منادی
لغتنامه دهخدا
منادی . [ م ُ ] (ع ص ) ندادهنده که برای اظهار امر حاکم در شهر می گردد. (غیاث ) (آنندراج ). آنکه ندا می کند وبه آواز بلند مردم را برای امری آگاه می کند و جار می زند. جارچی . (ناظم الاطباء). آنکه ندا دهد. نداکننده . جارزننده . جارچی . هوانداز. جارگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ربنا اًننا سمعنا منادیا ینادی للایمان أن آمنوا بربکم فآمنا. (قرآن 193/3).
به پند منادی نشد شاه رام
به روز سفید و شب تیره فام .
منادی به بازارها آمد و حال بازگفتند. (تاریخ بیهقی ).
آمد آواز منادی لا فتی الا علی
وآنگهی لا سیف الا ذوالفقار آمد ندا.
منادیان شریعت خبر دهند همی
ز طبل و جلجل او خلق را به لیل و نهار.
دلیل راهت ابراهیم آزر
منادی ملتت عیسی مریم .
به صدا و ندای اسرافیل
که منادی و منهی حشر است .
منادیان قدح را به جان زنم لبیک
چون من حریفی لبیک گوی باده بیار.
زبان را منادی دروازه ٔ دهان ... می دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 127).
خطیب منابر دعا و منادی جواهر ثنا، هرچه از دارملک پادشاه دورتر افتد... (منشآت خاقانی ایضاً ص 228).
غمزه منادی که دهان خسته بود
چشم سخنگو که زبان بسته بود.
منادی جمع کرده همدمان را
برون کرده ز در نامحرمان را.
آن می که منادی صبوح است
آبادکن سرای روح است .
منادی برآمد به گرد سپاه
که این است پاداش خونریز شاه .
ندای هیچ نصیحت از منادی خرد نمی شنوی . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 75). منادی از عدل پادشاه ندا درداده است . (مرزبان نامه ایضاً ص 172).
شد منادی در محلتها روان
بانگ می زد کوبکو شادی کنان .
منادی ظهرالنور و بطل الزور. (مصباح الهدایه چ همایی ص 91). منادی بانگ می زد که سعتر بری بیفتاد و بیخود شد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 193).
- منادی اسلام ؛ کنایه از مقری و مؤذن باشد. (برهان ) (آنندراج ).
- منادی حق ؛ کنایه از مرگ یا ملک الموت : چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72).
|| مزادکن . (تفلیسی ). من یزیدگوی . من یزیدگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِمص ) فارسیان به معنی ندا استعمال کنند. (غیاث ) (آنندراج ). ندا و جار. (ناظم الاطباء).و رجوع به مُنادی ̍ معنی دوم شود.
به پند منادی نشد شاه رام
به روز سفید و شب تیره فام .
منادی به بازارها آمد و حال بازگفتند. (تاریخ بیهقی ).
آمد آواز منادی لا فتی الا علی
وآنگهی لا سیف الا ذوالفقار آمد ندا.
منادیان شریعت خبر دهند همی
ز طبل و جلجل او خلق را به لیل و نهار.
دلیل راهت ابراهیم آزر
منادی ملتت عیسی مریم .
به صدا و ندای اسرافیل
که منادی و منهی حشر است .
منادیان قدح را به جان زنم لبیک
چون من حریفی لبیک گوی باده بیار.
زبان را منادی دروازه ٔ دهان ... می دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 127).
خطیب منابر دعا و منادی جواهر ثنا، هرچه از دارملک پادشاه دورتر افتد... (منشآت خاقانی ایضاً ص 228).
غمزه منادی که دهان خسته بود
چشم سخنگو که زبان بسته بود.
منادی جمع کرده همدمان را
برون کرده ز در نامحرمان را.
آن می که منادی صبوح است
آبادکن سرای روح است .
منادی برآمد به گرد سپاه
که این است پاداش خونریز شاه .
ندای هیچ نصیحت از منادی خرد نمی شنوی . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 75). منادی از عدل پادشاه ندا درداده است . (مرزبان نامه ایضاً ص 172).
شد منادی در محلتها روان
بانگ می زد کوبکو شادی کنان .
منادی ظهرالنور و بطل الزور. (مصباح الهدایه چ همایی ص 91). منادی بانگ می زد که سعتر بری بیفتاد و بیخود شد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 193).
- منادی اسلام ؛ کنایه از مقری و مؤذن باشد. (برهان ) (آنندراج ).
- منادی حق ؛ کنایه از مرگ یا ملک الموت : چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72).
|| مزادکن . (تفلیسی ). من یزیدگوی . من یزیدگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِمص ) فارسیان به معنی ندا استعمال کنند. (غیاث ) (آنندراج ). ندا و جار. (ناظم الاطباء).و رجوع به مُنادی ̍ معنی دوم شود.