مفلس
لغتنامه دهخدا
مفلس . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) محتاج . درویش . تهیدست . (از آنندراج ). کسی که فلس و پشیزی نداشته باشد. درویش . تنگدست . بی چیز. بینوا. (از ناظم الاطباء). آنکه وی را مالی باقی نمانده باشد. (از اقرب الموارد). نادار. ندار. بی پا. از پای برفته . آنکه هیچ ندارد. ج ، مفلسین ، مفلسون ، مفالیس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وآنکه می گوید که گر حجت حکیمستی چرا
در دره ی ْ یمگان نشسته مفلس و تنهاستی .
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که به شب گنج بیند اندر خواب .
مرو مفلس آنجا که معلوم توست
که مر مفلسان را نباشد محل .
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها.
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین .
در زوایای رسته ٔ معنی
مفلس کیمیافروش منم .
جمع رسل بر درش مفلس طالب زکوة
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب .
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توانگران راست .
زآن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر.
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.
مفلس بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
مفلس آن راه را سلطنت فقر چیست
ترک عدم داشتن راه فنا ساختن .
کو دغا و مفلس است و بدسخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن .
مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض ندْهد کس مر او را یک پشیز.
گفت قاضی مفلسی را وانما
گفت اینک اهل زندانت گوا.
مفلسان گر خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب .
شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان . (گلستان ).
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با تو چون مفلسی .
بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد.
چو مفلس فروبرد گردن به دوش
از او برنیاید دگر جز خروش .
مفلس که رسد به گنج ناگاه
ز افزونی حرص گم کند راه .
پس چنین گشتمی که اکنونم
مفلسی با هزار عیب و عوار.
سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده .
عشقت آمد پی دل بردن و در سینه نیافت
دزد از خانه ٔ مفلس خجل آید بیرون .
- از چیزی مفلس گشتن ؛آن را از دست دادن . از آن محروم شدن :
هرکه بود از نشاط مفلس گشت
گرچه از آب دیده قارون گشت .
- مفلس شدن ؛ افلاس . (تاج المصادر بیهقی ). بی چیز شدن . اِکداء. اِلفاج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مفلس کردن ؛ بی چیز کردن . تهیدست کردن :
از حجت حق جوی جواب سخن ایراک
مفلس کندت بی شک ، اگر گنج سوءالی .
- امثال :
المفلس فی امان اﷲ ؛ مفلس بی تقصیر مصون از تعرض حاکم و وامخواهان باشد، نظیر: از برهنه پوستین چون برکنی . (امثال و حکم ج 1 ص 272).
تا ابله در جهان است مفلس درنمی ماند ، نظیر: لر بازار نرود، بازار می گندد. (امثال و حکم ص 528). تمثل :
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان .
حرفت آموزی از حرقت مفلسی نسوزی . (امثال و حکم ج 2 ص 692).
مفلس در امان خداست . (امثال و حکم ج 4 ص 1720). و رجوع به مثل المفلس فی امان اﷲ شود.
واله گردی چو مفلسی پیش آید . (امثال و حکم ج 4 ص 1881).
|| (اصطلاح فقه ) کسی که اموال و مطالبات او کمتر از دیون او باشد.وقتی که حکم حجر او از طرف قاضی صادر شد او را مُفَلَّس می نامند. در آیین دادرسی سابق (قانون 1310)، افلاس عبارت بود از عدم کفایت دارایی شخص برای پرداخت مخارج عدلیه و یا بدهی او و چنین شخصی را مفلس می گفتند. در قانون اعسار 1313 مفهوم افلاس از بین رفت و بجای آن مفهوم اعسار نشست . (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ). کسی است که دارائیش کمتر از بدهکاریش باشد و یا آنکه او را از اموال دنیا بجز پول سیاه و روزگار تاریک چیزی نمانده باشد که باید از تصرف در اعیان اموالش که منافی با حق غرماء است ممنوع شود. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ). || کسی که بجای درم دارای پشیز و فلوس باشد. || فرومایه و هشنگ . (ناظم الاطباء).
وآنکه می گوید که گر حجت حکیمستی چرا
در دره ی ْ یمگان نشسته مفلس و تنهاستی .
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که به شب گنج بیند اندر خواب .
مرو مفلس آنجا که معلوم توست
که مر مفلسان را نباشد محل .
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها.
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین .
در زوایای رسته ٔ معنی
مفلس کیمیافروش منم .
جمع رسل بر درش مفلس طالب زکوة
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب .
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توانگران راست .
زآن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر.
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.
مفلس بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
مفلس آن راه را سلطنت فقر چیست
ترک عدم داشتن راه فنا ساختن .
کو دغا و مفلس است و بدسخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن .
مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض ندْهد کس مر او را یک پشیز.
گفت قاضی مفلسی را وانما
گفت اینک اهل زندانت گوا.
مفلسان گر خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب .
شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان . (گلستان ).
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با تو چون مفلسی .
بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد.
چو مفلس فروبرد گردن به دوش
از او برنیاید دگر جز خروش .
مفلس که رسد به گنج ناگاه
ز افزونی حرص گم کند راه .
پس چنین گشتمی که اکنونم
مفلسی با هزار عیب و عوار.
سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده .
عشقت آمد پی دل بردن و در سینه نیافت
دزد از خانه ٔ مفلس خجل آید بیرون .
- از چیزی مفلس گشتن ؛آن را از دست دادن . از آن محروم شدن :
هرکه بود از نشاط مفلس گشت
گرچه از آب دیده قارون گشت .
- مفلس شدن ؛ افلاس . (تاج المصادر بیهقی ). بی چیز شدن . اِکداء. اِلفاج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مفلس کردن ؛ بی چیز کردن . تهیدست کردن :
از حجت حق جوی جواب سخن ایراک
مفلس کندت بی شک ، اگر گنج سوءالی .
- امثال :
المفلس فی امان اﷲ ؛ مفلس بی تقصیر مصون از تعرض حاکم و وامخواهان باشد، نظیر: از برهنه پوستین چون برکنی . (امثال و حکم ج 1 ص 272).
تا ابله در جهان است مفلس درنمی ماند ، نظیر: لر بازار نرود، بازار می گندد. (امثال و حکم ص 528). تمثل :
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان .
حرفت آموزی از حرقت مفلسی نسوزی . (امثال و حکم ج 2 ص 692).
مفلس در امان خداست . (امثال و حکم ج 4 ص 1720). و رجوع به مثل المفلس فی امان اﷲ شود.
واله گردی چو مفلسی پیش آید . (امثال و حکم ج 4 ص 1881).
|| (اصطلاح فقه ) کسی که اموال و مطالبات او کمتر از دیون او باشد.وقتی که حکم حجر او از طرف قاضی صادر شد او را مُفَلَّس می نامند. در آیین دادرسی سابق (قانون 1310)، افلاس عبارت بود از عدم کفایت دارایی شخص برای پرداخت مخارج عدلیه و یا بدهی او و چنین شخصی را مفلس می گفتند. در قانون اعسار 1313 مفهوم افلاس از بین رفت و بجای آن مفهوم اعسار نشست . (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ). کسی است که دارائیش کمتر از بدهکاریش باشد و یا آنکه او را از اموال دنیا بجز پول سیاه و روزگار تاریک چیزی نمانده باشد که باید از تصرف در اعیان اموالش که منافی با حق غرماء است ممنوع شود. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ). || کسی که بجای درم دارای پشیز و فلوس باشد. || فرومایه و هشنگ . (ناظم الاطباء).