مزعفر
لغتنامه دهخدا
مزعفر. [ م ُ زَ ف َ ] (ع ص ) زعفرانی . (یادداشت مرحوم دهخدا) (آنندراج ) (غیاث ): ثوب مزعفر؛ جامه ٔ رنگ کرده به زعفران . (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). رنگ داده شده به زعفران . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). به زعفران رنگ کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زعفرانی . زعفران زده . به زعفران کرده . زعفری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آلوده به زعفران :
به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش
به خوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا .
خوش طبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم
حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است .
آبش ز لطافت انگبین وار
بادش ز نشاط زعفران بار
بس ساخته خضر در حریمش
حلوای مزعفر از نعیمش .
|| به رنگ زعفران . زعفرانی .زردرنگ :
زمانی بود و سر برزد مه از کوه
برنگ روی میخواران مزعفر.
همه دشت گلرخ همه باغ پر گل
رخ گل معصفر گل رخ مزعفر.
لعل کرده رخ مزعفر خویش
به می همچو آب غازه ٔ من .
هرچند شود ز ننگ تضمین
رخساره ٔ طبع من مزعفر
پرسم ز عدوت نیم بیتی
انجیره فروش را چه بهتر.
خستگان دیو ظلم از خاک درگاهش به لب
نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند.
ویحک ز هر شبانگه در آب گرم مغرب
غسلش دهند و پوشند آن حله ٔ مزعفر.
رخساره ٔ عاشقان مزعفر باید
ساعت ساعت زمان زمان تر باید
آن را که چو مه نگار در بر باید
دامن دامن کله کله زر باید.
و سرادق مزعفر در چهره ٔ هفت طارم اخضر کشید. (سندبادنامه ص 111).
کی نماید آب رویم در چنین دریا که من
روی خود چون مرد دریائی مزعفر یافتم .
|| (اِ) نوعی از پلاوو نوعی از شربت که از آب و آرد و عسل سازند. (ناظم الاطباء). نوعی حلوای زعفرانی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از پلاو شیرین که برنج آن به زعفران و غیره رنگ کنند :
در مزعفر به گمانم که چه وصفش گویم
آنکه حلوای عسل دارد از او استظهار.
به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش
به خوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا .
خوش طبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم
حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است .
آبش ز لطافت انگبین وار
بادش ز نشاط زعفران بار
بس ساخته خضر در حریمش
حلوای مزعفر از نعیمش .
|| به رنگ زعفران . زعفرانی .زردرنگ :
زمانی بود و سر برزد مه از کوه
برنگ روی میخواران مزعفر.
همه دشت گلرخ همه باغ پر گل
رخ گل معصفر گل رخ مزعفر.
لعل کرده رخ مزعفر خویش
به می همچو آب غازه ٔ من .
هرچند شود ز ننگ تضمین
رخساره ٔ طبع من مزعفر
پرسم ز عدوت نیم بیتی
انجیره فروش را چه بهتر.
خستگان دیو ظلم از خاک درگاهش به لب
نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند.
ویحک ز هر شبانگه در آب گرم مغرب
غسلش دهند و پوشند آن حله ٔ مزعفر.
رخساره ٔ عاشقان مزعفر باید
ساعت ساعت زمان زمان تر باید
آن را که چو مه نگار در بر باید
دامن دامن کله کله زر باید.
و سرادق مزعفر در چهره ٔ هفت طارم اخضر کشید. (سندبادنامه ص 111).
کی نماید آب رویم در چنین دریا که من
روی خود چون مرد دریائی مزعفر یافتم .
|| (اِ) نوعی از پلاوو نوعی از شربت که از آب و آرد و عسل سازند. (ناظم الاطباء). نوعی حلوای زعفرانی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از پلاو شیرین که برنج آن به زعفران و غیره رنگ کنند :
در مزعفر به گمانم که چه وصفش گویم
آنکه حلوای عسل دارد از او استظهار.