معادا
لغتنامه دهخدا
معادا. [ م ُ ] (از ع ، اِمص ) با کسی عداوت داشتن و این مخفف معادات است . (غیاث ) (آنندراج ). دشمنی :
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگرصحبت دیرینه معادا نشود.
غواص تراجز گل و شورابه نداده ست
زیراکه ندیده ست ز تو جز که معادا.
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گر بر فلک نظر به معادا برافکند.
از هند رفته در عجم ، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم ، گردمعادا ریخته .
ورجوع به معادات و معاداة شود.
- معادا کردن ؛ دشمنی کردن :
با آهو و نخجیر کوه مردم
از بی هنریشان کند معادا.
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را.
|| پیاپی کردن . (غیاث ) (آنندراج ).
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگرصحبت دیرینه معادا نشود.
غواص تراجز گل و شورابه نداده ست
زیراکه ندیده ست ز تو جز که معادا.
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گر بر فلک نظر به معادا برافکند.
از هند رفته در عجم ، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم ، گردمعادا ریخته .
ورجوع به معادات و معاداة شود.
- معادا کردن ؛ دشمنی کردن :
با آهو و نخجیر کوه مردم
از بی هنریشان کند معادا.
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را.
|| پیاپی کردن . (غیاث ) (آنندراج ).