مشغول
لغتنامه دهخدا
مشغول . [ م َ ] (ع ص ) در کار داشته شده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در کار. بکار. (یادداشت مؤلف ) :
لیکن تو نئی به علم مشغول
مشغول به طاق و طیلسانی .
مشغول تنی که دیو تست او
بل دیو تویی و او سلیمان .
پایم نخرامد ز جا و دستم
مشغول عنان و مهار دارد.
مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد.
درون خاطر سعدی مجال غیرتو نیست
چه خوش بود بتو از هر که در جهان مشغول .
نگاه من بتو و دیگران بخود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست .
- مشغول بودن (باشیدن ) ؛ در کار بودن . کاردار بودن . (ناظم الاطباء). پرداختن . سرگرم بودن : شب و روز بشادی و سرور مشغول می بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح ملک نگاه می باید داشت . (تاریخ بیهقی ). کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
جهان زمین و سخن تخم و جانْت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
- مشغول داشتن ؛ بازداشتن . منصرف کردن . (ناظم الاطباء). سرگرم داشتن :
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست پرسی دلارامت اوست .
- مشغول شدن ؛ در کار بودن . کاردار بودن . متوجه شدن . روی آور گشتن . (ناظم الاطباء). پرداختن سرگرم شدن . بکار شدن : چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). ما در راه ، در سمنگان چندی به صید و شراب مشغول خواهیم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245). احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدندو به ضبط کارها مشغول شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357).
- مشغول کردن ؛ مشغول داشتن . (ناظم الاطباء). تسحیر. سحر. (از منتهی الارب ). الهاء. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). گماردن . به کار گرفتن و بازداشتن از کاری دیگر : این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید. (تاریخ بیهقی ). چون دولت ایشان را مشغول کرده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103).
یاروزگار بر سر ایشان سپه کشید
مشغول کردشان ز من آفات و اختلال .
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن .
هرکه آمد برِ خدا مقبول
نکند هیچش از خدا مشغول .
ای گلبن بوستان روحانی
مشغول بکردی از گلستانم .
- مشغول گشتن ؛ سرگرم شدن . در کار گردیدن . پرداختن . به کار شدن :
ای به خود مشغول گشته چون نبات
چیست نزد تو خبر زین کاینات .
به زخم و بند و کشتن گشته مشغول
نه آنجا، گرد و خون و نه هزاهز.
چون ره اندر برگرفتم دلبرم در بر گرفت
جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت .
تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای .
لیکن تو نئی به علم مشغول
مشغول به طاق و طیلسانی .
مشغول تنی که دیو تست او
بل دیو تویی و او سلیمان .
پایم نخرامد ز جا و دستم
مشغول عنان و مهار دارد.
مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد.
درون خاطر سعدی مجال غیرتو نیست
چه خوش بود بتو از هر که در جهان مشغول .
نگاه من بتو و دیگران بخود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست .
- مشغول بودن (باشیدن ) ؛ در کار بودن . کاردار بودن . (ناظم الاطباء). پرداختن . سرگرم بودن : شب و روز بشادی و سرور مشغول می بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح ملک نگاه می باید داشت . (تاریخ بیهقی ). کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
جهان زمین و سخن تخم و جانْت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
- مشغول داشتن ؛ بازداشتن . منصرف کردن . (ناظم الاطباء). سرگرم داشتن :
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست پرسی دلارامت اوست .
- مشغول شدن ؛ در کار بودن . کاردار بودن . متوجه شدن . روی آور گشتن . (ناظم الاطباء). پرداختن سرگرم شدن . بکار شدن : چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). ما در راه ، در سمنگان چندی به صید و شراب مشغول خواهیم شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245). احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدندو به ضبط کارها مشغول شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357).
- مشغول کردن ؛ مشغول داشتن . (ناظم الاطباء). تسحیر. سحر. (از منتهی الارب ). الهاء. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). گماردن . به کار گرفتن و بازداشتن از کاری دیگر : این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید. (تاریخ بیهقی ). چون دولت ایشان را مشغول کرده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103).
یاروزگار بر سر ایشان سپه کشید
مشغول کردشان ز من آفات و اختلال .
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن .
هرکه آمد برِ خدا مقبول
نکند هیچش از خدا مشغول .
ای گلبن بوستان روحانی
مشغول بکردی از گلستانم .
- مشغول گشتن ؛ سرگرم شدن . در کار گردیدن . پرداختن . به کار شدن :
ای به خود مشغول گشته چون نبات
چیست نزد تو خبر زین کاینات .
به زخم و بند و کشتن گشته مشغول
نه آنجا، گرد و خون و نه هزاهز.
چون ره اندر برگرفتم دلبرم در بر گرفت
جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت .
تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای .