مفتون
لغتنامه دهخدا
مفتون . [ م َ ] (ع ص ) در فتنه افتاده . (منتهی الارب )(آنندراج ) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دیوانه . || عقل و مال رفته .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شیفته . عاشق . (از غیاث ) (از آنندراج ). شیفته . ربوده دل . عاشق . (از ناظم الاطباء). دلشده . دل از دست داده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای علم جوی روی به جیحون نه
گر جانت بر هلاک نه مفتون است .
دیوی است کودکی تو به دیوی بر
گر دیو نیستی ز چه مفتونی ؟
همیشه خازن خلد است بر درگاه او عاشق
همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون .
بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون .
ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق
ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون .
سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران
ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون .
سعادتی که سعود آسمان مفتون آن نماید و دوام سرمد الیف آن باشد نثارروزگار انور مجلس عالی صدری ... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 139).
چون مفتون صادق ملامت شنید
به درد از درون ناله ای بر کشید.
جهانی در پی ات مفتون بجای آب گریان خون
عجب می دارم از هامون که چون دریا نمی باشد.
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون .
آب از نسیم باد زره پوش گشته است
مفتون زلف یار زره موی خوشتر است .
- مفتون شدن ؛ شیفته شدن . عاشق گشتن :
خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم
شده ست بر تو ز رسم تو واله و مفتون .
ای بر لب شیرین تو عابد شده عاشق
وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون .
بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون .
- مفتون شده ؛ شیفته گردیده :
جانا به خدا بخش دلم را که گریز است
مقبول تو را از دل مفتون شده ٔ من .
- مفتون گردیدن (گشتن ) ؛ شیفته شدن : کیست که ... با زنان مجالست دارد و مفتون نگردد. (کلیله و دمنه ).
ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق
وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون .
|| فریفته . فریب خورده . مغرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هرگز کی گفت این زمانه که بدکن
مفتون چونی به قول عامه مفتون .
- مفتون شدن ؛ فریفته شدن :
ای فلک زود گرد وای بر آن
کوبه توای فتنه جوی مفتون شد.
ای شده مفتون به قولهای فلاطون
حال جهان باز چون شده ست دگرگون .
زر و نقره چیست تا مفتون شوی
چیست صورت تا چنین مجنون شوی .
- مفتون گشتن (گردیدن ) ؛ فریفته شدن : مرا همیشه ... مغرور بودن ... و مفتون گشتن به جاه دنیا معلوم بود. (کلیله و دمنه ).
|| کسی که اراده ٔ زنای با زن کرده باشد. || از دین برگشته . (ناظم الاطباء). || دینار مفتون ؛ به آتش درآورده . (منتهی الارب ). دیناربه آتش درآورده تا خوب و بد آن معلوم گردد. (ناظم الاطباء). || زه گریبان که مانند زه چرمین باشد. (فرهنگ لغات مشکل دیوان البسه ٔ نظام قاری ) :
ز گرد آن زه مفتون خطی خواندم که تفسیرش
یکی داند که همچون دکمه ذهنش خرده دان باشد.
ای علم جوی روی به جیحون نه
گر جانت بر هلاک نه مفتون است .
دیوی است کودکی تو به دیوی بر
گر دیو نیستی ز چه مفتونی ؟
همیشه خازن خلد است بر درگاه او عاشق
همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون .
بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون .
ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق
ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون .
سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران
ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون .
سعادتی که سعود آسمان مفتون آن نماید و دوام سرمد الیف آن باشد نثارروزگار انور مجلس عالی صدری ... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 139).
چون مفتون صادق ملامت شنید
به درد از درون ناله ای بر کشید.
جهانی در پی ات مفتون بجای آب گریان خون
عجب می دارم از هامون که چون دریا نمی باشد.
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون .
آب از نسیم باد زره پوش گشته است
مفتون زلف یار زره موی خوشتر است .
- مفتون شدن ؛ شیفته شدن . عاشق گشتن :
خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم
شده ست بر تو ز رسم تو واله و مفتون .
ای بر لب شیرین تو عابد شده عاشق
وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون .
بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون .
- مفتون شده ؛ شیفته گردیده :
جانا به خدا بخش دلم را که گریز است
مقبول تو را از دل مفتون شده ٔ من .
- مفتون گردیدن (گشتن ) ؛ شیفته شدن : کیست که ... با زنان مجالست دارد و مفتون نگردد. (کلیله و دمنه ).
ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق
وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون .
|| فریفته . فریب خورده . مغرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هرگز کی گفت این زمانه که بدکن
مفتون چونی به قول عامه مفتون .
- مفتون شدن ؛ فریفته شدن :
ای فلک زود گرد وای بر آن
کوبه توای فتنه جوی مفتون شد.
ای شده مفتون به قولهای فلاطون
حال جهان باز چون شده ست دگرگون .
زر و نقره چیست تا مفتون شوی
چیست صورت تا چنین مجنون شوی .
- مفتون گشتن (گردیدن ) ؛ فریفته شدن : مرا همیشه ... مغرور بودن ... و مفتون گشتن به جاه دنیا معلوم بود. (کلیله و دمنه ).
|| کسی که اراده ٔ زنای با زن کرده باشد. || از دین برگشته . (ناظم الاطباء). || دینار مفتون ؛ به آتش درآورده . (منتهی الارب ). دیناربه آتش درآورده تا خوب و بد آن معلوم گردد. (ناظم الاطباء). || زه گریبان که مانند زه چرمین باشد. (فرهنگ لغات مشکل دیوان البسه ٔ نظام قاری ) :
ز گرد آن زه مفتون خطی خواندم که تفسیرش
یکی داند که همچون دکمه ذهنش خرده دان باشد.