مندک
لغتنامه دهخدا
مندک . [ م ُ دَ ] (از ع ، ص ) کسی که مانده و خسته شود. (ناظم الاطباء).
- خسته و مندک ؛ خسته و کوفته . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
|| زمین برابر و هموار. (ناظم الاطباء). || خرد. حقیر. درهم کوفته :
چونکه کرد الحاح و بنمود اندکی
هیبتی که که شود زآن مندکی .
اختران بسیار و خورشید او یکی است
پیش او بنیاد ایشان مندکی است .
کوه بهر دفعسایه مندک است
پاره گشتن بهر این نور اندک است .
رجوع به مُندَک ّ و مَندَک شود.
- خسته و مندک ؛ خسته و کوفته . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
|| زمین برابر و هموار. (ناظم الاطباء). || خرد. حقیر. درهم کوفته :
چونکه کرد الحاح و بنمود اندکی
هیبتی که که شود زآن مندکی .
اختران بسیار و خورشید او یکی است
پیش او بنیاد ایشان مندکی است .
کوه بهر دفعسایه مندک است
پاره گشتن بهر این نور اندک است .
رجوع به مُندَک ّ و مَندَک شود.