مقتدی
لغتنامه دهخدا
مقتدی .[ م ُ ت َ ] (ع ص ) پیروی کننده . (غیاث ) (آنندراج ). پیروی کننده . اقتداکننده . (از ناظم الاطباء) :
طمع خلق مقتدی است بر او
کعبه ٔ جود مقتدا باشد.
شاها زمانه گوید من مقتدی شدم
در بیش و کم به دولت تو اقتدا کنم .
چه عجب زآنکه چو خورشید کسی را شد امام
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش .
مقتدای عالم آمد، مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا.
به انوار سنت وآثار مساعی بدو مقتدی و مهتدی بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398). || جماعتی . (السامی ) (مهذب الاسماء). مأموم . جماعتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که پشت سر امام جماعت نماز گزارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). کسی که امام جماعت را با تکبیر افتتاح درک کند. (از تعریفات ).
طمع خلق مقتدی است بر او
کعبه ٔ جود مقتدا باشد.
شاها زمانه گوید من مقتدی شدم
در بیش و کم به دولت تو اقتدا کنم .
چه عجب زآنکه چو خورشید کسی را شد امام
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش .
مقتدای عالم آمد، مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا.
به انوار سنت وآثار مساعی بدو مقتدی و مهتدی بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398). || جماعتی . (السامی ) (مهذب الاسماء). مأموم . جماعتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که پشت سر امام جماعت نماز گزارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). کسی که امام جماعت را با تکبیر افتتاح درک کند. (از تعریفات ).