مسحور
لغتنامه دهخدا
مسحور. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از سحر. رجوع به سحر شود. سحرزده . (منتهی الارب ). آنکه او را سحر کرده و فریب داده باشند. (از اقرب الموارد). جادوی کرده . (دهار). جادوئی شده .آنکه بر او سحر کرده اند. آنکه عقلش بشده باشد. آنکه از اثر سحر بگشته باشد از خرد و جز آن :
تندرست است و زار و نالانست
ساحرست و بزرگ مسحور است .
وان بریده پی شکافته سر
در کف ساحریست چون مسحور.
مراکه سحر سخن درهمه جهان رفته است
ز سحر چشم تو بیچاره مانده ام مسحور.
مُشعبَذ؛ مرد مسحور که در نظر او چیزی درآید و آن را اصل نباشد. (منتهی الارب ).
- مسحور شدن ؛ فریفته شدن . مفتون گشتن .
- مسحور کردن ؛ فریفته کردن . شیفته ساختن . مفتون کردن .
|| طعام تباه شده . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). || جای ویران و تباه از کثرت باران یا از قلت گیاه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || برگردانیده شده از حق . (منتهی الارب ).
تندرست است و زار و نالانست
ساحرست و بزرگ مسحور است .
وان بریده پی شکافته سر
در کف ساحریست چون مسحور.
مراکه سحر سخن درهمه جهان رفته است
ز سحر چشم تو بیچاره مانده ام مسحور.
مُشعبَذ؛ مرد مسحور که در نظر او چیزی درآید و آن را اصل نباشد. (منتهی الارب ).
- مسحور شدن ؛ فریفته شدن . مفتون گشتن .
- مسحور کردن ؛ فریفته کردن . شیفته ساختن . مفتون کردن .
|| طعام تباه شده . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). || جای ویران و تباه از کثرت باران یا از قلت گیاه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || برگردانیده شده از حق . (منتهی الارب ).