معرکه
لغتنامه دهخدا
معرکه . [ م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ ] (از ع ، اِ) جنگ گاه و جای کارزار و این صیغه ٔ اسم ظرف است از عرک که «به معنی مالیدن و گوشمال دادن و خراشیدن » است . چون دلیران در کارزار همدیگر را می مالند لهذا جنگ گاه را، «معرکه » اسم ظرف شد. (غیاث ). میدان کارزار. نبردگاه . حربگاه . ج ، معارک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
میان معرکه از کشتگان نخیزد دود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخوردو در معرکه اظهار نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.
حربگه مرد سخندان بسی
صعب تر از معرکه ٔ حملت است .
به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش
به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار.
به مجلس اندر رویش بلند خورشید است
به معرکه اندر تیرش ستاره ٔ سیار.
در معرکه برهان مبین تیغ تو بیند
چون چشم نهد خصم تو برهان مبین را.
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست .
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار.
شیر سیاه معرکه خاقان کامران
باز سفید مملکه بانوی کامکار.
از فروغ تیغ، سوزان شد هوای معرکه
وز تف هیجا به جوش آمد زمین کارزار.
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز.
در معرکه ٔ تو شیر مردان
بر ریگ همی زنند دنبال .
سیلیش اندر برم در معرکه
زانکه لاتلقوا بایدی تهلکه .
- معرکه ٔ جهاد ؛ میدان جنگ . (ناظم الاطباء).
- معرکه ٔ کارزار ؛ میدان جنگ . (ناظم الاطباء).
|| جنگ . رزم . نبرد :
به روز معرکه به انگشت گر پدید آید
ز خشم برکند از دور کیک اهریمن .
به روز معرکه پیکان تیر او کرده
تن مخالف دین همچو خانه ٔ زنبور.
چون شه پیلتن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهدپیل به جای معرکه .
به زخم شمشیر سر و سینه ٔ یکدیگر می شکافتند و سرها چون گوی در میدان معرکه می انداختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351).
به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت .
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر تن زره کنی مو را.
|| بسیاربسیار قابل توجه در بدی یا نیکی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه کار بسیار مهم و قابل توجه انجام دهد: فلانی معرکه است . و رجوع به معرکه کردن شود. || جای انبوهی مردم و با لفظ گرفتن و بستن مستعمل . (آنندراج ). جای تماشا و جای هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء). جایی از شارع عام یا میدانها که مشعبدان و حقه بازان و مارگیران و دیگر شیادان بساط خویش گسترند و عوام مردم را بر خود گرد کنند تا کیسه ٔ آنان تهی و جیب و آستین خود پر کنند. جایی از میدانها یا گذرگاهها که سخنوری یا مدیحه خوانی یا قصه سرایی یا مسئله گویی یا مارگیری و یا شعبده بازی بساط خویش گسترد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرکه گرفتن و معرکه بستن شود.
- معرکه برپا شدن ؛سر و صدا راه افتادن . جنجال راه افتادن . جنجال برپاشدن . دعوا و مرافعه :
من جواب تو به آیین ادب خواهم داد
تا میان من و تو معرکه برپا نشود.
- معرکه برپا کردن ؛ معرکه راه انداختن . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معرکه راه انداختن ؛ معرکه برپا کردن . سروصدا کردن . جنجال و افتضاح راه انداختن . دعوا و مرافعه کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- معرکه ٔ طاس باز ؛ مجمعی که در آنجا بازی به طاس کنند. (آنندراج ) :
افتد ز بس که طشت کسی هر نفس ز بام
روی زمین چو معرکه ٔ طاس باز شد.
- امثال :
بر خرمگس معرکه لعنت ؛ از خرمگس معرکه کسی را اراده کنند که بر گفتار هنگامه گیران اعتراض آرد. و مثل را در نظایر این مورد استعمال کنند. (امثال و حکم ج 1 ص 418).
|| هنگامه و غوغا و ازدحام . (ناظم الاطباء).
- معرکه شدن ؛هنگامه شدن و ازدحام کردن مردمان . (ناظم الاطباء).
میان معرکه از کشتگان نخیزد دود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخوردو در معرکه اظهار نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.
حربگه مرد سخندان بسی
صعب تر از معرکه ٔ حملت است .
به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش
به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار.
به مجلس اندر رویش بلند خورشید است
به معرکه اندر تیرش ستاره ٔ سیار.
در معرکه برهان مبین تیغ تو بیند
چون چشم نهد خصم تو برهان مبین را.
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست .
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار.
شیر سیاه معرکه خاقان کامران
باز سفید مملکه بانوی کامکار.
از فروغ تیغ، سوزان شد هوای معرکه
وز تف هیجا به جوش آمد زمین کارزار.
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز.
در معرکه ٔ تو شیر مردان
بر ریگ همی زنند دنبال .
سیلیش اندر برم در معرکه
زانکه لاتلقوا بایدی تهلکه .
- معرکه ٔ جهاد ؛ میدان جنگ . (ناظم الاطباء).
- معرکه ٔ کارزار ؛ میدان جنگ . (ناظم الاطباء).
|| جنگ . رزم . نبرد :
به روز معرکه به انگشت گر پدید آید
ز خشم برکند از دور کیک اهریمن .
به روز معرکه پیکان تیر او کرده
تن مخالف دین همچو خانه ٔ زنبور.
چون شه پیلتن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهدپیل به جای معرکه .
به زخم شمشیر سر و سینه ٔ یکدیگر می شکافتند و سرها چون گوی در میدان معرکه می انداختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351).
به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت .
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر تن زره کنی مو را.
|| بسیاربسیار قابل توجه در بدی یا نیکی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه کار بسیار مهم و قابل توجه انجام دهد: فلانی معرکه است . و رجوع به معرکه کردن شود. || جای انبوهی مردم و با لفظ گرفتن و بستن مستعمل . (آنندراج ). جای تماشا و جای هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء). جایی از شارع عام یا میدانها که مشعبدان و حقه بازان و مارگیران و دیگر شیادان بساط خویش گسترند و عوام مردم را بر خود گرد کنند تا کیسه ٔ آنان تهی و جیب و آستین خود پر کنند. جایی از میدانها یا گذرگاهها که سخنوری یا مدیحه خوانی یا قصه سرایی یا مسئله گویی یا مارگیری و یا شعبده بازی بساط خویش گسترد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرکه گرفتن و معرکه بستن شود.
- معرکه برپا شدن ؛سر و صدا راه افتادن . جنجال راه افتادن . جنجال برپاشدن . دعوا و مرافعه :
من جواب تو به آیین ادب خواهم داد
تا میان من و تو معرکه برپا نشود.
- معرکه برپا کردن ؛ معرکه راه انداختن . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معرکه راه انداختن ؛ معرکه برپا کردن . سروصدا کردن . جنجال و افتضاح راه انداختن . دعوا و مرافعه کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- معرکه ٔ طاس باز ؛ مجمعی که در آنجا بازی به طاس کنند. (آنندراج ) :
افتد ز بس که طشت کسی هر نفس ز بام
روی زمین چو معرکه ٔ طاس باز شد.
- امثال :
بر خرمگس معرکه لعنت ؛ از خرمگس معرکه کسی را اراده کنند که بر گفتار هنگامه گیران اعتراض آرد. و مثل را در نظایر این مورد استعمال کنند. (امثال و حکم ج 1 ص 418).
|| هنگامه و غوغا و ازدحام . (ناظم الاطباء).
- معرکه شدن ؛هنگامه شدن و ازدحام کردن مردمان . (ناظم الاطباء).