مسطر
لغتنامه دهخدا
مسطر. [ م ِ طَ ] (ع اِ) خطکش .(دهار) (مهذب الاسماء) (السامی ) (زمخشری ). آلت خطکشی . (آنندراج ). سطرآرای هندسی که بدان خطهای راست و مستقیم می کشند. (ناظم الاطباء). مسطرة. ج ، مَساطر. (مهذب الاسماء) (دهار). جوی از تشبیهات اوست و با لفظ خوردن و بستن و زدن و کشیدن و نهادن مستعمل است و با لفظ دوختن به معنی ساختن مسطر. (آنندراج ) :
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد.
همرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده اند
من چو نقطه در خط بغداد یکتا مانده ام .
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم .
ترکیب حجره و دکانش سرتاسر چون ترتیب مجره ٔ آسمان بی پرگار و مسطر. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 54).
این مهندس پیشگان را بین که اندر باغ و راغ
صدهزاران نقش بی پرگار و مسطر بسته اند.
صفیر خامه ٔ ما صوت بلبلان دارد
ز رشته بررگ گل دوختند مسطر ما.
بر [ دو ] کناره اش پس از این راست گر نهد
از طبع تو به صفحه ٔ مه مسطر آفتاب .
ز واژونی مسطر آن بی وقوف
معلق به کرسی نشیند حروف .
مگر از کجی فرد مسطر خورد
که با مسطر او راستی برخورد.
شاید که از تحمل تار خیال او
چون کاغذ حریر خورد مسطر آینه .
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد.
همرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده اند
من چو نقطه در خط بغداد یکتا مانده ام .
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم .
ترکیب حجره و دکانش سرتاسر چون ترتیب مجره ٔ آسمان بی پرگار و مسطر. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 54).
این مهندس پیشگان را بین که اندر باغ و راغ
صدهزاران نقش بی پرگار و مسطر بسته اند.
صفیر خامه ٔ ما صوت بلبلان دارد
ز رشته بررگ گل دوختند مسطر ما.
بر [ دو ] کناره اش پس از این راست گر نهد
از طبع تو به صفحه ٔ مه مسطر آفتاب .
ز واژونی مسطر آن بی وقوف
معلق به کرسی نشیند حروف .
مگر از کجی فرد مسطر خورد
که با مسطر او راستی برخورد.
شاید که از تحمل تار خیال او
چون کاغذ حریر خورد مسطر آینه .