاث ) (آنندراج ). آتشدان فلزین از قبیل آهن یا برنج و غیره . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
در تابخانه موسم کانون و منقل است .
گلبنی بررویداکنون در میان خانه ها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر.
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب
یکی تف منقل دگر موج ساغر.
زآن مربع نهند منقل را
تا مثلث در آذر اندازند.
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند.
مجلس دو آتش داده بر این از حجر وآن از شجر
این کرده منقل را مقر آن جام را جا داشته .
نبیذ خوشگوار و عشرت خوش
نهاده منقل زرین پرآتش .
سینه ٔ پرآتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت و وقت منجل است .
اوان منقل آتش گذشت و خانه ٔ گرم
زمان برکه ٔ آب است و صفحه ٔ ایوان .
چو آتش درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز.
- قُبُل منقل ؛ لوازم . اثاثه . افزار و آلات . گویا اصلاً قسمتی از لوازم و اثاثه و زین وبرگ الاغ است . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ) : یابویی که علاوه بر من ، قبل منقل و آبداری و خرت و پرت من هم در ترک بندیش بود. (ترجمه ٔ حاجی بابای اصفهانی چ تهران ص 12).
- امثال :
ای فلک ! به همه منقل دادی به ما کلک . عامه درموقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم ج 1 ص 328).
تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
در تابخانه موسم کانون و منقل است .
گلبنی بررویداکنون در میان خانه ها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر.
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب
یکی تف منقل دگر موج ساغر.
زآن مربع نهند منقل را
تا مثلث در آذر اندازند.
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند.
مجلس دو آتش داده بر این از حجر وآن از شجر
این کرده منقل را مقر آن جام را جا داشته .
نبیذ خوشگوار و عشرت خوش
نهاده منقل زرین پرآتش .
سینه ٔ پرآتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت و وقت منجل است .
اوان منقل آتش گذشت و خانه ٔ گرم
زمان برکه ٔ آب است و صفحه ٔ ایوان .
چو آتش درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز.
- قُبُل منقل ؛ لوازم . اثاثه . افزار و آلات . گویا اصلاً قسمتی از لوازم و اثاثه و زین وبرگ الاغ است . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ) : یابویی که علاوه بر من ، قبل منقل و آبداری و خرت و پرت من هم در ترک بندیش بود. (ترجمه ٔ حاجی بابای اصفهانی چ تهران ص 12).
- امثال :
ای فلک ! به همه منقل دادی به ما کلک . عامه درموقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم ج 1 ص 328).