مقتدی
لغتنامه دهخدا
مقتدی . [ م ُ ت َ دا ] (ع ص ، اِ) آنکه به او اقتدا کنند. (مهذب الاسماء). آنکه مردم پیروی او کنند یعنی پیشوا. (غیاث ) (آنندراج ). آنکه مردمان پیروی آن کنند. (ناظم الاطباء). که مورد اقتدا قرار گیرد :
فرزند بمرد مقتدی هم
ماتم ز پی کدام دارم .
فرمان ربانی را... امام و مقتدی سازند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 11). چون سخن پیرانه از زفان پادشاه زاده ٔ یگانه به اسماع حاضران رسید آن را دستور و مقتدی ساختند. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 157). و رجوع به مقتدا شود. || پیشنماز. امام جماعت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فرزند بمرد مقتدی هم
ماتم ز پی کدام دارم .
فرمان ربانی را... امام و مقتدی سازند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 11). چون سخن پیرانه از زفان پادشاه زاده ٔ یگانه به اسماع حاضران رسید آن را دستور و مقتدی ساختند. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 157). و رجوع به مقتدا شود. || پیشنماز. امام جماعت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).