مستمند
لغتنامه دهخدا
مستمند. [ م ُ م َ ] (ص مرکب )غمین و اندوهناک . (جهانگیری ). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه . چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد. (برهان ). اندوهگین . غمگین . (غیاث ). مستومند. زار. ملول . پریشان . غمنده :
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
اگر مستمندند اگر شادمان
شدم درگمان از بد بدگمان .
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانیم و زو مستمند.
گرمستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم .
مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند.
مهتر و کهتر و وضیع و شریف
از فلک مستمند و رنجورند.
بر لب دریا نشینم دردمند
دائماً اندوهگین و مستمند.
کمان ابروی ترکان به تیر غمزه ٔ جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را.
- مستمند داشتن ؛ غصه دار کردن . قرین اندوه داشتن . غمگین کردن :
به یکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
چنین است راز سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
- مستمند شدن ؛ غمگین شدن :
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند.
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند.
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند.
- مستمند گشتن ؛ غمگین شدن :
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.
|| محتاج و نیازمند. (برهان ). حاجتمند. (غیاث ). بی نوا و تهیدست . (ناظم الاطباء). بی برگ :
چه جوئی از این تیره خاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند.
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را به خاک افکند مستمند.
ببخشای بر مردم مستمند
نیاز و دلت سوی درد و گزند.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.
از آن قبل همه شب مستمند تو بد لیث
به های های همی خون ز دیدگان ریزد.
ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب
در غم عشق تو چیست چاره ٔ من مستمند.
گر نه من ِ مستمند دشمن خاقانیم
بهر چه گفتم تو دوست یار عزیز منی .
ای کار برآور بلندان
نیکوکن کار مستمندان .
ترا مثل تو باید سربلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی ؟
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی .
به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست . (سندبادنامه ص 301).
مردانه پای درنه گر شیرمرد راهی
ورنه به گوشه ای رو گر مرد مستمندی .
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند .
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.
قرب سلطان مبارک آن کس راست
که کند کار مستمندان راست .
- خانه ٔ مستمندان ؛ منزلگاه بینوایان :
به روز جوانی به زندان شدی
بدین خانه ٔ مستمندان شدی .
|| بدبخت و بی نصیب و دل شکسته . (ناظم الاطباء). || گله مند و شکوه ناک . (برهان ). شاکی . عارض .
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
اگر مستمندند اگر شادمان
شدم درگمان از بد بدگمان .
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانیم و زو مستمند.
گرمستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم .
مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند.
مهتر و کهتر و وضیع و شریف
از فلک مستمند و رنجورند.
بر لب دریا نشینم دردمند
دائماً اندوهگین و مستمند.
کمان ابروی ترکان به تیر غمزه ٔ جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را.
- مستمند داشتن ؛ غصه دار کردن . قرین اندوه داشتن . غمگین کردن :
به یکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
چنین است راز سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
- مستمند شدن ؛ غمگین شدن :
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند.
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند.
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند.
- مستمند گشتن ؛ غمگین شدن :
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.
|| محتاج و نیازمند. (برهان ). حاجتمند. (غیاث ). بی نوا و تهیدست . (ناظم الاطباء). بی برگ :
چه جوئی از این تیره خاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند.
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را به خاک افکند مستمند.
ببخشای بر مردم مستمند
نیاز و دلت سوی درد و گزند.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.
از آن قبل همه شب مستمند تو بد لیث
به های های همی خون ز دیدگان ریزد.
ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب
در غم عشق تو چیست چاره ٔ من مستمند.
گر نه من ِ مستمند دشمن خاقانیم
بهر چه گفتم تو دوست یار عزیز منی .
ای کار برآور بلندان
نیکوکن کار مستمندان .
ترا مثل تو باید سربلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی ؟
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی .
به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست . (سندبادنامه ص 301).
مردانه پای درنه گر شیرمرد راهی
ورنه به گوشه ای رو گر مرد مستمندی .
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند .
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.
قرب سلطان مبارک آن کس راست
که کند کار مستمندان راست .
- خانه ٔ مستمندان ؛ منزلگاه بینوایان :
به روز جوانی به زندان شدی
بدین خانه ٔ مستمندان شدی .
|| بدبخت و بی نصیب و دل شکسته . (ناظم الاطباء). || گله مند و شکوه ناک . (برهان ). شاکی . عارض .