من
لغتنامه دهخدا
من . [ م َ ] (اِ) وزنی باشد معین در هر جایی و آنچه در این زمان متعارف است چهل استار است و هر استاری پانزده مثقال که مجموع من ششصد مثقال باشد به وزن تبریز و هر مثقالی شش دانگ و دانگی هشت حبه و حبه ای به وزن یک جو و به این معنی عربان حرف ثانی را مشددکنند. (برهان ). وزنی است معروف و به تشدید نون معرب آن است . (فرهنگ رشیدی ). وزنه ای را گویند که در هر ولایتی بر مقداری معین اطلاق می کنند و من تبریز که معمول این زمان است عبارت است از چهل سیر و هر سیری شانزده مثقال ، پس من عبارت از ششصد و چهل مثقال می باشد. (ناظم الاطباء). به معنی وزن است در هر جایی به معنی تفاوت است چهل استار است که هر استاری شانزده مثقال باشد که مجموع یک من ششصدو چهل مثقال شود و این من سابق تبریز بوده اکنون هزار مثقال است . (انجمن آرا). نام وزن معین که دو رطل باشد و این من بیشتر مستعمل اطباست و من هندی چهل سیر است و وزن سیر در هر ملک مختلف باشد. (غیاث ). در سانسکریت «مانه » (مقیاس ، وزن ، وزنی معین )، یا از هندی باستان «منا» (وزنی معین [ طلا ])، یونانی «منه » ، لاتینی «مینه » . در زبان شومری (قوم غیرسامی و غیرآریایی ) لغت «منه » به جای مانده و از آنان به اکدیان رسیده ، «منو» گفتند و در عبری ، «مانه » . «من » اساساً وزنی بوده و سپس نام پولی گردید و به مرور زمان نزد اقوام مختلف ارزشهای مختلف پیدا کرد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
که بود اندر آن جام یک من نبید
به یک دم می روشن اندرکشید.
چو یابد خورش بامدادان پگاه
سه من می ستاند ز گنجورشاه .
بدی چارصد من به سنگ ار به بیش
سری بر تنش چون سر گاومیش .
نکند مستی هرچند که در مجلس
ننهد سیکی بر دست کم از یک من .
تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی
فرودآردهمی احجار صدمن .
به پیش شیری صد خر همی ندارد پای
دو من سرب بخورد ده ستیر سرب همی .
کی بود کز زلف او ز انسان که قطران فال زد
مشک پیمایم ز کیل و غالیه سنجم به من .
می رود از جوهر این کهربا
هر جو سنگی به منی کیمیا.
خری گو شصت من برگیرد آسان
ز شصت و پنج من نبود هراسان .
فروزنده چون مرقشیشای زر
منی و دو من کمتر و بیشتر.
آسیا سنگ ده هزار منی
به دو مرد از کمر بگردانند.
این فرومایه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت سخنی نمی آورد. (گلستان ).
چو حافظ در قناعت کوش وز دنیی ّ دون بگذر
که یک جو منّت دونان دو صد من زر نمی ارزد.
رجوع به مَن ّ شود.
- به من زدن ؛ وزن کردن به من ، یا مطلق وزن کردن باشد. (آنندراج ) :
تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقبیس را نزند هیچکس به من .
- صدمنی ؛ به وزن صد من . به سنگینی صد من . که صد من وزن آن باشد :
همی صدمنی گر ز برداشتم
سپاهی ز پس بازبگذاشتم .
صبر به طاقت آمد از بارکشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی .
- امثال :
صد گنجشک با زاق و زیقش یک من است . (امثال و حکم ج 3 ص 1056).
یک من رفتم و صد من آمدم ؛ حرمت من در آنجا نگاه نداشتند. خواهش مرا با تحقیررد کردند. (امثال و حکم ج 4 ص 2051).
|| بعضی گفته اند در اصل به معنی توده است و از این مرکب است «خرمن »، یعنی توده ٔ بزرگ . (فرهنگ رشیدی ). توده ٔ هر چیز را نیز گویند. (برهان ). به معنی توده چون خرمن به معنی توده ٔ کلان از عالم خربط و خرمگس و خرپشه و مانند آن و اینکه در لفظ خرمن فتحه ٔ خا را تغییر داده به کسره می خوانند از جهت قباحتی است که در ترکیب واقع شده نه آنکه لغتی است . (آنندراج ). به معنی توده نیز آمده چنانکه خرمن به معنی توده ٔ کلان . (غیاث ).
که بود اندر آن جام یک من نبید
به یک دم می روشن اندرکشید.
چو یابد خورش بامدادان پگاه
سه من می ستاند ز گنجورشاه .
بدی چارصد من به سنگ ار به بیش
سری بر تنش چون سر گاومیش .
نکند مستی هرچند که در مجلس
ننهد سیکی بر دست کم از یک من .
تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی
فرودآردهمی احجار صدمن .
به پیش شیری صد خر همی ندارد پای
دو من سرب بخورد ده ستیر سرب همی .
کی بود کز زلف او ز انسان که قطران فال زد
مشک پیمایم ز کیل و غالیه سنجم به من .
می رود از جوهر این کهربا
هر جو سنگی به منی کیمیا.
خری گو شصت من برگیرد آسان
ز شصت و پنج من نبود هراسان .
فروزنده چون مرقشیشای زر
منی و دو من کمتر و بیشتر.
آسیا سنگ ده هزار منی
به دو مرد از کمر بگردانند.
این فرومایه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت سخنی نمی آورد. (گلستان ).
چو حافظ در قناعت کوش وز دنیی ّ دون بگذر
که یک جو منّت دونان دو صد من زر نمی ارزد.
رجوع به مَن ّ شود.
- به من زدن ؛ وزن کردن به من ، یا مطلق وزن کردن باشد. (آنندراج ) :
تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقبیس را نزند هیچکس به من .
- صدمنی ؛ به وزن صد من . به سنگینی صد من . که صد من وزن آن باشد :
همی صدمنی گر ز برداشتم
سپاهی ز پس بازبگذاشتم .
صبر به طاقت آمد از بارکشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی .
- امثال :
صد گنجشک با زاق و زیقش یک من است . (امثال و حکم ج 3 ص 1056).
یک من رفتم و صد من آمدم ؛ حرمت من در آنجا نگاه نداشتند. خواهش مرا با تحقیررد کردند. (امثال و حکم ج 4 ص 2051).
|| بعضی گفته اند در اصل به معنی توده است و از این مرکب است «خرمن »، یعنی توده ٔ بزرگ . (فرهنگ رشیدی ). توده ٔ هر چیز را نیز گویند. (برهان ). به معنی توده چون خرمن به معنی توده ٔ کلان از عالم خربط و خرمگس و خرپشه و مانند آن و اینکه در لفظ خرمن فتحه ٔ خا را تغییر داده به کسره می خوانند از جهت قباحتی است که در ترکیب واقع شده نه آنکه لغتی است . (آنندراج ). به معنی توده نیز آمده چنانکه خرمن به معنی توده ٔ کلان . (غیاث ).