معنبری
لغتنامه دهخدا
معنبری . [ م ُ عَم ْ ب َ ] (حامص ) معنبر بودن . عنبرین بودن . آغشته به عنبر بودن :
بیضه ٔ مهر احمدی جبهتش از گشادگی
روضه ٔ قدس عیسوی نکهتش از معنبری .
رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو
طوق کشان سردمش چون خطت از معنبری .
بیضه ٔ مهر احمدی جبهتش از گشادگی
روضه ٔ قدس عیسوی نکهتش از معنبری .
رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو
طوق کشان سردمش چون خطت از معنبری .