ملک
لغتنامه دهخدا
ملک . [ م ُ ] (ع اِ) پادشاهی . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم . (حدیث ).
که را بویه ٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی .
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم .
امیرمحمد را در مدت ملکش ممکن نگشت که این وصیت را به جای آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243). چون روزگار ملک ، او را به سر آمد... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 417). چون دانست که کار راست شد به شهر آمد و بر تخت ملک نشست . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 5 و 7).
دانش به از ضیاع و به ازجاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
سلم را دیدم در روم ، که بنشست به ملک
تور را دیدم بر تخت شهی در توران .
این همه در سال بیست وهشتم بود از ملک او .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104).
ز شرح قصه ٔ روز نشستن تو به ملک
همه ملوک شکسته دلند و بسته دهان .
عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست
بر دفتر از حساب تو صدگان شمار باد.
نه هرگز ملک او باشد معطل
نه هرگز حکم او باشدمزور.
وگر ایمانت هست و تقوی نی
خاتم ملک بی سلیمان است .
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه ٔ گذران .
دین بی لطف شاخ بی بار است
ملک بی قهر گنج بی مار است .
گفته اند وقتی پادشاهی بود، عمر اندر ملک و ولایت و کامرانی و خوشدلی و آسایش به سر برده . (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 288).
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری .
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی والاشراق .
گر پدر از تخت ملک شداینک
بر زبر تخت احترام برآید.
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر ملک ابد خواهی این دار که من دارم .
مدت ملک و سلطنت آل سامان به خراسان ... صد و دو سال و شش ماه و ده روز بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 235).
- ملک و ملک ؛ پادشاهی و کشور و دارایی :
هر آفریده ای که نه در ملک و ملک تست
از آسمان بر او ننهادند اسم شی .
این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمان است .
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی .
- امثال :
الملک عقیم ؛ پادشاهی سترون باشد. (امثال و حکم ج 1 ص 273).
چون دهد ملک خدا باز هم او بستاند
پس چرا گویند اندر مثل الملک عقیم .
آن شنیدستی که الملک عقیم
ترک خویشی جست ملکت جو ز بیم .
|| مملکت و ولایت و کشور. (ناظم الاطباء) :
کنون کار برساز و زین پس برو
به ملکی که نشناسدت کس برو.
بخل ، ضحاک و من فریدونم
مکرمت ملک و من سلیمانم .
بسا طبیب که مایه نداشت درد فزود
وزیر باید،ملک هزارساله چه سود.
چو ملک کرشود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.
وزیر نو ستدی کو ز رأی بی معنی
به گوش ملک تو اندر فکند کری زود.
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر.
ملکی کان را به درع گیری و زوبین
دادش نتوان به آب حوض و به ریحان .
شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
به تو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم .
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم .
وحشی چیزی است ملک و دانم ازآن این
کو نشود هیچگونه بسته به انسان .
مرد شهم کافی محتشم بایدملک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 331). ازآن جهت که همباز او شود در ملک و پادشاهی به انبازی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 340). معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم می رفت و این کودک مشغول به خوردن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 702). چون ملکی و بقعتی بگیرد... مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 90). چون دعای خلق به نیکویی پیوسته گردد آن ملک پایدار بود و هر روز به زیادت تر باشد. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 17). و اگر به روزگار بعضی از خلفا اندر ملک بسطتی و وسعتی بوده است به هیچ وقت از دل مشغولی ... خالی نبوده است . (سیاست نامه ایضاً ص 13). عم بر من خروج کرد و با او مصاف کردم ... و دیگر باره ملک به شمشیر بگرفتم . (سیاست نامه ایضاً ص 42).
نهاد گویی چون مهر در کنار نگین
سپهر ملک زمین در کنار آتش و آب .
پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 24).
اقبال تو پیرایه ٔ ملک عجم آراست
شمشیر تو مشاطه ٔ دین عرب آمد.
هزار ملک بجوی و هزار فتح بیاب
هزار شهر بگیر و هزار سال بپای .
ز هرسویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد.
ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد.
یک جرعه ٔ می ز ملک کاووس به است
وز تخت قباد و ملکت طوس به است .
بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر ترا.
بگرفتی و سپردی ملکش به پای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش به دست غوغا.
شهی کاندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در.
بهار است ای بهار ملک و عید است ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد.
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم .
لحظه ای گم شد ز خدمت هدهد اندر مملکت
درکفارت ملکتی بایست چون ملک صبا.
ملک آباد به ز گنج روان
شادی تن نداد خنج روان .
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا.
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد.
ملک شرع مصطفی آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا.
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان .
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را به ایشان واگذار.
ملوک و امرا پیوسته به حفظ مصالح ملک مبتلی باشند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 17).
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بی افسری .
بی عدل نیست کنگره ٔ ملک مرتفع
بی علم نیست قاعده ٔ عدل پایدار.
مر ملک را به عدل ثبات است و انتظام
مر عدل را به علم ظهور است و اشتهار.
من ارسلان شه ملک قناعتم زین روی
جهان قیصر و خان صدیک جهان من است .
سینه مکن به بستن دل زآن قبل که تو
دل بسته ای نه ملک خراسان گشاده ای .
کثرت جیشت فزون ز حد شمار است
عرصه ٔ ملکت برون ز حد گمان است .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 54).
ملک بخش است برعبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد.
بادش کمال دولت تا هردم از کمانش
در ملک آل سامان ، سامان تازه بینی .
ملک بود باغ خلد تحت ظلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم .
مباد کزپی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم .
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.
آهسته تر نه ملک خراسان گرفته ای
وآسوده تر نه رایت سنجر شکسته ای .
به زلزله ٔ حوافر کوه پیکران ، گرد از اساس آن ملک برآریم . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 202). من چون صحیفه ٔ احوال تو مطالعه کردم قاعده ٔ ملک تو مختل یافتم . (مرزبان نامه ایضاً ص 15). زیردستان و رعایا در اطراف و زوایای ملک جملگی در کنف امن و سلامت آسوده مانند. (مرزبان نامه ایضاً ص 14). مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک ... با ملک زاده و وزیر به حضرت آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص 14). خبر رسید که ایلک خان به بخاراآمد و ملک بستد و معظم سپاه را در قید اسار کشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). پدر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 237). شاهنشاه بهاءالدوله ... ملک بگرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ملک دل کردی خراب از تیر ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز.
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تخت را به گردون یال .
پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است .
زلف عروس ملک تو کش نام پرچم است
حبل اﷲ است کش نتواند کسی برید.
از باغ ملک بوی بهی خاست لاجرم
همچون انار خصم ترا دل ز غم کفید.
تا در پناه دولت بیدار توست ملک
در خواب رفت فتنه و آشوب آرمید.
حکما گفته اند که زوال و خلل ملک وقتی باشد که کسان لایق اشغال را از کار دور کنند و نالایق را کار فرمایند. (تاریخ غازان ص 319).
از تنم چون جان ودل بردی چه اندیشم ز مرگ
ملک ویران گشته را اندیشه ٔ تاراج نیست .
- ملک راندن ؛ اداره کردن کشور. پادشاهی کردن . سلطنت کردن :
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال ملک ششهزار.
- ملک فربه کردن ؛ کنایه از زیاد کردن ملک . (برهان ) (آنندراج ) (ازناظم الاطباء).
|| بزرگی . (منتهی الارب ). بزرگی و فر و عظمت . (ناظم الاطباء). عظمت و سلطه . (از اقرب الموارد). || ماسوااﷲ از ممکنات موجوده ومقدوره . (غیاث ) :
ما همه فانی و بقابس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست .
ملک خداست ثابت و باقی و بعد ازآن
آثار خیر و نام نکو و دگر هباست .
و رجوع به معنی بعد شود.
- امثال :
ملک خدا تنگ نیست ، نظیر ارض اﷲ واسعة. (امثال و حکم ج 4 ص 1733).
|| در شرح اصطلاحات صوفیه نوشته از عالم شهادت عبارت است چنانکه ملکوت عالم غیب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت عالم ذات حق . (غیاث ) (آنندراج ). عالم شهادت . (تعریفات جرجانی ). عالم شهادت . (ابن العربی ). عالم محسوسات طبیعی . (تاریخ تصوف در اسلام تألیف غنی ص 656). عالم شهادت را از عرش و کرسی و عالم عناصر، عالم ملک گویند. (فرهنگ علوم عقلی سجادی ). عالم شهادت است از محسوسات غیرعنصریه مانند عرش کرسی . (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی ) :
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند.
و رجوع به معنی قبل و بعدشود.
|| (اصطلاح فلسفه ) عالم اجرام . (رسالة فی اعتقاد الحکماء للشیخ شهاب الدین السهروردی ص 270). و رجوع به ملکوت شود.
که را بویه ٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی .
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم .
امیرمحمد را در مدت ملکش ممکن نگشت که این وصیت را به جای آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243). چون روزگار ملک ، او را به سر آمد... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 417). چون دانست که کار راست شد به شهر آمد و بر تخت ملک نشست . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 5 و 7).
دانش به از ضیاع و به ازجاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
سلم را دیدم در روم ، که بنشست به ملک
تور را دیدم بر تخت شهی در توران .
این همه در سال بیست وهشتم بود از ملک او .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104).
ز شرح قصه ٔ روز نشستن تو به ملک
همه ملوک شکسته دلند و بسته دهان .
عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست
بر دفتر از حساب تو صدگان شمار باد.
نه هرگز ملک او باشد معطل
نه هرگز حکم او باشدمزور.
وگر ایمانت هست و تقوی نی
خاتم ملک بی سلیمان است .
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه ٔ گذران .
دین بی لطف شاخ بی بار است
ملک بی قهر گنج بی مار است .
گفته اند وقتی پادشاهی بود، عمر اندر ملک و ولایت و کامرانی و خوشدلی و آسایش به سر برده . (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 288).
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری .
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی والاشراق .
گر پدر از تخت ملک شداینک
بر زبر تخت احترام برآید.
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر ملک ابد خواهی این دار که من دارم .
مدت ملک و سلطنت آل سامان به خراسان ... صد و دو سال و شش ماه و ده روز بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 235).
- ملک و ملک ؛ پادشاهی و کشور و دارایی :
هر آفریده ای که نه در ملک و ملک تست
از آسمان بر او ننهادند اسم شی .
این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمان است .
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی .
- امثال :
الملک عقیم ؛ پادشاهی سترون باشد. (امثال و حکم ج 1 ص 273).
چون دهد ملک خدا باز هم او بستاند
پس چرا گویند اندر مثل الملک عقیم .
آن شنیدستی که الملک عقیم
ترک خویشی جست ملکت جو ز بیم .
|| مملکت و ولایت و کشور. (ناظم الاطباء) :
کنون کار برساز و زین پس برو
به ملکی که نشناسدت کس برو.
بخل ، ضحاک و من فریدونم
مکرمت ملک و من سلیمانم .
بسا طبیب که مایه نداشت درد فزود
وزیر باید،ملک هزارساله چه سود.
چو ملک کرشود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.
وزیر نو ستدی کو ز رأی بی معنی
به گوش ملک تو اندر فکند کری زود.
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر.
ملکی کان را به درع گیری و زوبین
دادش نتوان به آب حوض و به ریحان .
شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
به تو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم .
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم .
وحشی چیزی است ملک و دانم ازآن این
کو نشود هیچگونه بسته به انسان .
مرد شهم کافی محتشم بایدملک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 331). ازآن جهت که همباز او شود در ملک و پادشاهی به انبازی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 340). معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم می رفت و این کودک مشغول به خوردن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 702). چون ملکی و بقعتی بگیرد... مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 90). چون دعای خلق به نیکویی پیوسته گردد آن ملک پایدار بود و هر روز به زیادت تر باشد. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 17). و اگر به روزگار بعضی از خلفا اندر ملک بسطتی و وسعتی بوده است به هیچ وقت از دل مشغولی ... خالی نبوده است . (سیاست نامه ایضاً ص 13). عم بر من خروج کرد و با او مصاف کردم ... و دیگر باره ملک به شمشیر بگرفتم . (سیاست نامه ایضاً ص 42).
نهاد گویی چون مهر در کنار نگین
سپهر ملک زمین در کنار آتش و آب .
پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 24).
اقبال تو پیرایه ٔ ملک عجم آراست
شمشیر تو مشاطه ٔ دین عرب آمد.
هزار ملک بجوی و هزار فتح بیاب
هزار شهر بگیر و هزار سال بپای .
ز هرسویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد.
ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد.
یک جرعه ٔ می ز ملک کاووس به است
وز تخت قباد و ملکت طوس به است .
بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر ترا.
بگرفتی و سپردی ملکش به پای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش به دست غوغا.
شهی کاندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در.
بهار است ای بهار ملک و عید است ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد.
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم .
لحظه ای گم شد ز خدمت هدهد اندر مملکت
درکفارت ملکتی بایست چون ملک صبا.
ملک آباد به ز گنج روان
شادی تن نداد خنج روان .
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا.
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد.
ملک شرع مصطفی آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا.
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان .
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را به ایشان واگذار.
ملوک و امرا پیوسته به حفظ مصالح ملک مبتلی باشند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 17).
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بی افسری .
بی عدل نیست کنگره ٔ ملک مرتفع
بی علم نیست قاعده ٔ عدل پایدار.
مر ملک را به عدل ثبات است و انتظام
مر عدل را به علم ظهور است و اشتهار.
من ارسلان شه ملک قناعتم زین روی
جهان قیصر و خان صدیک جهان من است .
سینه مکن به بستن دل زآن قبل که تو
دل بسته ای نه ملک خراسان گشاده ای .
کثرت جیشت فزون ز حد شمار است
عرصه ٔ ملکت برون ز حد گمان است .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 54).
ملک بخش است برعبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد.
بادش کمال دولت تا هردم از کمانش
در ملک آل سامان ، سامان تازه بینی .
ملک بود باغ خلد تحت ظلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم .
مباد کزپی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم .
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.
آهسته تر نه ملک خراسان گرفته ای
وآسوده تر نه رایت سنجر شکسته ای .
به زلزله ٔ حوافر کوه پیکران ، گرد از اساس آن ملک برآریم . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 202). من چون صحیفه ٔ احوال تو مطالعه کردم قاعده ٔ ملک تو مختل یافتم . (مرزبان نامه ایضاً ص 15). زیردستان و رعایا در اطراف و زوایای ملک جملگی در کنف امن و سلامت آسوده مانند. (مرزبان نامه ایضاً ص 14). مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک ... با ملک زاده و وزیر به حضرت آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص 14). خبر رسید که ایلک خان به بخاراآمد و ملک بستد و معظم سپاه را در قید اسار کشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). پدر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 237). شاهنشاه بهاءالدوله ... ملک بگرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ملک دل کردی خراب از تیر ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز.
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تخت را به گردون یال .
پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است .
زلف عروس ملک تو کش نام پرچم است
حبل اﷲ است کش نتواند کسی برید.
از باغ ملک بوی بهی خاست لاجرم
همچون انار خصم ترا دل ز غم کفید.
تا در پناه دولت بیدار توست ملک
در خواب رفت فتنه و آشوب آرمید.
حکما گفته اند که زوال و خلل ملک وقتی باشد که کسان لایق اشغال را از کار دور کنند و نالایق را کار فرمایند. (تاریخ غازان ص 319).
از تنم چون جان ودل بردی چه اندیشم ز مرگ
ملک ویران گشته را اندیشه ٔ تاراج نیست .
- ملک راندن ؛ اداره کردن کشور. پادشاهی کردن . سلطنت کردن :
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال ملک ششهزار.
- ملک فربه کردن ؛ کنایه از زیاد کردن ملک . (برهان ) (آنندراج ) (ازناظم الاطباء).
|| بزرگی . (منتهی الارب ). بزرگی و فر و عظمت . (ناظم الاطباء). عظمت و سلطه . (از اقرب الموارد). || ماسوااﷲ از ممکنات موجوده ومقدوره . (غیاث ) :
ما همه فانی و بقابس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست .
ملک خداست ثابت و باقی و بعد ازآن
آثار خیر و نام نکو و دگر هباست .
و رجوع به معنی بعد شود.
- امثال :
ملک خدا تنگ نیست ، نظیر ارض اﷲ واسعة. (امثال و حکم ج 4 ص 1733).
|| در شرح اصطلاحات صوفیه نوشته از عالم شهادت عبارت است چنانکه ملکوت عالم غیب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت عالم ذات حق . (غیاث ) (آنندراج ). عالم شهادت . (تعریفات جرجانی ). عالم شهادت . (ابن العربی ). عالم محسوسات طبیعی . (تاریخ تصوف در اسلام تألیف غنی ص 656). عالم شهادت را از عرش و کرسی و عالم عناصر، عالم ملک گویند. (فرهنگ علوم عقلی سجادی ). عالم شهادت است از محسوسات غیرعنصریه مانند عرش کرسی . (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی ) :
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند.
و رجوع به معنی قبل و بعدشود.
|| (اصطلاح فلسفه ) عالم اجرام . (رسالة فی اعتقاد الحکماء للشیخ شهاب الدین السهروردی ص 270). و رجوع به ملکوت شود.