منافقی
لغتنامه دهخدا
منافقی . [ م ُ ف ِ ] (حامص ) منافق بودن . نفاق . منافقت . دورویی :
زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی
تحقیقها نمایش و آبم سراب شد.
به مارماهی مانی نه این تمام و نه آن
منافقی چه کنی مار باش یا ماهی .
در پیش خسان اگر نهی خوانی
هم بی نمکی منافقی باید.
- منافقی کردن ؛ دورویی کردن . نفاق ورزیدن : بداند آن کسها که منافقی کردند و گفت ایشان را، بیایید و کارزار کنید اندر راه خدای یا بازدارید. (ترجمه ٔ تفسیری طبری چ حبیب یغمایی ج 1 ص 263).
زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی
تحقیقها نمایش و آبم سراب شد.
به مارماهی مانی نه این تمام و نه آن
منافقی چه کنی مار باش یا ماهی .
در پیش خسان اگر نهی خوانی
هم بی نمکی منافقی باید.
- منافقی کردن ؛ دورویی کردن . نفاق ورزیدن : بداند آن کسها که منافقی کردند و گفت ایشان را، بیایید و کارزار کنید اندر راه خدای یا بازدارید. (ترجمه ٔ تفسیری طبری چ حبیب یغمایی ج 1 ص 263).