مشکین
لغتنامه دهخدا
مشکین . [ م ُ / م ِ ] (ص نسبی ) هر چیز مشک آلود را گویند. (برهان ) (آنندراج ). مشک آلود. (ناظم الاطباء). که بوی مشک دارد. مانا به مشک :
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل و مختار.
این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب
وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار.
بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسه ٔ مشکین زند مشام .
خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند.
یرحمک اللَّه زد آسمان که دم صبح
عطسه ٔ مشکین زد از صبای صفاهان .
به قدر آنکه باد از زلف مشکین
گهی هندوستان سازد گهی چین .
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشکبار.
بر و بازو چو بلّورین حصاری
سر و گیسو چو مشکین نوبهاری .
چو ناف آهوخونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مشکینم .
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
خوش میکنم بباده ٔ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.
- مرز مشکین سواد ؛ سرزمینی که سواد آن چون مشک است .
- || در بیت زیر کنایه از هندوستان است :
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشکین سواد.
|| سیاه . (آنندراج ) (برهان ). سیاه و تیره . (ناظم الاطباء) :
دانی که دل من که فکنده ست به تاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج .
روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بُدی جلویز.
بسر برفکند آتش و برفروخت
همه موی مشکین به آتش بسوخت .
چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر.
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را به بند.
کرده پنداری گرد تله ای هروله ای
تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای .
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین .
گفتم ز صوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر به کرباس تا ماهتاب بینی .
دکمه هایی که نهادند به مشکین والا
حقش آن است که لؤلوست به لالا نرسد.
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شه عادل و مختار.
این ز عالی گاه و عالی منصب و عالی رکاب
وآن ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار.
بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسه ٔ مشکین زند مشام .
خاک مشکین که ز بالین رسول آورده ست
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند.
یرحمک اللَّه زد آسمان که دم صبح
عطسه ٔ مشکین زد از صبای صفاهان .
به قدر آنکه باد از زلف مشکین
گهی هندوستان سازد گهی چین .
از اثر خاک تو مشکین غبار
پیکر آن بوم شده مشکبار.
بر و بازو چو بلّورین حصاری
سر و گیسو چو مشکین نوبهاری .
چو ناف آهوخونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مشکینم .
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
خوش میکنم بباده ٔ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.
- مرز مشکین سواد ؛ سرزمینی که سواد آن چون مشک است .
- || در بیت زیر کنایه از هندوستان است :
نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشکین سواد.
|| سیاه . (آنندراج ) (برهان ). سیاه و تیره . (ناظم الاطباء) :
دانی که دل من که فکنده ست به تاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج .
روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بُدی جلویز.
بسر برفکند آتش و برفروخت
همه موی مشکین به آتش بسوخت .
چو از باختر تیره شد روی مهر
بپوشید دیبای مشکین سپهر.
فروهشته بر سرو مشکین کمند
که کردی بدان پردلان را به بند.
کرده پنداری گرد تله ای هروله ای
تا در افتاده به حلقش در مشکین تله ای .
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین .
گفتم ز صوف مشکین شد روز روشنم شب
گفتا نگر به کرباس تا ماهتاب بینی .
دکمه هایی که نهادند به مشکین والا
حقش آن است که لؤلوست به لالا نرسد.