مقرعه
لغتنامه دهخدا
مقرعه . [ م ِ رَ ع َ / ع ِ ] (از ع ، اِ) چوبی که به آن زنند. (غیاث ). و رجوع به معنی دوم ماده ٔ قبل شود. || کوبه . آلت قرع . هر چیز که بدان کوبند :
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده ٔ زمین را چند فرسنگ .
زمین لرزه ٔ مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ .
|| تازیانه و این صیغه ٔ اسم آلت است از قَرع که به معنی کوفتن است . (غیاث ). شلاق . قمچی . سوط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال .
گر توانی بهر شیب مقرعه اش
زلف حوران هر چه پیرایی فرست .
مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد
به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا.
جنبید شیب مقرعه ٔ صبحدم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند.
- مقرعه دار ؛ تازیانه دار. آن که بردرگاه ملوک و امیران تازیانه به دست گیرد، ایجاد نظم را : معتصم ... روزی برنشسته بود با غلامان و سپاه مردی پیر پیش او ایستاده ، او را گفت ای پسر هارون از خدای ترس که ترکان عجمی را از کافرستان آوردی و بر مسلمانان مسلط کردی ... مقرعه داران خواستند که آن پیر را بزنند. (تاریخ طبری ، ترجمه ٔ بلعمی ).
- مقرعه زدن ؛ تازیانه زدن :
تیر میفکن که هدف رای تست
مقرعه کم زن که فرس پای تست .
مرا چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چونکه بنواختی .
|| بر کوس و دمامه و دهل و نقاره اطلاق شود. (از مجله ٔ موسیقی دوره ٔ جدید شماره 99). طبل . تبیره : بر این ترتیب به مسجد جامع آمد سخت آهسته چنانکه بجز مقرعه و بردابرد مرتبه داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292).
- مقرعه زدن ؛ طبل زدن . دهل زدن :
سال و مه در موکب او غاشیه خاقان کشد
روزو شب بر درگه او مقرعه قیصر زند.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 114).
- مقرعه زن ؛ طبل زن . طبال . تبیره زن . مقرعی :
مقرعه زن گشت رعد مقرعه ٔ او درخش
غاشیه کش گشت باد غاشیه ٔ او دیم .
چون برون تاخت چشمه ٔ روشن
حاجتی نایدش به مقرعه زن .
سنائی (حدیقةالحقیقه چ مدرس رضوی ص 93).
پسر آزر است فرش افکن
پسر مریم است مقرعه زن .
پیش قدر تو چرخ غاشیه کش
پیش حکمت زمانه مقرعه زن .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 287).
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجرگزار می آید.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 264).
بر درت تیغ بید و تخت چمن
برق نفاطو رعد مقرعه زن .
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده ٔ زمین را چند فرسنگ .
زمین لرزه ٔ مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ .
|| تازیانه و این صیغه ٔ اسم آلت است از قَرع که به معنی کوفتن است . (غیاث ). شلاق . قمچی . سوط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال .
گر توانی بهر شیب مقرعه اش
زلف حوران هر چه پیرایی فرست .
مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد
به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا.
جنبید شیب مقرعه ٔ صبحدم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند.
- مقرعه دار ؛ تازیانه دار. آن که بردرگاه ملوک و امیران تازیانه به دست گیرد، ایجاد نظم را : معتصم ... روزی برنشسته بود با غلامان و سپاه مردی پیر پیش او ایستاده ، او را گفت ای پسر هارون از خدای ترس که ترکان عجمی را از کافرستان آوردی و بر مسلمانان مسلط کردی ... مقرعه داران خواستند که آن پیر را بزنند. (تاریخ طبری ، ترجمه ٔ بلعمی ).
- مقرعه زدن ؛ تازیانه زدن :
تیر میفکن که هدف رای تست
مقرعه کم زن که فرس پای تست .
مرا چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چونکه بنواختی .
|| بر کوس و دمامه و دهل و نقاره اطلاق شود. (از مجله ٔ موسیقی دوره ٔ جدید شماره 99). طبل . تبیره : بر این ترتیب به مسجد جامع آمد سخت آهسته چنانکه بجز مقرعه و بردابرد مرتبه داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292).
- مقرعه زدن ؛ طبل زدن . دهل زدن :
سال و مه در موکب او غاشیه خاقان کشد
روزو شب بر درگه او مقرعه قیصر زند.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 114).
- مقرعه زن ؛ طبل زن . طبال . تبیره زن . مقرعی :
مقرعه زن گشت رعد مقرعه ٔ او درخش
غاشیه کش گشت باد غاشیه ٔ او دیم .
چون برون تاخت چشمه ٔ روشن
حاجتی نایدش به مقرعه زن .
سنائی (حدیقةالحقیقه چ مدرس رضوی ص 93).
پسر آزر است فرش افکن
پسر مریم است مقرعه زن .
پیش قدر تو چرخ غاشیه کش
پیش حکمت زمانه مقرعه زن .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 287).
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجرگزار می آید.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 264).
بر درت تیغ بید و تخت چمن
برق نفاطو رعد مقرعه زن .