مقبل
لغتنامه دهخدا
مقبل . [ م ُب ِ ] (ع ص ) پیش آینده و پیش رونده به جانب کسی . رو به چیزی کننده . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رو به چیزی کننده . (آنندراج ). روی کرده . روی آورده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : امن قتل فی الحرب مقبلاً اکثر ام من قتل مدبراً. (جزء هشتم از عیون الاخبار دینوری ص 191، یادداشت ایضاً).
تن خانه ٔ جان توست یک چندی
یک مشت گل است و دین در او مقبل .
|| سال آینده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آینده . آتی .قابل ؛ عام مقبل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بزودی رسیده . (ناظم الاطباء). || قبول کننده ٔ فرمان حق . (آنندراج ). قبول کننده . (از ناظم الاطباء). || صاحب اقبال و دولت . (آنندراج ). صاحب اقبال . نیکبخت . سعادتمند . (از ناظم الاطباء). خوشبخت . بختور. نیکبخت ، مقابل مدبر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل .
بلکه ستمگر به رنج و درد بمیرد
باز ستمگار دیر مانَد و مقبل .
به از صانع به گیتی مقبلی نیست
ز کسب دست بهتر حاصلی نیست .
نیکخواهانت مقبل و شادان
بدسگالانت مدبر و محزون .
که را دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانه ٔ مقبول مقبل .
مدبری را زیادتی است به جاه
مقبلی را ز بخت نقصانی است .
خرم دل آن کس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آن کس که شد از پیش تو مهجور.
شکر آن فرزند مقبل مهتر مهتر نسب
با خدای و با تو گویم درنهان و آشکار.
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی
رو تو و اقبال سلطان ، ما و دین و مدبری .
نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقیل و اقتدا به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه ). ایام عمر و روزگار دولت یکی از مقبلان بدان آراسته گردد. (کلیله و دمنه ). خردمند مقبل کار امروز به فردا نیفکند. (کلیله و دمنه ).
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب به چه یارا برافکند.
پس واجب کند که مقبل ترین بندگان و مشفق ترین هواخواهان آن است که در طاعت و... مواظبت نماید. (سندبادنامه ص 7). ندانست که پادشاه مقبل ماهی فلک در شست گیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 33).
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
مقبول تو جز مقبل جاوید نشد.
شرف خواهی به گرد مقبلان گرد
که زود از مقبلان مقبل شود مرد.
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل .
مقبلی را که بخت یار بود
خفتنش تا به وقت کار بود.
هست حقیقت نظر مقبلان
درع پناهنده ٔ روشندلان .
مقبل را قلت آلت و ضعف حالت از ادراک به مقصود مانع نیست . (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 14). چنانکه شیوه ٔ مقبلان و سنت صاحب دولتان باشد ابواب تکلف و تنوق القاب ... بسته گردانیده اند.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 19). چون اهالی آن بدانستند که ... با مقبل ستیهیدن جاذبه ٔ ادبار و علامت خذلان است امان خواستند. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 15).
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی .
پیش او بنوشت شه کای مقبلم
وقت آمد زود فارغ کن دلم .
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش .
شادم به تومرحبا و اهلا
ای بخت سعید مقبل من .
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه .
چنین راه گر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر.
چه نهی مال بهر فرزندان
که به ایشان نمی رسد چندان
پسر ار مقبل است باکش نیست
ورنه زآن مال بهره خاکش نیست .
همچو زنگی بچه ٔ خال تو گردم مقبل
گر شوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب .
هرگه که از حوادث گردون دون نواز
پیش آیدت ز نیک و بد کار مشکلی
یا در پناه همت صاحبدلی گریز
یا التجا نمای به اقبال مقبلی .
فرخ آن است که لالای شهنشاه بُوَد
مقبل آن است که او هندوی سلطان باشد.
خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل .
مزن ز چون و چرا دم که بنده ٔ مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت .
فروغ دل و دیده ٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان .
دیده ٔ بخت مقبلان نشود
جز بدان خاک آستان روشن .
چو خانه ٔ دل اهل قلوب مقبول است
ره قبول در او هرکه یافت ، شد مقبل .
کعبه از سنگ است و هر سنگی که در بنیاد اوست
کعبه آسا مقبلان را قبله گاه دیگر است .
بسته به هر یک محملی بنشسته در وی مقبلی
وز پی جدا کن بیدلی خوش لهجه و شیرین زبان .
- مقبل طالع ؛ آنکه بخت خوش به او روی آورده شده باشد. خوشبخت . نیکبخت : ملک گفت : شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت ، عالی همت ... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 59).
- مقبل نهاد ؛ آنکه بالذّات نیکبخت است .خوشبخت . نیکبخت : فرزند شایسته و بایسته وهنرنمای و فرهنگی و دانش پژوه و مقبل نهاد یادگار می گذارم . (مرزبان نامه چ قزوینی 34).
|| که روی در ترقی دارد. که اقبال او روزافزون است :
مثل عطاردی چرا چون مه نو نه مقبلی
طالع تو رسد چرا چون سرطان به مدبری .
|| نامی از نامهای غلامان سیاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زحل آن روز شود مقبل نام
کش کنی هندوک خویش خطاب .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 331).
تن خانه ٔ جان توست یک چندی
یک مشت گل است و دین در او مقبل .
|| سال آینده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آینده . آتی .قابل ؛ عام مقبل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بزودی رسیده . (ناظم الاطباء). || قبول کننده ٔ فرمان حق . (آنندراج ). قبول کننده . (از ناظم الاطباء). || صاحب اقبال و دولت . (آنندراج ). صاحب اقبال . نیکبخت . سعادتمند . (از ناظم الاطباء). خوشبخت . بختور. نیکبخت ، مقابل مدبر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل .
بلکه ستمگر به رنج و درد بمیرد
باز ستمگار دیر مانَد و مقبل .
به از صانع به گیتی مقبلی نیست
ز کسب دست بهتر حاصلی نیست .
نیکخواهانت مقبل و شادان
بدسگالانت مدبر و محزون .
که را دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانه ٔ مقبول مقبل .
مدبری را زیادتی است به جاه
مقبلی را ز بخت نقصانی است .
خرم دل آن کس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آن کس که شد از پیش تو مهجور.
شکر آن فرزند مقبل مهتر مهتر نسب
با خدای و با تو گویم درنهان و آشکار.
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی
رو تو و اقبال سلطان ، ما و دین و مدبری .
نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقیل و اقتدا به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه ). ایام عمر و روزگار دولت یکی از مقبلان بدان آراسته گردد. (کلیله و دمنه ). خردمند مقبل کار امروز به فردا نیفکند. (کلیله و دمنه ).
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب به چه یارا برافکند.
پس واجب کند که مقبل ترین بندگان و مشفق ترین هواخواهان آن است که در طاعت و... مواظبت نماید. (سندبادنامه ص 7). ندانست که پادشاه مقبل ماهی فلک در شست گیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 33).
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
مقبول تو جز مقبل جاوید نشد.
شرف خواهی به گرد مقبلان گرد
که زود از مقبلان مقبل شود مرد.
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل .
مقبلی را که بخت یار بود
خفتنش تا به وقت کار بود.
هست حقیقت نظر مقبلان
درع پناهنده ٔ روشندلان .
مقبل را قلت آلت و ضعف حالت از ادراک به مقصود مانع نیست . (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 14). چنانکه شیوه ٔ مقبلان و سنت صاحب دولتان باشد ابواب تکلف و تنوق القاب ... بسته گردانیده اند.(جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 19). چون اهالی آن بدانستند که ... با مقبل ستیهیدن جاذبه ٔ ادبار و علامت خذلان است امان خواستند. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 15).
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی .
پیش او بنوشت شه کای مقبلم
وقت آمد زود فارغ کن دلم .
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش .
شادم به تومرحبا و اهلا
ای بخت سعید مقبل من .
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه .
چنین راه گر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر.
چه نهی مال بهر فرزندان
که به ایشان نمی رسد چندان
پسر ار مقبل است باکش نیست
ورنه زآن مال بهره خاکش نیست .
همچو زنگی بچه ٔ خال تو گردم مقبل
گر شوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب .
هرگه که از حوادث گردون دون نواز
پیش آیدت ز نیک و بد کار مشکلی
یا در پناه همت صاحبدلی گریز
یا التجا نمای به اقبال مقبلی .
فرخ آن است که لالای شهنشاه بُوَد
مقبل آن است که او هندوی سلطان باشد.
خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل .
مزن ز چون و چرا دم که بنده ٔ مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت .
فروغ دل و دیده ٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان .
دیده ٔ بخت مقبلان نشود
جز بدان خاک آستان روشن .
چو خانه ٔ دل اهل قلوب مقبول است
ره قبول در او هرکه یافت ، شد مقبل .
کعبه از سنگ است و هر سنگی که در بنیاد اوست
کعبه آسا مقبلان را قبله گاه دیگر است .
بسته به هر یک محملی بنشسته در وی مقبلی
وز پی جدا کن بیدلی خوش لهجه و شیرین زبان .
- مقبل طالع ؛ آنکه بخت خوش به او روی آورده شده باشد. خوشبخت . نیکبخت : ملک گفت : شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت ، عالی همت ... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 59).
- مقبل نهاد ؛ آنکه بالذّات نیکبخت است .خوشبخت . نیکبخت : فرزند شایسته و بایسته وهنرنمای و فرهنگی و دانش پژوه و مقبل نهاد یادگار می گذارم . (مرزبان نامه چ قزوینی 34).
|| که روی در ترقی دارد. که اقبال او روزافزون است :
مثل عطاردی چرا چون مه نو نه مقبلی
طالع تو رسد چرا چون سرطان به مدبری .
|| نامی از نامهای غلامان سیاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زحل آن روز شود مقبل نام
کش کنی هندوک خویش خطاب .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 331).