مغفل
لغتنامه دهخدا
مغفل . [ م ُ غ َف ْ ف َ ] (ع ص ) نادان و کندذهن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه زیرک نباشد. (از اقرب الموارد). گول . غافل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه آن زیرک شریک مغفل کرد و سود نداشت . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 117). مغفل را به سیم حاجت افتاد. (کلیله و دمنه ). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه ).
بس مغفل در این خریطه ٔ خشک
گره عود یافت نافه ٔ خشک .
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مردمان نکند جز مغفلی .
چند داری نگاه جامه ز گل
دل نگه دار ای مغفل دل .
آفرینی که آن مغفل کرد
روز عیش مرا مبدل کرد.
بس مغفل در این خریطه ٔ خشک
گره عود یافت نافه ٔ خشک .
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مردمان نکند جز مغفلی .
چند داری نگاه جامه ز گل
دل نگه دار ای مغفل دل .
آفرینی که آن مغفل کرد
روز عیش مرا مبدل کرد.