مرگ
لغتنامه دهخدا
مرگ . [ م َ ] (اِ) اسم از مردن .مردن . (برهان ) (آنندراج ). باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). فنای حیات و نیست شدن زندگانی و موت و وفات و اجل . (ناظم الاطباء). از گیتی رفتن . مقابل زندگی و محیا. درگذشت . فوت . کام . هوش . منیت . میتت . وفات . ابویحیی . اجل . (دستور اللغة). ام البلبلا. ام الحنین . ام الدهیم . ام الرقوب . ام قسطل .ام قشعم . ام اللهیم . ام الهتم . ممات . قعص . علق . بنت المنیة. ثکل . جباذ. جدید. جذاب . حتف . حجاف . حلاق . حمام . حمة. حین . خر. خزاع . دبر. دین . ذأفان . ذعفان . ذؤفان . ذوفان . ذئفان . ذیفان . سأم . شعوب . صاعقة. صرفان . صعق . طفن . طلاطل . طلاطلة. طومة. عبول . عجول . عکوب .علاقة. علوق . غتیم . غول . فنقع. فوظ. فیض . فیظ. قاضیة. قتیم . قضی . کفت . لجم العطوس . لزام . لهیم . مقشم . ممات . منون . منی . منیة. موات . موت . میتة. نائمة. نیط. واقعة. وَزوَز. وفاة. همیع. همیغ. یقین :
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فروکردند.
توشه ٔ خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آکیش .
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر و جلاب .
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و دین تباه و تبست .
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
برمرگ پدر گرچه پسردارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ پوک .
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته .
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین .
همه مرگ رائیم پیر و جوان
که مرگ است چون شیر و ما آهوان .
سر پشه و مور تا شیر و کرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ .
مگر بهره گیرم من از پند خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش .
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز.
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندر شماتت دشمن .
به مرگ خداوندش آذار طوس
تبه کرد مرخویش را بر فسوس .
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان .
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است . (تاریخ بیهقی ). من رفتم روز جزع نیست و نباید گریست آخر کار آدمی مرگ است . (تاریخ بیهقی ص 356). شمایان پشت برپشت آرید و چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند. (تاریخ بیهقی ص 356).
چو خواهد بدن مرگ فرجام کار
چه در بزم مردن چه در کارزار.
امید جوان تا بود پیر نیز
به جزمرگ امیدپیران چه چیز.
ای مرگ هر آنجا که رقم برزده ای
آراسته کارها بهم برزده ای .
ولیکن چو زنده ست در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست .
ترسیدن مردم ز مرگ دردیست
کان را بجز از علم دین دوا نیست .
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چوتیز کرد بر او مرگ چنگ و دندان را.
از مرگ بتر صحبت نااهل بود.
مرگ به دان که نیاز به همسران . (فارسنامه ).
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ .
مرد را ازاجل کند تاسه
مرگ با بددل است همکاسه .
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است .
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندان است .
ز بی نوائی مشتاق آتش مرگم
چوآن کسی که به آب حیات شد مشتاق .
خوانی است جهان و زهر لقمه
خوابی است حیات و مرگ تعبیر.
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی .
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم .
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رزبوی برد.
مرده گردم خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب .
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی
این چنین فرموده ما را مصطفی .
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد.
مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست .
نشنیدی حدیث خواجه ٔ بلخ
مرگ بهتر ز زندگانی تلخ .
واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس .
بمیر ای بی خبر گر می توانی
به مرگی کان به است از زندگانی .
به مرگ اختیاری میر باری
که مرگ اضطراری نیست کاری .
خصم را گوپیش تیغش جوشن و خفتان مپوش
مرگ راکی چاره هرگز جوشن و خفتان کند.
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گوپیلتن است .
تیره شد پیش من روز روشن
مرگ بهتر که دشنام دشمن .
أحمر؛ مرگ سخت . (دهار). اخترام ؛ گرفتن کسی را مرگ . (از منتهی الارب ). تذراف ، تذرفة، تذریف ؛ مشرف گردانیدن کسی را برمرگ . (از منتهی الارب ). توق ، توقان ؛ قریب به مرگ رسیدن . (از منتهی الارب ). ذریع؛ مرگ زود. (دهار). ذعوت ؛ مرگ زود و ناگه . زؤام ؛ مرگ شتاب . سکرة؛ سختی مرگ که هوش از مردم ببرد. (دهار). طوفان ؛ مرگ عام . (دهار). عبول ؛ رسیدن کسی را مرگ . (از منتهی الارب ). عذمذم ؛ مرگ بسیار. عسف ؛ دم مرگ . علق ؛ مرگها. قعص ، همیغ؛ مرگ شتاب کش . قلاع ؛ مرگ که به ناگاه بکشد شتر تندرست را. مجفئظ؛ مشرف برمرگ . (منتهی الارب ).
- آواز مرگ ؛ صدای مرگ آواز شکستگی در ظروف سفالین و چینی . صدای خاص شکستگی دادن چینی و بلور در صورتی که در ظاهر آن شکستگی پیدا نیست : این کاسه صدای مرگ میدهد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- به مرگ مردن یا از جهان رفتن ؛ به اجل طبیعی از این جهان رفتن . کشته نشدن : به زمین فارس [ کی قباد ] بمرد به مرگ . (مجمل التواریخ و القصص ). بعد برادرش قباد به عراق اندر به مرگ از جهان بیرون رفت . (مجمل التواریخ والقصص ). هم به زمین پارس به دارالملک اصطخربه مرگ از جهان بیرون رفت . (مجمل التواریخ والقصص ). و از جهان به مرگ خود برفت . (مجمل التواریخ والقصص ).
- به مرگ سپری گشتن ؛ به اجل طبیعی درگذشتن و مردن : به حدود پارس به مرگ سپری گشت . (مجمل التواریخ والقصص ).
- بی مرگ ؛ جاوید. جاویدان .
- خواب مرگ ؛ خواب سنگین .
- دل به مرگ نهادن ؛ به مردن تن در دادن . دل از زندگی برگرفتن . راضی به مردن شدن :
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ .
- روز مرگ ؛ روز درگذشت . پایان عمر :
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ .
چوسال جوان برکشد برچهل
غم روز مرگ اندر آید به دل .
- صدای مرگ دادن چینی و جز آن ؛ آواز مرگ دادن . موئه و ترک داشتن . رجوع به آواز مرگ در همین ترکیبات شود.
- قضای مرگ ؛ اجل محتوم : ری از آن به ما [ مسعود ] داد [ محمود ] تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم . (تاریخ بیهقی ).
- مرگ آمدن کسی را ؛ اجل او فرا رسیدن ، زمانش به سر رسیدن :
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ .
تو شاهی همی سازی از خویشتن
که گر مرگت آید نیابی کفن .
مرگت آمد ای زینب جان به کف مهیاکن
بی حسین شوی امروز فکر روز فرداکن .
- مرگ تو ؛ به مرگ تو، مرگ من ، به جان خودم ، سوگندی است که خورند و دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ طبیعی ؛ اجل طبیعی . (ناظم الاطباء).
- مرگ کسی دیدن ؛ مرادف پشت سر کسی دیدن . (آنندراج ). شاهد و ناظر از میان رفتن کسی بودن :
کی گل ما زرد گردد ز آفت بی شبنمی
گلشن ما مرگ چندین آب نیسان دیده است .
- مرگ ماهی ؛ ماهی زهره . (ناظم الاطباء).
- مرگ مصیبت ؛ مرگ توأم با فقر بازماندگان .(یادداشت مرحوم دهخدا). مرگ حق است ، الهی مصیبت نباشد.
- مرگ مفاجا ؛ مرگ مفاجات . مرگ ناگهانی :
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بسته ٔ مرگ مفاجا دیده ام .
- مرگ مفاجات ؛ مرگ مفاجاة. مرگ مفاجا. فجاءة. مرگ ناگهانی : عمروبن عاص مردمان را گفت که این حمص شهری است که اندر او مرگ مفاجات بسیار بود ازین حمص و دمشق بپراکنید و به شهرهای سردسیر روید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- مرگ موش ؛سم الفار. رجوع به مرگ موش در ردیف خود شود.
- مرگ ناگهان ؛ مرگ ناگهانی . مرگ مفاجات . فجاءة. موت مفاجاة.
- مرگ نداشتن چیزی ؛ سخت بادوام بودن : قالی خوب ایرانی مرگ ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ نو ؛ فتنه ٔ تازه . (غیاث ) (آنندراج ). مصیبت تازه . غم تازه :
مرگ نوتان مبارک ای اهل حرم
باز آمده ام تا که شما را ببرم .
- || عشق (غیاث ) (آنندراج ).
- مرگ نومبارک باد ؛ در محلی گویند که فتنه ٔ تازه برپا شود. (غیاث ) (آنندراج ) :
زدی نرگس به جام لاله چشمک
که غم را مرگ نو بادا مبارک .
- مرگ و میر ؛ از اتباع است : الهی مرگ و میر نباشد باقی چیزها درست می شود.
- مرگ و میر عمومی ؛ مرگ عام .
- مرگ و میری ؛ مرگ عام .
- منشور مرگ ؛ فرمان مردن :
به سر برشده خاک و خون خود و ترگ
به کف تیغشان گشته منشور مرگ .
- ناگهان مرگ ؛ مرگ مفاجا. مرگی که انتظار وقوع آن نمیرود :
یکی ناگهان مرگ بود این نه خرد
که کس در جهان این گمانی نبرد.
- امثال :
مرگ برای او و گلابی برای بیمار ؛ بسیار بدبخت است . (امثال و حکم دهخدا).
مرگ یک بار(یا یک دفعه ) شیون یک بار (یا یک دفعه )؛ مصیبتی ناگزیر هرچه زودتر واقع شود بهتر است . (امثال و حکم دهخدا).
مرگ به انبوه جشن است . (امثال و حکم دهخدا) :
شوم خودرا بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ به انبوه .
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند.
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند . (امثال و حکم دهخدا).
|| در اصطلاح عرفا، به معنی خلع البسه ٔ مادی و طرد قیود و علائق دنیوی و توجه به عالم معنوی و فناء در صفات و اسماء و ذات است . (فرهنگ مصطلحات عرفا).
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فروکردند.
توشه ٔ خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آکیش .
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر و جلاب .
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و دین تباه و تبست .
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
برمرگ پدر گرچه پسردارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ پوک .
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته .
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین .
همه مرگ رائیم پیر و جوان
که مرگ است چون شیر و ما آهوان .
سر پشه و مور تا شیر و کرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ .
مگر بهره گیرم من از پند خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش .
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز.
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندر شماتت دشمن .
به مرگ خداوندش آذار طوس
تبه کرد مرخویش را بر فسوس .
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان .
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است . (تاریخ بیهقی ). من رفتم روز جزع نیست و نباید گریست آخر کار آدمی مرگ است . (تاریخ بیهقی ص 356). شمایان پشت برپشت آرید و چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند. (تاریخ بیهقی ص 356).
چو خواهد بدن مرگ فرجام کار
چه در بزم مردن چه در کارزار.
امید جوان تا بود پیر نیز
به جزمرگ امیدپیران چه چیز.
ای مرگ هر آنجا که رقم برزده ای
آراسته کارها بهم برزده ای .
ولیکن چو زنده ست در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست .
ترسیدن مردم ز مرگ دردیست
کان را بجز از علم دین دوا نیست .
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چوتیز کرد بر او مرگ چنگ و دندان را.
از مرگ بتر صحبت نااهل بود.
مرگ به دان که نیاز به همسران . (فارسنامه ).
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ .
مرد را ازاجل کند تاسه
مرگ با بددل است همکاسه .
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است .
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندان است .
ز بی نوائی مشتاق آتش مرگم
چوآن کسی که به آب حیات شد مشتاق .
خوانی است جهان و زهر لقمه
خوابی است حیات و مرگ تعبیر.
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی .
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم .
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رزبوی برد.
مرده گردم خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب .
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی
این چنین فرموده ما را مصطفی .
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد.
مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست .
نشنیدی حدیث خواجه ٔ بلخ
مرگ بهتر ز زندگانی تلخ .
واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس .
بمیر ای بی خبر گر می توانی
به مرگی کان به است از زندگانی .
به مرگ اختیاری میر باری
که مرگ اضطراری نیست کاری .
خصم را گوپیش تیغش جوشن و خفتان مپوش
مرگ راکی چاره هرگز جوشن و خفتان کند.
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گوپیلتن است .
تیره شد پیش من روز روشن
مرگ بهتر که دشنام دشمن .
أحمر؛ مرگ سخت . (دهار). اخترام ؛ گرفتن کسی را مرگ . (از منتهی الارب ). تذراف ، تذرفة، تذریف ؛ مشرف گردانیدن کسی را برمرگ . (از منتهی الارب ). توق ، توقان ؛ قریب به مرگ رسیدن . (از منتهی الارب ). ذریع؛ مرگ زود. (دهار). ذعوت ؛ مرگ زود و ناگه . زؤام ؛ مرگ شتاب . سکرة؛ سختی مرگ که هوش از مردم ببرد. (دهار). طوفان ؛ مرگ عام . (دهار). عبول ؛ رسیدن کسی را مرگ . (از منتهی الارب ). عذمذم ؛ مرگ بسیار. عسف ؛ دم مرگ . علق ؛ مرگها. قعص ، همیغ؛ مرگ شتاب کش . قلاع ؛ مرگ که به ناگاه بکشد شتر تندرست را. مجفئظ؛ مشرف برمرگ . (منتهی الارب ).
- آواز مرگ ؛ صدای مرگ آواز شکستگی در ظروف سفالین و چینی . صدای خاص شکستگی دادن چینی و بلور در صورتی که در ظاهر آن شکستگی پیدا نیست : این کاسه صدای مرگ میدهد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- به مرگ مردن یا از جهان رفتن ؛ به اجل طبیعی از این جهان رفتن . کشته نشدن : به زمین فارس [ کی قباد ] بمرد به مرگ . (مجمل التواریخ و القصص ). بعد برادرش قباد به عراق اندر به مرگ از جهان بیرون رفت . (مجمل التواریخ والقصص ). هم به زمین پارس به دارالملک اصطخربه مرگ از جهان بیرون رفت . (مجمل التواریخ والقصص ). و از جهان به مرگ خود برفت . (مجمل التواریخ والقصص ).
- به مرگ سپری گشتن ؛ به اجل طبیعی درگذشتن و مردن : به حدود پارس به مرگ سپری گشت . (مجمل التواریخ والقصص ).
- بی مرگ ؛ جاوید. جاویدان .
- خواب مرگ ؛ خواب سنگین .
- دل به مرگ نهادن ؛ به مردن تن در دادن . دل از زندگی برگرفتن . راضی به مردن شدن :
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ .
- روز مرگ ؛ روز درگذشت . پایان عمر :
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ .
چوسال جوان برکشد برچهل
غم روز مرگ اندر آید به دل .
- صدای مرگ دادن چینی و جز آن ؛ آواز مرگ دادن . موئه و ترک داشتن . رجوع به آواز مرگ در همین ترکیبات شود.
- قضای مرگ ؛ اجل محتوم : ری از آن به ما [ مسعود ] داد [ محمود ] تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم . (تاریخ بیهقی ).
- مرگ آمدن کسی را ؛ اجل او فرا رسیدن ، زمانش به سر رسیدن :
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ .
تو شاهی همی سازی از خویشتن
که گر مرگت آید نیابی کفن .
مرگت آمد ای زینب جان به کف مهیاکن
بی حسین شوی امروز فکر روز فرداکن .
- مرگ تو ؛ به مرگ تو، مرگ من ، به جان خودم ، سوگندی است که خورند و دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ طبیعی ؛ اجل طبیعی . (ناظم الاطباء).
- مرگ کسی دیدن ؛ مرادف پشت سر کسی دیدن . (آنندراج ). شاهد و ناظر از میان رفتن کسی بودن :
کی گل ما زرد گردد ز آفت بی شبنمی
گلشن ما مرگ چندین آب نیسان دیده است .
- مرگ ماهی ؛ ماهی زهره . (ناظم الاطباء).
- مرگ مصیبت ؛ مرگ توأم با فقر بازماندگان .(یادداشت مرحوم دهخدا). مرگ حق است ، الهی مصیبت نباشد.
- مرگ مفاجا ؛ مرگ مفاجات . مرگ ناگهانی :
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بسته ٔ مرگ مفاجا دیده ام .
- مرگ مفاجات ؛ مرگ مفاجاة. مرگ مفاجا. فجاءة. مرگ ناگهانی : عمروبن عاص مردمان را گفت که این حمص شهری است که اندر او مرگ مفاجات بسیار بود ازین حمص و دمشق بپراکنید و به شهرهای سردسیر روید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- مرگ موش ؛سم الفار. رجوع به مرگ موش در ردیف خود شود.
- مرگ ناگهان ؛ مرگ ناگهانی . مرگ مفاجات . فجاءة. موت مفاجاة.
- مرگ نداشتن چیزی ؛ سخت بادوام بودن : قالی خوب ایرانی مرگ ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ نو ؛ فتنه ٔ تازه . (غیاث ) (آنندراج ). مصیبت تازه . غم تازه :
مرگ نوتان مبارک ای اهل حرم
باز آمده ام تا که شما را ببرم .
- || عشق (غیاث ) (آنندراج ).
- مرگ نومبارک باد ؛ در محلی گویند که فتنه ٔ تازه برپا شود. (غیاث ) (آنندراج ) :
زدی نرگس به جام لاله چشمک
که غم را مرگ نو بادا مبارک .
- مرگ و میر ؛ از اتباع است : الهی مرگ و میر نباشد باقی چیزها درست می شود.
- مرگ و میر عمومی ؛ مرگ عام .
- مرگ و میری ؛ مرگ عام .
- منشور مرگ ؛ فرمان مردن :
به سر برشده خاک و خون خود و ترگ
به کف تیغشان گشته منشور مرگ .
- ناگهان مرگ ؛ مرگ مفاجا. مرگی که انتظار وقوع آن نمیرود :
یکی ناگهان مرگ بود این نه خرد
که کس در جهان این گمانی نبرد.
- امثال :
مرگ برای او و گلابی برای بیمار ؛ بسیار بدبخت است . (امثال و حکم دهخدا).
مرگ یک بار(یا یک دفعه ) شیون یک بار (یا یک دفعه )؛ مصیبتی ناگزیر هرچه زودتر واقع شود بهتر است . (امثال و حکم دهخدا).
مرگ به انبوه جشن است . (امثال و حکم دهخدا) :
شوم خودرا بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ به انبوه .
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند.
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند . (امثال و حکم دهخدا).
|| در اصطلاح عرفا، به معنی خلع البسه ٔ مادی و طرد قیود و علائق دنیوی و توجه به عالم معنوی و فناء در صفات و اسماء و ذات است . (فرهنگ مصطلحات عرفا).