معجز
لغتنامه دهخدا
معجز. [ م ُ ج ِ ] (ع ص ، اِ) عاجزکننده . (آنندراج ) (غیاث ). درمانده کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
عاجزی گرگ است ای غافل که او مردم خورد
عاجزی تو بی گمان هر چند کاکنون معجزی .
تو معجز ملکانی و هست رای ترا
به ملک معجزه ٔ بیشمار از آتش وآب .
|| خرق عادت و کرامات نبی . (غیاث ) (آنندراج ). معجزه و اعجاز. (ناظم الاطباء) :
عصا برگرفتن نه معجزبود
همی اژدها کرد باید عصا.
به یک چشم زد از دل سنگ سخت
به معجز برآورد نو بر درخت .
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات خویش قویتر ز قوتش .
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک .
بلی در معجز و برهان بر ابراهیم چنین باید
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش .
عیسی ام رنگ به معجزسازم
بقم و نیل به دکان چه کنم .
به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است .
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگدل کرد.
به معجز میان قمر زد دو نیم .
همی آهن به معجز نرم گردد. (گلستان ). و رجوع به معجزه شود.
- معجز عیسوی ؛ احیاء موتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زنده ساختن مردگان :
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود.
- معجز نظام ؛ دارای نظام اعجازآمیز. که نظم و تربیت آن معجزآساست : بر طبق کلام معجز نظام ماننسخ من آیة. (قرآن 106/2) (حبیب السیر چ قدیم تهران ص 124). برطبق کلام معجز نظام و جعلنا کم شعوباً... (قرآن 49/13) (حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از ج 3 ص 323).
- معجزنما ؛ نشان دهنده ٔ معجز. ظاهر سازنده ٔ معجزه : معجزنما محمد و مشکل گشا علی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معجزنما شدن ؛ ظهور معجزی از مزاری و بقعه ای از پیامبر یا ائمه یا اولیاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| فارسیان به معنی عاجز گردانیدن کسی را به امری و یا امری غریب که بدان عاجز توان کرد استعمال کنند. (آنندراج ). شگفت . شگفتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امر خارق العاده . کاری شگفت انگیز که بیرون ازجریان طبیعی امور باشد :
معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی .
صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان
ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم .
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید.
معجز کلی فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزایی فرست .
- معجز آثار ؛ عجیب و نادر. (ناظم الاطباء). که کارهای اعجازآمیز و شگفتی آور از او ظهور کند.
- معجز آوردن ؛ معجز ظاهر ساختن . اتیان معجزه . اظهار امر خارق العاده :
ازپس تحریر نامه کرده ام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این .
- معجز نشان ؛ حیرت انگیز و عجیب و مشهور در کرامت و اعجاز. (ناظم الاطباء).
- معجزنمای ؛ نشان دهنده ٔ معجز. کاری شگفت انگیز نماینده :
زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا
کزدم این دم توان زاد عدم ساختن .
و رجوع به دو ترکیب بعد شود.
- معجز نمایی ؛ معجز نشان دادن . کاری شگفت انجام دادن :
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فرمدحش آیت معجزنمایی می دهد.
و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود.
- معجز نمودن ؛ معجز نشان دادن . کاری شگفت انگیز انجام دادن :
به شعر خوب و شیرین جان فزایم
به حکمت در سخن معجز نمایم .
در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن می نگروی .
و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
عاجزی گرگ است ای غافل که او مردم خورد
عاجزی تو بی گمان هر چند کاکنون معجزی .
تو معجز ملکانی و هست رای ترا
به ملک معجزه ٔ بیشمار از آتش وآب .
|| خرق عادت و کرامات نبی . (غیاث ) (آنندراج ). معجزه و اعجاز. (ناظم الاطباء) :
عصا برگرفتن نه معجزبود
همی اژدها کرد باید عصا.
به یک چشم زد از دل سنگ سخت
به معجز برآورد نو بر درخت .
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات خویش قویتر ز قوتش .
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک .
بلی در معجز و برهان بر ابراهیم چنین باید
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش .
عیسی ام رنگ به معجزسازم
بقم و نیل به دکان چه کنم .
به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است .
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگدل کرد.
به معجز میان قمر زد دو نیم .
همی آهن به معجز نرم گردد. (گلستان ). و رجوع به معجزه شود.
- معجز عیسوی ؛ احیاء موتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زنده ساختن مردگان :
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود.
- معجز نظام ؛ دارای نظام اعجازآمیز. که نظم و تربیت آن معجزآساست : بر طبق کلام معجز نظام ماننسخ من آیة. (قرآن 106/2) (حبیب السیر چ قدیم تهران ص 124). برطبق کلام معجز نظام و جعلنا کم شعوباً... (قرآن 49/13) (حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از ج 3 ص 323).
- معجزنما ؛ نشان دهنده ٔ معجز. ظاهر سازنده ٔ معجزه : معجزنما محمد و مشکل گشا علی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معجزنما شدن ؛ ظهور معجزی از مزاری و بقعه ای از پیامبر یا ائمه یا اولیاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| فارسیان به معنی عاجز گردانیدن کسی را به امری و یا امری غریب که بدان عاجز توان کرد استعمال کنند. (آنندراج ). شگفت . شگفتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امر خارق العاده . کاری شگفت انگیز که بیرون ازجریان طبیعی امور باشد :
معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی .
صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان
ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم .
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید.
معجز کلی فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزایی فرست .
- معجز آثار ؛ عجیب و نادر. (ناظم الاطباء). که کارهای اعجازآمیز و شگفتی آور از او ظهور کند.
- معجز آوردن ؛ معجز ظاهر ساختن . اتیان معجزه . اظهار امر خارق العاده :
ازپس تحریر نامه کرده ام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این .
- معجز نشان ؛ حیرت انگیز و عجیب و مشهور در کرامت و اعجاز. (ناظم الاطباء).
- معجزنمای ؛ نشان دهنده ٔ معجز. کاری شگفت انگیز نماینده :
زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا
کزدم این دم توان زاد عدم ساختن .
و رجوع به دو ترکیب بعد شود.
- معجز نمایی ؛ معجز نشان دادن . کاری شگفت انجام دادن :
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فرمدحش آیت معجزنمایی می دهد.
و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود.
- معجز نمودن ؛ معجز نشان دادن . کاری شگفت انگیز انجام دادن :
به شعر خوب و شیرین جان فزایم
به حکمت در سخن معجز نمایم .
در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن می نگروی .
و رجوع به دو ترکیب قبل شود.