منبلی
لغتنامه دهخدا
منبلی . [ مَم ْ ب َ ] (حامص ) کاهلی و بیکاری . (برهان ). کاهلی . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بی اعتقادی و انکار. (برهان ) (ناظم الاطباء). بداعتقادی و منکری . (غیاث ) (آنندراج ) :
آن چنان اصل جهل و منبلیی
خیره بگزید قتل چون علیی .
سنائی (حدیقةالحقیقة چ مدرس رضوی ص 258).
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان به شید ای مکرساز.
رجوع به منبل شود.
آن چنان اصل جهل و منبلیی
خیره بگزید قتل چون علیی .
سنائی (حدیقةالحقیقة چ مدرس رضوی ص 258).
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان به شید ای مکرساز.
رجوع به منبل شود.