مصقله
لغتنامه دهخدا
مصقله . [ م ِ ق َ ل َ ] (ع اِ) مصقلة. مصقل . آلتی که بدان بزدایند. آنچه بدان روشن کنند آینه یا جامه یا شمشیر و یا کاغذ را. سنگ سو. سوهان . مهره . مهره ٔ گازر. (یادداشت مؤلف ). آنکه بدان آهن روشن کنند. (مهذب الاسماء) :
به یادکردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد زآینه زنگار.
مصقله ست این علم و زنگ جهل را
چیز نَزْداید مگراین مصقله .
- مصقله کردن ؛ پاک و صافی کردن . به صیقل زدن . زنگ زدودن :
جان دوم را که ندانند خلق
مصقله ای کرد و به جانان سپرد.
به یادکردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد زآینه زنگار.
مصقله ست این علم و زنگ جهل را
چیز نَزْداید مگراین مصقله .
- مصقله کردن ؛ پاک و صافی کردن . به صیقل زدن . زنگ زدودن :
جان دوم را که ندانند خلق
مصقله ای کرد و به جانان سپرد.