مصقول
لغتنامه دهخدا
مصقول . [ م َ ] (ع ص ) زدوده . (منتهی الارب ). صیقل شده و جلاداده شده . (ناظم الاطباء). روشن و صاف کرده شده . (آنندراج ) (غیاث ). فروغ داده . (تفلیسی ). افروخته .صیقل زده . صیقلی شده . روشن کرده . صیقلی . روشن . صیقلی کرده . جلاداده . زنگ زدوده . (یادداشت مؤلف ) :
گفت من آئینه ام مصقول دست
ترک و هندودر من آن بیند که هست .
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هرآینه مصقول .
- مصقول کردن ؛ صیقل دادن . زدودن . صیقلی کردن . صاف و روشن ساختن . زنگ زدودن .
- مصقول گشتن ؛ صاف و روشن شدن . صافی شدن و جلا یافتن . براق و مشعشع شدن .
|| شمشیر فروغ داده . (دهار). شمشیر روشن کرده . (مهذب الاسماء). || پارچه ٔ نازک ولطیف که از آن جامه ٔ تابستانی کنند. (یادداشت مؤلف ) :
الحر فی الحریر و الاقطان
و البرد فی المصقول و الکتان .
- مصقول پوش ؛ که جامه ٔ نازک و روشن و لطیف بر تن دارد.
- || سرخ پوش :
ازآتش به خنجر برافکند جوش
ز خون دشت و کُه کرد مصقول پوش .
|| سرخ :
صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه ٔ کافور بردمید...
خورشید با سهیل عروسی کند همی
کزبامداد کله ٔ مصقول برکشید.
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله ٔ منقوش گشته بستان .
به خون مصقول کن رنگ رخانم
سیاهی را بشوی از دیدگانم .
|| توسعاً، پارچه ٔ سرخ :
ز دریا چو خورشید برزد درفش
چو مصقول گشت آن هوای بنفش .
سواران ز خون لاله کردار چنگ
پیاده چو مصقول دامن به رنگ .
گفت من آئینه ام مصقول دست
ترک و هندودر من آن بیند که هست .
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هرآینه مصقول .
- مصقول کردن ؛ صیقل دادن . زدودن . صیقلی کردن . صاف و روشن ساختن . زنگ زدودن .
- مصقول گشتن ؛ صاف و روشن شدن . صافی شدن و جلا یافتن . براق و مشعشع شدن .
|| شمشیر فروغ داده . (دهار). شمشیر روشن کرده . (مهذب الاسماء). || پارچه ٔ نازک ولطیف که از آن جامه ٔ تابستانی کنند. (یادداشت مؤلف ) :
الحر فی الحریر و الاقطان
و البرد فی المصقول و الکتان .
- مصقول پوش ؛ که جامه ٔ نازک و روشن و لطیف بر تن دارد.
- || سرخ پوش :
ازآتش به خنجر برافکند جوش
ز خون دشت و کُه کرد مصقول پوش .
|| سرخ :
صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامه ٔ کافور بردمید...
خورشید با سهیل عروسی کند همی
کزبامداد کله ٔ مصقول برکشید.
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله ٔ منقوش گشته بستان .
به خون مصقول کن رنگ رخانم
سیاهی را بشوی از دیدگانم .
|| توسعاً، پارچه ٔ سرخ :
ز دریا چو خورشید برزد درفش
چو مصقول گشت آن هوای بنفش .
سواران ز خون لاله کردار چنگ
پیاده چو مصقول دامن به رنگ .