معصفر
لغتنامه دهخدا
معصفر. [ م ُ ع َ ف َ ] (ع ص ، اِ) چیزی که به گل کاجیره آن را رنگ کرده باشند، چه عُصفُر گل کاجیره است . (غیاث ) (آنندراج ). رنگ کرده به عصفر. به کاژیره (گل کافشه ) رنگ کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به عصفر زرد یا سرخ شده .
- ثوب معصفر ؛ جامه به کاژیره رنگ کرده . (مهذب الاسماء). جامه ٔ رنگین . (منتهی الارب ). جامه ٔ رنگین شده با عصفرو گل کافشه . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
|| بعضی اوستادان به معنی گل کاجیره بسته اند. (غیاث ). به معنی گل کاجیره است . (از آنندراج ). از اسپرغمهاست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). معصفر گل قرطم است . (الابنیه عن حقایق الادویه چ دانشگاه ص 250) :
و آن گل سوسن ماننده ٔ جامی ز لبن
ریخته مُعْصَفَرِ سوده میان لبنا.
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون معصفر.
گرد معصفر نگر که وقت سحر
زود همی چرخ بر عذار کند.
چون علت زایل شد و بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر.
زتیغش زعفران رنگ است روی خصم و هم شاید
که دندان در شکم تیغش بسان معصفر دارد.
از آن نیلوفری تیغت به هیجا رنگ زردآمد
که همچون معصفر اندر شکم بسته ست دندانش .
از خون صید تو به مه بهمن اندرون
بر کوه لاله روید و بر دشت معصفر.
زمینی کجا از تو تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت معصفر.
بر امید زعفران کاو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این .
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران .
راوق جام فروریخته از سوخته بید
آب گل گویی با معصفر آمیخته اند.
|| سرخ . قرمزرنگ :
لب لعل رودابه پرخنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد.
به هر جنگ اندر نخستین تو کردی
زمین را ز خون معادی معصفر.
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان
نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند.
دل چرخ گردان و چشم زمانه
چوآشفته بحری که آبش معصفر.
هرجا که رخش اوست همه عید نصرت است
زان پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش .
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون در زده به آب معصفر غلاله ها.
|| زعفرانی . (از فهرست ولف ). زردرنگ :
سوی خانه شد دختر دلشده
رخان معصفر به خون آژده .
چو خورشید بنمود تابان درفش
معصفر شد آن پرنیانی بنفش .
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد.
شاخ چنار گویی حلوای عید زد
کالوده ماند دست به آب معصفرش .
چه از شقه ٔ اخضر آسمان و شعر منقط اختران و رداء معصفر آفتاب و خز ادکن سحاب ... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 304).
- ثوب معصفر ؛ جامه به کاژیره رنگ کرده . (مهذب الاسماء). جامه ٔ رنگین . (منتهی الارب ). جامه ٔ رنگین شده با عصفرو گل کافشه . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
|| بعضی اوستادان به معنی گل کاجیره بسته اند. (غیاث ). به معنی گل کاجیره است . (از آنندراج ). از اسپرغمهاست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). معصفر گل قرطم است . (الابنیه عن حقایق الادویه چ دانشگاه ص 250) :
و آن گل سوسن ماننده ٔ جامی ز لبن
ریخته مُعْصَفَرِ سوده میان لبنا.
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون معصفر.
گرد معصفر نگر که وقت سحر
زود همی چرخ بر عذار کند.
چون علت زایل شد و بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر.
زتیغش زعفران رنگ است روی خصم و هم شاید
که دندان در شکم تیغش بسان معصفر دارد.
از آن نیلوفری تیغت به هیجا رنگ زردآمد
که همچون معصفر اندر شکم بسته ست دندانش .
از خون صید تو به مه بهمن اندرون
بر کوه لاله روید و بر دشت معصفر.
زمینی کجا از تو تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت معصفر.
بر امید زعفران کاو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این .
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران .
راوق جام فروریخته از سوخته بید
آب گل گویی با معصفر آمیخته اند.
|| سرخ . قرمزرنگ :
لب لعل رودابه پرخنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد.
به هر جنگ اندر نخستین تو کردی
زمین را ز خون معادی معصفر.
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان
نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند.
دل چرخ گردان و چشم زمانه
چوآشفته بحری که آبش معصفر.
هرجا که رخش اوست همه عید نصرت است
زان پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش .
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون در زده به آب معصفر غلاله ها.
|| زعفرانی . (از فهرست ولف ). زردرنگ :
سوی خانه شد دختر دلشده
رخان معصفر به خون آژده .
چو خورشید بنمود تابان درفش
معصفر شد آن پرنیانی بنفش .
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد.
شاخ چنار گویی حلوای عید زد
کالوده ماند دست به آب معصفرش .
چه از شقه ٔ اخضر آسمان و شعر منقط اختران و رداء معصفر آفتاب و خز ادکن سحاب ... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 304).