منحوس
لغتنامه دهخدا
منحوس . [ م َ ] (ع ص ) بداختر. (آنندراج ). شوم و نافرجام و بداختر و نحس و بد و بدبخت . (ناظم الاطباء). ضد مسعود. نَحس . نَحِس . (از اقرب الموارد) . مشؤوم . شوم . نامیمون . مَرخَشَه . بدشگون . (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر طالع منحوس برنشست و از شهر بیرون آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 685).
داد به الفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش .
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم .
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجروسرطان است .
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار.
کردم آواره از مساکن عز
زحل نحس و طالع منحوس .
گرچه مسعودروی منحوسند
ورچه مطلق نهاد محبوسند.
گهی به باخته ٔ این سپهر منحوسم
گهی گداخته ٔ این جهان غدارم .
هرچند در این دیار منحوس
بسته ست مرا قضای مبرم .
ای چنبر کوست فلک ، کرده زمین بوست فلک
در خصم منحوست فلک ، چون بخت بیزار آمده .
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای هر تدمیر.
در سیه چال مدتی محبوس
مانده بادی زطالع منحوس .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 456).
- منحوس شدن ؛ نحس شدن . نامبارک شدن . بدیمن شدن . شوم شدن :
مدت عالم به آخر می رسدبی هیچ شک
طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد.
رایت دولت او منکوس و طالع او منحوس شد و از جور زمانه مقید و محبوس گشت . (لباب الالباب چ نفیسی ص 87).
اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم
طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 273).
- منحوس طالع ؛ نگون بخت . بدطالع :
منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم
بر عالم سبکسر از آن من گران بوم .
داد به الفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش .
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم .
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجروسرطان است .
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار.
کردم آواره از مساکن عز
زحل نحس و طالع منحوس .
گرچه مسعودروی منحوسند
ورچه مطلق نهاد محبوسند.
گهی به باخته ٔ این سپهر منحوسم
گهی گداخته ٔ این جهان غدارم .
هرچند در این دیار منحوس
بسته ست مرا قضای مبرم .
ای چنبر کوست فلک ، کرده زمین بوست فلک
در خصم منحوست فلک ، چون بخت بیزار آمده .
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای هر تدمیر.
در سیه چال مدتی محبوس
مانده بادی زطالع منحوس .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 456).
- منحوس شدن ؛ نحس شدن . نامبارک شدن . بدیمن شدن . شوم شدن :
مدت عالم به آخر می رسدبی هیچ شک
طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد.
رایت دولت او منکوس و طالع او منحوس شد و از جور زمانه مقید و محبوس گشت . (لباب الالباب چ نفیسی ص 87).
اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم
طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 273).
- منحوس طالع ؛ نگون بخت . بدطالع :
منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم
بر عالم سبکسر از آن من گران بوم .