منقار
لغتنامه دهخدا
منقار. [ م ِ ] (ع اِ) کلب مرغ . (مهذب الاسماء).پتفوز مرغ . (دهار). نول مرغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نول مرغ و آله ٔ دانه چیدن . (غیاث ). نول مرغان . نوک . تک . شند. کلب . کلپ . کلکف . کلفت . کلنه . شَتَر. چُنَک . (ناظم الاطباء). نوک پرندگان . نک . منقاف . منقاد. منسر. مجذاء. محظم . خطم . ج ، مناقیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). غنچه و قفل از تشبهات اوست و با لفظ زدن و خلیدن و بستن و گشادن مستعمل . (آنندراج ) :
بحق آن خم زلف ، بسان منقار باز
بحق آن روی خوب ، کز او گرفتی براز.
چون بچه ٔ کبوترمنقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد.
تا صعوة به منقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل .
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به منقار چنگالها کرده پاک .
سیاهش دو چنگ و به منقار زرد
چو زر درخشنده بر لاجورد.
به چنگل همی کرد منقارتیز
چو ایمن شد از بخشش رستخیز.
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار.
گذری گیرد از آن پس به سوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار به پر خفته ستان .
سوسن چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد.
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
سیم به منقار غلبه صبر نماندم
غلبه پرید و نشست از بر فلغند.
زی لبت زلف رفته چون طوطی
کرده منقار جفت پر غراب .
سخن حجت مرغی است که بر دانا
پند می بارد از پر و ز منقارش .
نه در پر و منقار رنگین سرشته
چو گل مشک خرخیز و تاتار دارد.
بس زود کندش ساخته لیکن
گنجشک بدردی به منقاری .
در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم .
چیزی از منقار بر زمین نهاد. (نوروزنامه ).
سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا.
تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شده ست
مخلب و منقار او بر چشم نسر طایر است .
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار.
زلفین تو قیری است برانگیخته از عاج
دو ماه به منقار و دو خورشید به چنگل .
عشق تو مرغی است کو را این خطاب است از خرد
ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو.
بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد
مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن .
گاه عتاب خصم عقابی است صولتش
کو را ززخم و صاعقه منقار و مخلب است .
زلفین تو زاغی است درآویخته هموار
از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل .
ز بهر تیر غلامانش بر فلک نسرین
همی کنند به منقار پر جدا از بال .
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد
کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب .
زآنکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زآنکه ماننده ٔ خفاش ندارد منقار.
من در این دمدمه ٔ کار که سیمرغ سحر
به یکی جوی پر از شیر فروزد منقار.
چیست آن مرغی که چون منقار او تر می شود
چشم و گوش اهل معنی درج گوهر می شود.
گر همای فر تو یابد ز حکمت رخصتی
برکشد ز اندام بدخواهت به منقار استخوان .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 281).
مرغ فردوس دیده ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد.
وی که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب .
مرغی که نامه آور صبح سعادت است
هر نامه ای که داشت به منقار سرگشاد.
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خوددر نای و منقار.
خرد به خامه ٔتو از سر تعجب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 341).
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
وز چه در منقار او پیوسته مشک و عنبر است .
در صفات لفظ شیرینکاراو ابن یمین
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت .
... یکی مردیگری را کشته به منقار خویش زمین را بکند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 21).
چنین که مست ترنم شده ست بلبل را
شکفته تر ز گل افتاده غنچه ٔ منقار.
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شوردارد همه سال .
- آتشین منقار ؛ که منقاری آتشین دارد :
هم صراحی را چو طوطی هم قدح را چون خروس
آتشین منقار کردند آبگون پر ساختند.
- منقار الدجاجة ؛ چند ستاره در نوک دجاجة. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقارالغراب ؛ استخوانی است در کتف که اخرم نامند. (از اقرب الموارد) : کنار آن مغاک که مهره ٔ بازو اندر وی نهاده آمده است دو استخوان بیرون داشته است چون دو منقار خرد یکی سوی بالا و یکی سوی زیر و آن را که سوی بالاست طبیبان به تازی منقارالغراب گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- || نام ستاره ای که در نوک غراب جای دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقار بستن ؛ برهم نهادن و نگشودن آن . خاموش شدن مرغ :
زاغ از شغب بیهده ، بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را.
طائر گلشن قناعت را
می شود دانه بستن منقار.
- منقار درخلیدن ؛ منقار در جایی فروبردن :
مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو درخلد منقار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 360).
- منقار زدن ؛ نوک زدن : گفت ... ما را تحفه آورده زیر منقار بر زمین می زند. (نورزنامه ).
طوطی عقل شکرخای شود
هر کجا زد قلمت منقاری .
همیشه تا که بود چشمه سار آب حیات
هر آن کجا که زند مرغ کلک شه منقار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 42).
- منقار قار ؛ کنایه از زبانه ٔ قلم نویسندگی است ، چه ترکان سیاه چشم را قارمی گویند و فارسیان نیز هرچیز سیاه را به قار و قیر نسبت می دهند. (برهان ). زبان قلم ، چه قار به ترکی سیاه را گویند. (فرهنگ رشیدی ). کنایه از زبان قلم ، قار به معنی قیر. (انجمن آرا).
- منقار قحف ؛ زائده ٔ قحف و آن دو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قحف شود.
- مِنقارِ گِل ؛ کنایه از زبان است که به عربی لسان گویند. (برهان ). زبان . (فرهنگ رشیدی ). کنایه از زبان . (آنندراج ) :
جان تراشیده به منقار گل
فکرت خائیده به دندان دل .
- منقار وقت و ساعت ؛ حلقه ای که بست و گشاد وقت و ساعت موقوف بر آن است . (آنندراج ):
خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست
منقار وقت و ساعت گردون کمند تست .
- نوک منقار ؛ سر منقار :
به دست عدل تو با شه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است .
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند.
- امثال :
چون ماکیان راحکه غالب آید منقار بر گرزن خروسان زند . (امثال و حکم ج 2 ص 667).
|| سر قلم . نوک قلم :
قلم به یمن یمینش چه گرم رو مرغی است
که خط به روم برد دمبدم ز هندو بار
برآید از ظلمات دوات هر ساعت
چنانکه می رود آب حیاتش از منقار.
|| پوزه . پوزه ٔ چهارپا :
نر و ماده گاوان اَبَر یکدگر
به کشتی کرشمه کن و جلوه گر
به هم هر دو منقار برده فراز
چو یاری لب یار گیرد به گاز.
|| آهنی است شبیه تبر که بدان زمین کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).ابزاری مانند تبر که بدان زمین کنند. ج ، مناقیر. (ناظم الاطباء). || اسکنه . (دهار) (نصاب ) (مهذب الاسماء): منقارالنجار؛ آهنی که بدان چوب کنند، به هندی رکهاتی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آلت چوب کندن . (غیاث ). || چکوچ آسیا. (دهار): منقارالرحی ؛ آهنی که بدان آسیا را کنند. ج ، مناقیر. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). آهنی که بدان سنگ آسیا آزین کنند. (ناظم الاطباء).
بحق آن خم زلف ، بسان منقار باز
بحق آن روی خوب ، کز او گرفتی براز.
چون بچه ٔ کبوترمنقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد.
تا صعوة به منقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل .
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به منقار چنگالها کرده پاک .
سیاهش دو چنگ و به منقار زرد
چو زر درخشنده بر لاجورد.
به چنگل همی کرد منقارتیز
چو ایمن شد از بخشش رستخیز.
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار.
گذری گیرد از آن پس به سوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار به پر خفته ستان .
سوسن چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد.
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
سیم به منقار غلبه صبر نماندم
غلبه پرید و نشست از بر فلغند.
زی لبت زلف رفته چون طوطی
کرده منقار جفت پر غراب .
سخن حجت مرغی است که بر دانا
پند می بارد از پر و ز منقارش .
نه در پر و منقار رنگین سرشته
چو گل مشک خرخیز و تاتار دارد.
بس زود کندش ساخته لیکن
گنجشک بدردی به منقاری .
در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم .
چیزی از منقار بر زمین نهاد. (نوروزنامه ).
سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا.
تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شده ست
مخلب و منقار او بر چشم نسر طایر است .
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار.
زلفین تو قیری است برانگیخته از عاج
دو ماه به منقار و دو خورشید به چنگل .
عشق تو مرغی است کو را این خطاب است از خرد
ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو.
بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد
مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن .
گاه عتاب خصم عقابی است صولتش
کو را ززخم و صاعقه منقار و مخلب است .
زلفین تو زاغی است درآویخته هموار
از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل .
ز بهر تیر غلامانش بر فلک نسرین
همی کنند به منقار پر جدا از بال .
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد
کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب .
زآنکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زآنکه ماننده ٔ خفاش ندارد منقار.
من در این دمدمه ٔ کار که سیمرغ سحر
به یکی جوی پر از شیر فروزد منقار.
چیست آن مرغی که چون منقار او تر می شود
چشم و گوش اهل معنی درج گوهر می شود.
گر همای فر تو یابد ز حکمت رخصتی
برکشد ز اندام بدخواهت به منقار استخوان .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 281).
مرغ فردوس دیده ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد.
وی که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب .
مرغی که نامه آور صبح سعادت است
هر نامه ای که داشت به منقار سرگشاد.
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خوددر نای و منقار.
خرد به خامه ٔتو از سر تعجب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 341).
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
وز چه در منقار او پیوسته مشک و عنبر است .
در صفات لفظ شیرینکاراو ابن یمین
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت .
... یکی مردیگری را کشته به منقار خویش زمین را بکند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 21).
چنین که مست ترنم شده ست بلبل را
شکفته تر ز گل افتاده غنچه ٔ منقار.
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شوردارد همه سال .
- آتشین منقار ؛ که منقاری آتشین دارد :
هم صراحی را چو طوطی هم قدح را چون خروس
آتشین منقار کردند آبگون پر ساختند.
- منقار الدجاجة ؛ چند ستاره در نوک دجاجة. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقارالغراب ؛ استخوانی است در کتف که اخرم نامند. (از اقرب الموارد) : کنار آن مغاک که مهره ٔ بازو اندر وی نهاده آمده است دو استخوان بیرون داشته است چون دو منقار خرد یکی سوی بالا و یکی سوی زیر و آن را که سوی بالاست طبیبان به تازی منقارالغراب گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- || نام ستاره ای که در نوک غراب جای دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقار بستن ؛ برهم نهادن و نگشودن آن . خاموش شدن مرغ :
زاغ از شغب بیهده ، بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را.
طائر گلشن قناعت را
می شود دانه بستن منقار.
- منقار درخلیدن ؛ منقار در جایی فروبردن :
مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو درخلد منقار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 360).
- منقار زدن ؛ نوک زدن : گفت ... ما را تحفه آورده زیر منقار بر زمین می زند. (نورزنامه ).
طوطی عقل شکرخای شود
هر کجا زد قلمت منقاری .
همیشه تا که بود چشمه سار آب حیات
هر آن کجا که زند مرغ کلک شه منقار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 42).
- منقار قار ؛ کنایه از زبانه ٔ قلم نویسندگی است ، چه ترکان سیاه چشم را قارمی گویند و فارسیان نیز هرچیز سیاه را به قار و قیر نسبت می دهند. (برهان ). زبان قلم ، چه قار به ترکی سیاه را گویند. (فرهنگ رشیدی ). کنایه از زبان قلم ، قار به معنی قیر. (انجمن آرا).
- منقار قحف ؛ زائده ٔ قحف و آن دو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قحف شود.
- مِنقارِ گِل ؛ کنایه از زبان است که به عربی لسان گویند. (برهان ). زبان . (فرهنگ رشیدی ). کنایه از زبان . (آنندراج ) :
جان تراشیده به منقار گل
فکرت خائیده به دندان دل .
- منقار وقت و ساعت ؛ حلقه ای که بست و گشاد وقت و ساعت موقوف بر آن است . (آنندراج ):
خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست
منقار وقت و ساعت گردون کمند تست .
- نوک منقار ؛ سر منقار :
به دست عدل تو با شه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است .
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند.
- امثال :
چون ماکیان راحکه غالب آید منقار بر گرزن خروسان زند . (امثال و حکم ج 2 ص 667).
|| سر قلم . نوک قلم :
قلم به یمن یمینش چه گرم رو مرغی است
که خط به روم برد دمبدم ز هندو بار
برآید از ظلمات دوات هر ساعت
چنانکه می رود آب حیاتش از منقار.
|| پوزه . پوزه ٔ چهارپا :
نر و ماده گاوان اَبَر یکدگر
به کشتی کرشمه کن و جلوه گر
به هم هر دو منقار برده فراز
چو یاری لب یار گیرد به گاز.
|| آهنی است شبیه تبر که بدان زمین کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).ابزاری مانند تبر که بدان زمین کنند. ج ، مناقیر. (ناظم الاطباء). || اسکنه . (دهار) (نصاب ) (مهذب الاسماء): منقارالنجار؛ آهنی که بدان چوب کنند، به هندی رکهاتی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آلت چوب کندن . (غیاث ). || چکوچ آسیا. (دهار): منقارالرحی ؛ آهنی که بدان آسیا را کنند. ج ، مناقیر. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). آهنی که بدان سنگ آسیا آزین کنند. (ناظم الاطباء).