معنی
لغتنامه دهخدا
معنی . [ م َ نا / م َ نی ی ] (ع اِ) هرچه قصد کرده شود از چیزی . (از منتهی الارب ). هرچیزی که شخص قصد می کند و مقصود. ج ، معانی . (ناظم الاطباء). قصدکرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). || مقصود از سخن . (مهذب الاسماء). مراد کلام . (منتهی الارب ). آنچه لفظ بر آن دلالت دارد. (از اقرب الموارد). آرش و مضمون و مفهوم و مراد و مقصود و منظور و دلالت وغرض و نیت . (ناظم الاطباء). مضمون . ج ، معانی و با لفظ تراویدن و بستن مستعمل و پاک ، باریک ، نازک ، موزون ،سنجیده ، رنگین ، غریب ، دلچسب ، دلفروز، تازه ، پوشیده ،درپیش پاافتاده ، خودرو، برجسته ، پرورده ، بکر، پیچیده ، پخته ، خفته ، کوتاه و مرده از صفات اوست . (آنندراج ). آنچه از کلمه یا کلماتی مفهوم شود. مقصود از کلمه یا کلام . چم . مفهوم . فحوی . فحواء. مدلول . مقصود. مراد. منظور. منطوق . مفاد. مقتضی . تفسیر. تأویل . آرش . مقابل لفظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدان در مراد جم آن ماه بود
هم آن ماه معنیش دریافت زود.
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
اگر به حرف نگردد زبان مردم لال
از آنکه خواهد گفتن اشارتی بکند
ز لفظ معنی باید همی نه قال و مقال .
به لفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر.
قدر شب اندر شب قدر است و بس
برخوان از سوره و معنی بیاب .
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
زازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت
معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر.
اندر تن سخن به مثال خرد
معنی خوب و نادره را جان کنم .
او همه معنی جود و داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنیهای آن موزون کنی .
قلمش پر عجیبه ٔ نکته
سخنش پر لطیفه ٔ معنی .
که اگر در خواندن فروماند به تفهیم معنی کی تواند رسید. (کلیله و دمنه ). زیرا که خط کالبد معنی است . (کلیله و دمنه ).
گر سخن را قیمت از معنی پدید آید همی
معنوی باید سخن چه تازی و چه پهلوی .
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش .
جان معنی است به اسم صوری داده برون
خاصگان معنی و عامان همه اسما شمرند.
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم .
منصفان استاد دانندم که در معنی و لفظ
شیوه ٔ تازه نه رسم باستان آورده ام .
چو فیاض عنایت کردیاری
بیار ای کان معنی تا چه داری .
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم .
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کاتش زده ست اندر هوس .
بلکه آن معنی بود جف القلم
نیست یکسان نزد او عدل و ستم .
معنی «الترک راحة» گوش کن
بعد از آن جام بلا را نوش کن .
ولیکن در معنی باز بود و سلسله ٔ سخن دراز در معنی این آیه ... (گلستان ).
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کزین لفظ و معنی نکوتر مخواه .
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید به هم اندرون خبیث .
درر است لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد.
همه عالم گر این صورت ببینند
کس این معنی نخواهد کرد مفهوم .
معنی توفیق غیر ازهمت مردانه چیست
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست .
- به تمام معنی ؛ کاملاً. بی کم و کاست . به مفهوم کامل کلمه : فلانی به تمام معنی انسان واقعی است .
- پرمعنی ؛ دارای معنایی عمیق . سرشار از معنی .
- علم معنی ؛ علم فصاحت و بلاغت . رجوع به معانی و رجوع به فصاحت و بلاغت شود.
- معنی بیگانه ؛ معنی بهتر و لطیف و عمده که پیش از وی کسی نبسته باشد. (غیاث ). آن تازه معنی که پیش از این کسی نبسته باشد. (آنندراج ) :
صائب ز آشنائی عالم کناره کرد
هرکس که شد به معنی بیگانه آشنا.
طبع هر شاعر که شد با طرز دزدی آشنا
معنی بیگانه داند معنی بیگانه را.
- معنی پیچیده ؛ مضمونی که بی تأمل و فکر نتوان یافت . (آنندراج ) :
به وصفش معنی پیچیده بستم
طلسم بیرهش پیچیده بستم .
هر تهی کاسه در این بحر بود سرگردان
حاصل این معنی پیچیده ز گرداب بود.
- معنی دادن ؛ افاده ٔ معنی کردن . رساندن معنی .
- معنی گرفتن ؛ اخذ معنی کردن . دارای معنی شدن : جود تو از جود معن معنی گرفته است . (تاریخ بیهق ).
|| حقیقت . (ناظم الاطباء). باطن . واقعیت . مقابل صورت . مقابل ظاهر. مقابل دعوی :
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی .
همه میران را دعوی است ملک را معنی
همه شاهان را عجز است ملک را اعجاز.
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن .
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
و آن همه دعوی را معنی بنمودی .
ای از ستیهش تو همه مردمان به مست
دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست .
و در اشارت و سخن گفتن به جهانیان ، معنی جهانداری نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
تو از معنی همان بینی که از بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا.
به چشم سر جمالت دیدنی نیست
کسی کو دید رویت چشم معنی است .
من همی در هند معنی راست همچون آدمم
وین خران در چین صورت راست چون مردم گیا.
به شیران مده نوشداروی معنی
ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن .
در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیاه .
چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید.
دوستی از دشمن معنی مجوی
آب حیات از دم افعی مجوی .
به معنی کیمیای خاک آدم
به صورت توتیای چشم عالم .
این عالم صورت است و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت .
رو به معنی کوش ای صورت پرست
زآنکه معنی بر تن صورت پر است
همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی .
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است .
با طایفه ای افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت به معنی نبرده . (گلستان ). ارباب معنی به منادمت او رغبت نمایند. (گلستان ).
قیامت کسی ره برد در بهشت
که معنی طلب کرده دعوی بهشت .
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهی است سست .
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فروماند از سیر او.
تو این صورت خود چنان می پرستی
که تا زنده ای ره به معنی ندانی .
هرگز اگر راه به معنی برد
سجده ٔ صورت نکند بت پرست .
روی تو کشد مرا و این معنی
از دور چو آفتاب می بینم .
جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکر است
تو با نهنگ کنی صحبت از چه در باشد.
ای که از عالم معنی خبری نیست ترا
بهتر از مهر خموشی هنری نیست ترا.
- آدم بی معنی ؛ ابله و احمق و نادان و هرزه گو. (ناظم الاطباء). که از حقیقت و مردمی بدور باشد.
- به معنی ؛ در حقیقت . در باطن :
همه آورده بود زیر نورد
آن بصورت زن و به معنی مرد.
قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند
هست به صورت بلند لیک به معنی قصیر.
- درمعنی ؛ به حقیقت . درحقیقت :
پس ز من زایید درمعنی پدر
پس ز میوه زاد درمعنی شجر.
- عالم معنی ؛ عالم روحانی و غیبی . (ناظم الاطباء). عالم باطن . عالم مجردات .
|| سبب . علت . دلیل . جهت . بابت . روی . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گوید به چه معنی حرام کردی
بر جان و تن خویشتن حلالم .
نیست جهان خوار سوی ما ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است .
خواهم که بدانم که مر این بیخردان را
طالعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید.
نگویی کزچه معنی بشکنندت
که مشک آهو آهویی ندارد.
دل او هست سنگین پس چه معنی است
که عشق او عقیق از چشم من ساخت .
چه معنی گفت عیسی بر سر دار
که آهنگ پدر دارم به بالا.
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شده ست مهر تو سرد.
در حال مرا بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی . گفتم به دو معنی یکی آنکه گمان بردم آفتاب برآمد و... (گلستان ).
سعدی به هیچ معنی چشم از تو برنگیرد
الا گرش برانی علت جز این نباشد.
خواب گر عبهر کند پس از چه معنی غنچه را
فاژ می آید مگر خاصیت عبهر گرفت .
امیرخسرو دهلوی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| باب . خصوص . باره : در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی خدمت بنده بر چه جمله باید نگاهدارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 668). این چه خیالهاست که می بندد در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). هرچند سلطان بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت ... امیر به لفظ عالی تعزیت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). با هرکسی که در این معنی سخن می گوییم نمی یابیم جوابی شافی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593).
مراد کردگار این از این چیست
در این معنی چه داری یاد از استاد.
اما پسر پادشاه در این معنی حریص تر بودی از جهت چند سبب را. (نوروزنامه ). و چون نوبت به خلفا رسید در معنی خوان نهادن نه آن تکلف کردند که وصف توان کرد. (نوروزنامه ). حکایت هم اندر این معنی فضیلت قلم ، چنان خوانده ام از... (نوروزنامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نعوذ باﷲ اگر خود خیانتی کردم
طریق عفو چرا بسته ای در این معنی .
در معنی بوسه ای تهی هم
گفتم دو سه بار برنیامد.
در این معنی سخن بسیار گفتند
به گفتارش غم از دل برگرفتند.
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچه از جان فرود آید نشیند لاجرم در دل .
به ذکرش هرچه بینی در خروش است
دلی داند دراین معنی که گوش است .
|| امر. کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موضوع . مطلب . عمل :
علم است و عدل نیکی و رسته گشت
آنکو بدین دو معنی گویا شد.
سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند... و پای را در میان آب جو نهند به صلاح باز آید و سبوس گندم همین معنی کند. (نوروزنامه ). چه اگر این معنی بر وی پوشیده بماند انتفاع او از آن صورت نبندد. (کلیله و دمنه ). آن را که به تدبیر نگاه داشتن دندانها حاجت باشد ده معنی را تیمار باید داشت ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). برگی و سازی عظیم کرده بر فیلان نهاد با نزلی فراوان و پیش شاه فرستاد، شاه را این معنی پسندیده آمد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).
حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید
به نفس نامیه برداشت این دو معنی را.
هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می کند
من همان معنی به صورت برزبان می آورم .
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش .
ملک را از این معنی خبر شد و دست تحیر به دندان گزیدن گرفت . (گلستان ). شاهزاده کس فرستاد و آن معنی را به عرض استادگان پایه ٔ سریر اعلی رسانید. (ظفرنامه ٔ یزدی ). || حَدَث . مقابل عین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اطلاق میشود بر آنچه با حواس ظاهر درک نمی شود و مقابل آن عین است . (از اقرب الموارد): طفل ؛ خرده و پاره ٔ از هر چیزی ، عین باشد یا حدث و معنی . (منتهی الارب ).
- اسم معنی ؛ اسمی که مسمی را با حس درک نتوان کردن ، مرادف اسماء اعمال ، مقابل اسماء اشباح و اسماء اعیان و اسماء ذات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اسم معنی شود.
|| خوبی . || تعریف . (ناظم الاطباء). || مَجاز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدان در مراد جم آن ماه بود
هم آن ماه معنیش دریافت زود.
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
اگر به حرف نگردد زبان مردم لال
از آنکه خواهد گفتن اشارتی بکند
ز لفظ معنی باید همی نه قال و مقال .
به لفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر.
قدر شب اندر شب قدر است و بس
برخوان از سوره و معنی بیاب .
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
زازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت
معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر.
اندر تن سخن به مثال خرد
معنی خوب و نادره را جان کنم .
او همه معنی جود و داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنیهای آن موزون کنی .
قلمش پر عجیبه ٔ نکته
سخنش پر لطیفه ٔ معنی .
که اگر در خواندن فروماند به تفهیم معنی کی تواند رسید. (کلیله و دمنه ). زیرا که خط کالبد معنی است . (کلیله و دمنه ).
گر سخن را قیمت از معنی پدید آید همی
معنوی باید سخن چه تازی و چه پهلوی .
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش .
جان معنی است به اسم صوری داده برون
خاصگان معنی و عامان همه اسما شمرند.
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم .
منصفان استاد دانندم که در معنی و لفظ
شیوه ٔ تازه نه رسم باستان آورده ام .
چو فیاض عنایت کردیاری
بیار ای کان معنی تا چه داری .
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم .
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کاتش زده ست اندر هوس .
بلکه آن معنی بود جف القلم
نیست یکسان نزد او عدل و ستم .
معنی «الترک راحة» گوش کن
بعد از آن جام بلا را نوش کن .
ولیکن در معنی باز بود و سلسله ٔ سخن دراز در معنی این آیه ... (گلستان ).
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کزین لفظ و معنی نکوتر مخواه .
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید به هم اندرون خبیث .
درر است لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد.
همه عالم گر این صورت ببینند
کس این معنی نخواهد کرد مفهوم .
معنی توفیق غیر ازهمت مردانه چیست
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست .
- به تمام معنی ؛ کاملاً. بی کم و کاست . به مفهوم کامل کلمه : فلانی به تمام معنی انسان واقعی است .
- پرمعنی ؛ دارای معنایی عمیق . سرشار از معنی .
- علم معنی ؛ علم فصاحت و بلاغت . رجوع به معانی و رجوع به فصاحت و بلاغت شود.
- معنی بیگانه ؛ معنی بهتر و لطیف و عمده که پیش از وی کسی نبسته باشد. (غیاث ). آن تازه معنی که پیش از این کسی نبسته باشد. (آنندراج ) :
صائب ز آشنائی عالم کناره کرد
هرکس که شد به معنی بیگانه آشنا.
طبع هر شاعر که شد با طرز دزدی آشنا
معنی بیگانه داند معنی بیگانه را.
- معنی پیچیده ؛ مضمونی که بی تأمل و فکر نتوان یافت . (آنندراج ) :
به وصفش معنی پیچیده بستم
طلسم بیرهش پیچیده بستم .
هر تهی کاسه در این بحر بود سرگردان
حاصل این معنی پیچیده ز گرداب بود.
- معنی دادن ؛ افاده ٔ معنی کردن . رساندن معنی .
- معنی گرفتن ؛ اخذ معنی کردن . دارای معنی شدن : جود تو از جود معن معنی گرفته است . (تاریخ بیهق ).
|| حقیقت . (ناظم الاطباء). باطن . واقعیت . مقابل صورت . مقابل ظاهر. مقابل دعوی :
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی .
همه میران را دعوی است ملک را معنی
همه شاهان را عجز است ملک را اعجاز.
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن .
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
و آن همه دعوی را معنی بنمودی .
ای از ستیهش تو همه مردمان به مست
دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست .
و در اشارت و سخن گفتن به جهانیان ، معنی جهانداری نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
تو از معنی همان بینی که از بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا.
به چشم سر جمالت دیدنی نیست
کسی کو دید رویت چشم معنی است .
من همی در هند معنی راست همچون آدمم
وین خران در چین صورت راست چون مردم گیا.
به شیران مده نوشداروی معنی
ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن .
در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیاه .
چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید.
دوستی از دشمن معنی مجوی
آب حیات از دم افعی مجوی .
به معنی کیمیای خاک آدم
به صورت توتیای چشم عالم .
این عالم صورت است و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت .
رو به معنی کوش ای صورت پرست
زآنکه معنی بر تن صورت پر است
همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی .
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است .
با طایفه ای افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت به معنی نبرده . (گلستان ). ارباب معنی به منادمت او رغبت نمایند. (گلستان ).
قیامت کسی ره برد در بهشت
که معنی طلب کرده دعوی بهشت .
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهی است سست .
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فروماند از سیر او.
تو این صورت خود چنان می پرستی
که تا زنده ای ره به معنی ندانی .
هرگز اگر راه به معنی برد
سجده ٔ صورت نکند بت پرست .
روی تو کشد مرا و این معنی
از دور چو آفتاب می بینم .
جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکر است
تو با نهنگ کنی صحبت از چه در باشد.
ای که از عالم معنی خبری نیست ترا
بهتر از مهر خموشی هنری نیست ترا.
- آدم بی معنی ؛ ابله و احمق و نادان و هرزه گو. (ناظم الاطباء). که از حقیقت و مردمی بدور باشد.
- به معنی ؛ در حقیقت . در باطن :
همه آورده بود زیر نورد
آن بصورت زن و به معنی مرد.
قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند
هست به صورت بلند لیک به معنی قصیر.
- درمعنی ؛ به حقیقت . درحقیقت :
پس ز من زایید درمعنی پدر
پس ز میوه زاد درمعنی شجر.
- عالم معنی ؛ عالم روحانی و غیبی . (ناظم الاطباء). عالم باطن . عالم مجردات .
|| سبب . علت . دلیل . جهت . بابت . روی . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گوید به چه معنی حرام کردی
بر جان و تن خویشتن حلالم .
نیست جهان خوار سوی ما ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است .
خواهم که بدانم که مر این بیخردان را
طالعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید.
نگویی کزچه معنی بشکنندت
که مشک آهو آهویی ندارد.
دل او هست سنگین پس چه معنی است
که عشق او عقیق از چشم من ساخت .
چه معنی گفت عیسی بر سر دار
که آهنگ پدر دارم به بالا.
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شده ست مهر تو سرد.
در حال مرا بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی . گفتم به دو معنی یکی آنکه گمان بردم آفتاب برآمد و... (گلستان ).
سعدی به هیچ معنی چشم از تو برنگیرد
الا گرش برانی علت جز این نباشد.
خواب گر عبهر کند پس از چه معنی غنچه را
فاژ می آید مگر خاصیت عبهر گرفت .
امیرخسرو دهلوی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| باب . خصوص . باره : در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی خدمت بنده بر چه جمله باید نگاهدارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 668). این چه خیالهاست که می بندد در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). هرچند سلطان بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت ... امیر به لفظ عالی تعزیت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). با هرکسی که در این معنی سخن می گوییم نمی یابیم جوابی شافی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593).
مراد کردگار این از این چیست
در این معنی چه داری یاد از استاد.
اما پسر پادشاه در این معنی حریص تر بودی از جهت چند سبب را. (نوروزنامه ). و چون نوبت به خلفا رسید در معنی خوان نهادن نه آن تکلف کردند که وصف توان کرد. (نوروزنامه ). حکایت هم اندر این معنی فضیلت قلم ، چنان خوانده ام از... (نوروزنامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نعوذ باﷲ اگر خود خیانتی کردم
طریق عفو چرا بسته ای در این معنی .
در معنی بوسه ای تهی هم
گفتم دو سه بار برنیامد.
در این معنی سخن بسیار گفتند
به گفتارش غم از دل برگرفتند.
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچه از جان فرود آید نشیند لاجرم در دل .
به ذکرش هرچه بینی در خروش است
دلی داند دراین معنی که گوش است .
|| امر. کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موضوع . مطلب . عمل :
علم است و عدل نیکی و رسته گشت
آنکو بدین دو معنی گویا شد.
سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند... و پای را در میان آب جو نهند به صلاح باز آید و سبوس گندم همین معنی کند. (نوروزنامه ). چه اگر این معنی بر وی پوشیده بماند انتفاع او از آن صورت نبندد. (کلیله و دمنه ). آن را که به تدبیر نگاه داشتن دندانها حاجت باشد ده معنی را تیمار باید داشت ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). برگی و سازی عظیم کرده بر فیلان نهاد با نزلی فراوان و پیش شاه فرستاد، شاه را این معنی پسندیده آمد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).
حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید
به نفس نامیه برداشت این دو معنی را.
هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می کند
من همان معنی به صورت برزبان می آورم .
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش .
ملک را از این معنی خبر شد و دست تحیر به دندان گزیدن گرفت . (گلستان ). شاهزاده کس فرستاد و آن معنی را به عرض استادگان پایه ٔ سریر اعلی رسانید. (ظفرنامه ٔ یزدی ). || حَدَث . مقابل عین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اطلاق میشود بر آنچه با حواس ظاهر درک نمی شود و مقابل آن عین است . (از اقرب الموارد): طفل ؛ خرده و پاره ٔ از هر چیزی ، عین باشد یا حدث و معنی . (منتهی الارب ).
- اسم معنی ؛ اسمی که مسمی را با حس درک نتوان کردن ، مرادف اسماء اعمال ، مقابل اسماء اشباح و اسماء اعیان و اسماء ذات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اسم معنی شود.
|| خوبی . || تعریف . (ناظم الاطباء). || مَجاز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).