مصقل
لغتنامه دهخدا
مصقل . [ م ُ ص َق ْ ق َ ] (از ع ، ص ) مهره زده . صیقل یافته . صیقلی . صیقل داده شده . در تابناکی و جلا همانند آینه شده : بفرمود تا خانه ٔ مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص 64).
خانه ٔ مصقل همه جا روی توست
از پس آن دیده ٔ تو سوی توست .
به صورتگری بود رومی به پای
مصقل همی کرد چندین سرای .
خانه ٔ مصقل همه جا روی توست
از پس آن دیده ٔ تو سوی توست .
به صورتگری بود رومی به پای
مصقل همی کرد چندین سرای .