مسد
لغتنامه دهخدا
مسد. [ م َ س َ ] (ع اِ) تیر چرخ سیاه آهنین . (منتهی الارب ). محور از آهن . (از اقرب الموارد). || «مرود» و چرخ آهنین که چرخ چاه بر آن می گردد. (از اقرب الموارد). || رسن از پوست خرما یا از پوست درخت مقل یا از پوست هر چیزی ، و یا رسن از لیف سخت تافته و محکم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ریشه ٔ درخت و ریسمان لیف خرما و ریسمان پشم اشتر. (غیاث ). رسن تافته . (مهذب الاسماء). لیف سخت تافته . (ترجمان القرآن ). لیف نارجیل .(تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). ج ، مِساد و اَمساد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) : و امرأته حمّالة الحطب ، فی جیدها حبل من مسد. (قرآن 4/111 و 5).
می کشاندشان بسوی نیک و بد
گفت حق فی جیدها حبل المسد.
پیش از این کایام پیری دررسد
گردنت بندد به حبل من مسد.
گفت یارب بیش از این خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد.
می کشاندشان بسوی نیک و بد
گفت حق فی جیدها حبل المسد.
پیش از این کایام پیری دررسد
گردنت بندد به حبل من مسد.
گفت یارب بیش از این خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد.