مرغ
لغتنامه دهخدا
مرغ . [ م ُ ] (اِ) مطلق پرندگان ، و عربان آن را طیر خوانند. (از برهان ). هر طائر که بال و پر و منقار دارد. (غیاث ). مطلق طایر را گویند سوای کرمهای پردار و قدری جثه هم داشته باشد و همچنین مور پردار را مرغ نگویند و پر شرط نیست و لهذا خفاش را که پرواز او به پوست است مرغ عیسی گویند. (از آنندراج ). طیر. پرنده . طائر. از جانداران آنچه بال و پردارد و از زمین به نیروی بال برخیزد و در هوا پرواز کند. رده ٔ بزرگی از شاخه ٔ ذی فقاران ِ خون گرم که اندامهای مقدم آنان بسبب پرواز در هوا به صورت بال درآمده است با استخوانهای توخالی و دارای حفره های هوائی برای سبک کردن وزن به هنگام پرواز. دسته ای از مرغان شناگر و گروهی گوشتخوار و پاره ای علف خوار و عده ای دانه خوارند و برخی باداشتن بال قادر به پرواز نیستند و متقابلاً برخی جانداران را که بال دارند و پرواز می کنند مرغ نمی نامند مانند حشرات و خفاش ها و غیره .
مؤلف آنندراج گوید: آشیان گم کرده ، بلندپرواز، پرانداخته ، پرسوخته ، پربسته ، پرشکسته ، پرکنده ، پرنده ، پریده ، تیزپرواز، چشم بسته ، چمن گم کرده ، چمن مشتاق ، خوش گفتار، دست آموز، رشته برپا، ریخته پر، زیرک ، سبک پر، سست پرواز، شکسته بال ، گسسته آشیان ، نوآموخته ، وحشی ، از صفات مرغ است - انتهی . اینک شواهد مطلق مرغ (جز مرغ خانگی ):
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان ، درست چو نان است .
چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد
تو برخلایق بر پر مردمی برهنج .
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند
تا بر من و بر تو رستخیز انگیزند
با ما به حدیث عشق تا چه استیزند
هر مرغی را به پای خویش آویزند.
امیرطاهر چغانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 30).
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون .
بیارید گفتا یکی پیل نر
نوندی دونده چو مرغی بپر.
چو لشکر به نزدیک دریا رسید
شهنشاه دریا پر از مرغ دید.
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری .
همان مرغ با ماهیان اندرآب
بخوانند نفرین بر افراسیاب .
شبی قیرگون ماه پنهان شده
بخواب اندرون مرغ و دام و دده .
زمانه برآسوده از داوری
بفرمان او دیو و مرغ و پری .
دد و مرغ و نخجیر گشته گروه .
برفتند ویله کنان سوی کوه .
سپاه دد و دام و مرغ و پری
سپهدار با کبر و گندآوری .
بفرمان شاه جهان بد همه
سپاهی و وحشی و مرغ و رمه .
چیست از گفتارخوش بهتر که او
مرغ را آرد برون از آشیان .
ز تو این مجلس ما جملگی آراسته گشت
مجلس آراسته و مرغ در او رامشگر.
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود مرغ بود طمعه ٔ باز.
ز مرغ و آهو رانم به جویبار و به دشت
از این جغاله جغاله ، از آن قطار قطار.
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری .
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین .
چون مرغش از هوا به سوی ورده
از معده باز ناوه شود نانش .
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه سال .
همی جان بایدت فربه و لیکن
تنت گشته ست چون مرغ جوازی .
مرغ است هم آن طوطی و هم جغد و لیکن
این ازدر قصر آمد و آن ازدر ویران .
بنهد اندرزمنیش شیر همی چنگ
بفکند اندرهواش مرغ همی پر.
مرغ دم سوی شهر و سر سوی ده
دم آن مرغ از سر او به .
مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر
مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور.
شاخ کاینجا رسید بر بنهد
مرغ کاینجا رسید پر بنهد.
ز تنگنای قناعت قدم منه بیرون
که مرغ در قفس ایمن بود ز چنگل باز.
مرغی سر کوهی بنشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست .
مرغی چنین که دانه و آبش ثنای تست
مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا.
زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد
مرغ از هوا درآرد مه ز آسمان بگیرد.
دیده هم از آن توست بگذار
تا مرغ به آشیان فرستیم .
هزار فضل بدیع است و صد چو فضل ربیع
هزار مرغ چو من بو تمام او زیبد.
ما همان مرغیم خاقانی که ما را روزگار
میدواند وین دویدن را فذلک کشتن است .
نخستین مرغ بودم من در این باغ
گرم بلبل کنی کنیت وگر زاغ .
نظامی بر سر افسانه شوباز
که مرغ پند را تلخ آمد آواز.
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمه ٔ هر گربه ٔ دران شود.
ای بسا مرغ پرنده دانه جو
که بریده حلق او هم حلق او.
ای جان مرغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین
ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی .
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و دمش کدامین بهتر است .
منم ای نگار وحشی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی .
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
بنالد به آواز مرغی حقیر.
مرغ جائی رود که چینه بود
نه به جائی رود که چی نبود.
مرغ ایوان ز هول او بپرید
مغز ما برد و حلق خود بدرید.
برد مرغ دون دانه از پیش مور.
آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. (گلستان سعدی ).
بدوزد شره دیده ٔ هوشمند
درآرد طمع مرغ و ماهی به بند.
بزرگان گفته اند مرغ را چینه باید و کودک را شیر. (فتوت نامه ٔ ملاحسین کاشفی ).
مرغ را دانه دادن از دین است
منطق الطیر عاقلان این است .
گرچه مرغند جمله مرغان لیک
جنس با جنس هم نفس خوشتر.
مرغی که خموش است گرفتار نگردد
دام و قفسی در ره پروانه نباشد.
- بال گشودن مرغ ؛ کنایه از سرزدن خورشید و دمیدن صبح است :
چو روز دگر مرغ بگشود بال
تهی شد دماغ سپهر از خیال .
- پیل مرغ ؛ بوقلمون . رجوع به بوقلمون شود.
- سی مرغ . رجوع به سیمرغ در ردیف خود شود.
- شیرمرغ ؛ خفاش . رجوع به خفاش شود.
- کل مرغ ؛ نوعی کرکس . رجوع به کلمرغ در ردیف خود شود.
- مرغ آبی ؛ رجوع به مرغابی و (مرغ آبی ) در ردیف های خود شود.
- مرغ آتشخوار ؛ بعضی گفته اند سمندر است . (از غیاث ).
- || شترمرغ . اشترمرغ . نعامه . ظلیم .
- مرغ آتشی ؛ پرنده ای است از راسته ٔ پرده پایان که مانند بلندپایان دارای پای بلند میباشند. این پرنده دارای گردنی طویل و منقاری نسبةًدراز و خمیده است . رنگ پرهایش غالباً قرمز و سرخ تند است . مرغ آتشی به صورت دسته های عظیم در کنار دریاها و رودخانه ها میزید . در حدود هشت گونه از این پرنده شناخته شده است که در نواحی گرم آسیا و افریقا و آمریکای جنوبی می زیند. غالباً این پرنده در موقع ایستادن روی یک پا می ایستد و چون به آب و هوای مختلف زود عادت می کند نگهداریش در پارکها و باغهای وحش به آسانی میسر است . فلامینکو. فلامان .
- مرغ آذرافروز ؛ مرغ آذرفروز، کنایه از ققنس باشد و آن مرغی است که هزار سال عمر کند و بعد از آن هیزم بسیار جمع کرده خود را بسوزد. (برهان ) (آنندراج ) :
منم آن مرغ کاذر افروزد
خویشتن را در آذر اندازد.
رجوع به ققنس شود.
- || پروانه . (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ آفتاب علم ؛ کنایه از آتش باشد که به عربی نار گویند. (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ آمین . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- مرغ الهی ؛ ورشان . (یادداشت مرحوم دهخدا). قمری . رجوع به قمری و ورشان در ردیفهای خود شود.
- || کنایه از روح است و نفس ناطقه را نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ باغ ؛ کنایه از بلبل و هزاردستان است که عربان عندلیب خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ بام ؛ کنایه از خروس است :
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را.
- || کنایه از بلبل . (برهان ) (آنندراج ).
- || کنایه از قمری . (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ بپر ؛ در حال پرواز. مرغ که در حال پرواز باشد.
- مرغ بسم اﷲ ؛ بسم اللهی که به شکل مرغ می نویسند. (آنندراج ). صورت مرغ که با نوشتن بسم اﷲهانقش میکردند :
یک عضو من از دوست نباشد خالی
سر تاپا حق چو مرغ بسم اللهی .
- مرغ بهار ؛ کنایه از بلبل . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرغ بهاری ؛ کنایه از بلبل . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرغ بی پر ؛ مرغ که پر ندارد یا پرش کنده باشند و کنایه از عاجزی اوست در پرواز : رونده ٔ بی معرفت ، مرغ بی پر. (گلستان سعدی ).
- مرغ بیضه ٔ فولاد ؛ تصویر مرغ که از آهن ساخته بر خود فولاد نصب کنند چرا که بیضه به معنی خود فولادی است . (غیاث ) (آنندراج ).
- مرغ بیگه ؛ مرغ بی وقت . مرغ بی هنگام مرغی که بی وقت بخواند.
- مرغ بیگهی ؛ مرغ بیگه :
چون شمع صبحگاهی و چون مرغ بیگهی
الا سزای کشتن و گردن زدن نیند.
- مرغ بی وقت ؛ یا مرغ بی وقت خوان ، مرغ بی هنگام . مرغ بیگه . مرغی که بی وقت بخواند :
مرغ بی وقتی سرت باید برید
عذر احمق را نمی باید شنید.
مرغ بی وقت خوان را سر برند. (امثال و حکم ).
- مرغ بی هنگام ؛ مرغ بیگه . مرغ بی وقت . مرغ که در غیر وقت خود خواند. مرغ که بی وقت خواند. خروس بی محل :
مرغ بی هنگامی ای بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو.
مرغ بی هنگام شد آن چشم او
در نتیجه ٔ کبر اوو خشم او.
دیو گوید بنگرید این خام را
سر برید این مرغ بی هنگام را.
- مرغ چمن ؛ کنایه از بلبل است که عندلیب باشد. (برهان ) (آنندراج ) :
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت .
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی .
- مرغ چمن زاد ؛ مرغی که مولود او در چمن بوده باشد. مرغی که از ابتدای سر از بیضه برآوردن در باغ باشد. (از آنندراج ). مرغ چمن :
چرا مینالد این مرغ چمن زاد
مگر او نیز از یاران جدا شد.
گلستان محبت سرو آزادی نمیدارد
بهار عاشقی مرغ چمن زادی نمیدارد.
- مرغ حرم ؛ مرغ که در حرم (خانه ٔ کعبه یا هر مکان مقدس ) آشیان و اقامتگاه دارد :
اگر در خانه خود را قید سازی
کجا مرغ حرم را صید سازی .
- مرغ خوشخوان ؛ به معنی مرغ چمن است که کنایه از بلبل باشد. (برهان ).
- مرغ دانا ؛ مرغ هوشیار. مرغ زیرک :
عشق بی چارمیخ تن باشد
مرغ دانا قفس شکن باشد.
- || کنایه از طوطی است .
- || کنایه از سیمرغ است .
- مرغ در مرغ ؛ مرغ از پس مرغ . مرغ فراوان . مرغ بسیار :
مرغ در مرغ بر کشیده نوا
ارغنون بسته در میان هوا.
- مرغ دست آموز ؛ مرغی که آموخته شود بر دست که اگر آن را از دست دهند باز بر دست آید. (آنندراج ) :
روان به پای درآید چو مرغ دست آموز.
آشنائی هم نسازد برق خرمن سوز را
بال کوتاهی ندارد مرغ دست آموز را.
- مرغ ِ دل ؛ اضافه ٔتشبیهی است . دل . (برهان ) (آنندراج ).
- || کنایه از عقل است . (از برهان ) (از آنندراج ) :
مرغ دل از آشیان دیگر است
عقل و جان را سوی او آهنگ نیست .
- مرغ دوست ؛ نام مرغی سخنگو. (آنندراج ) :
زبان تا در دهان دارم حدیث دوست میگویم
چو مرغ دوست تا دم میزنم یا دوست میگویم .
- مرغ دیبا ؛ صورت مرغی که بر دیبا بافند. (آنندراج ).
- مرغ رباینده ؛ مرغ شکاری . رجوع به مرغ شکاری در ردیف خود شود.
- مرغ رنگین تاج ؛ کنایه از خروس است به اعتبار گوشت سرخی که بر فرق دارد. (برهان ) (آنندراج ).
- || کنایه از دراج . (برهان ) (آنندراج ). تذرو. (ناظم الاطباء).
- مرغ روح ؛ اضافه ٔ تشبیهی است ، روح . جان . روان : مرغ روحش از قفس تن پرواز کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرغ روحانی ؛ در اصطلاح تصوف ولی . مرشد. راهدان .
- مرغ روز ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان )(آنندراج ).
- مرغ زر ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان ) (انجمن آرا).
- || کنایه از صراحی طلا خصوصاً اگر به صورت مرغابی و امثال آن ساخته باشند. (از برهان ).
- مرغ زرین خایه ؛ مرغی افسانه ای که تخم از زر نهد. مرغ تخم طلائی .
- مرغ زندخوان ؛ کنایه از بلبل . عندلیب . مرغ شباهنگ . مرغ شبخوان . مرغ شبخیز. (از جهانگیری ) (از آنندراج ) :
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان بربستمی .
پند آن پیر مغان یادآورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
- مرغ زیبا ؛ گاکی که نوعی پرنده است . رجوع به گاکی شود.
- مرغ زیرک ؛ مرغ باهوش . مرغ هوشیار :
هر چند که مرغ زیرک آمد
بر خاتم روزگار نامم .
شک نیست که مرغ زیرکم زانک
افتاده به پای خود به دامم .
امروز ز مرغ زیرک آمد یادم
یعنی که بپای خود به دام افتادم .
چو مرغ زیرک مانده به هر دو پا دربند
کنون دو دست بسر بر همی زنم چو ذباب .
مرغ زیرک به جستجوی طعام
به دوپای اوفتد همی در دام .
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او.
به دل گفت بدخواه من یافت کام
فتادم چو آن مرغ زیرک به دام .
زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک ؟
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی .
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش .
مرغ زیرک که می رمید از دام
با همه زیرکی به دام افتاد.
- || مرغی را گویند که مانند طوطی سخن گوی شود و سیاه رنگ باشد و آن را سار و سارک و شارک نیز گویند. (جهانگیری ).
- || مرغی است معروف که به دو پا از درخت آویزان شده به آواز بلند حق حق گوید و به معنی طوطی نیز نوشته اند. (غیاث ) (آنندراج ). مرغ حق . مرغ شباویز.
- || کنایه از ابلیس . (از غیاث ) (از آنندراج ).
- || کنایه از هاروت و ماروت . (از غیاث ) (از آنندراج ).
- مرغ زیرکسار ؛ مرغی باشد سیاه رنگ و مانند طوطی سخن گوید و آن را سار نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). و رجوع به مرغ زیرک در همین ترکیبات شود.
- مرغ سحر ؛ بلبل . (غیاث ). هزارآوا. هزار. عندلیب . هزاردستان :
ساقی شب دستکش جام تست
مرغ سحر دستخوش نام تست .
آتش مرغ سحر از بابزن
بر جگر خوش نمکان آب زن .
چو آواز مرغ سحر گوش کرد
پریشانی شب فراموش کرد.
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر بر کشیده نغمه ٔ داود.
امشب نه بیاض روز برمی آید
نه ناله ای از مرغ سحر می آید.
خفتگان را خبر از زمزمه ٔ مرغ سحر
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست .
به شکر آنکه شکفتی بکام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار.
- || خروس . (غیاث ).
- مرغ سحرخوان ؛ بلبل . (برهان ) (آنندراج ). هزار.
- || قمری . (برهان ) (آنندراج ).
- || خروس . (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ سدره ؛ کنایه از جبرئیل است .
- مرغ سغدی ؛ کنایه از رود و بربط. (اقبالنامه چ وحید ص 238).
چو دیر آمد آواز مرغان بگوش
از آن مرغ سغدی برآور خروش .
- مرغ سلیمان ؛ هدهد. شانه بسر. شانه سر. شانه سرک . پوپک . پوپش :
قافله ٔ شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا.
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم .
- مرغ سنگ اشکنک ؛ مرغ سنگ شکنک . اسم فارسی قطاة است . (فهرست مخزن الادویة).
- مرغ سنگ خوار ؛ مرغ سنگخواره ، قطا. قضفه . کثوه . (از منتهی الارب ). رجوع به قطا شود.
- مرغ سنگ شکنک ، مرغ سنگ اشکنک ؛ اسم فارسی قطاة است . (فهرست مخزن الادویه ).
- مرغ سیاه ؛ شِقرّاق . کاسکینه . (زمخشری ).
- مرغ شب ؛ ضُوَع . درخت آویز. شوکی . (زمخشری ) : [ زحل دلالت دارد بر ] مرغابی و مرغ شب ... (التفهیم ).
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی .
و رجوع به مرغ شب آویز شود.
- مرغ شب آویز ؛ مرغ شباویز، مرغی است که شبها از یک پای آویزد و حق حق گوید تا وقتی که قطره ٔ خونی از گلوی او بچکد. (برهان ) (جهانگیری ) (از آنندراج ). مرغ حق :
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بود عاشق تر از مرغ شب آویز.
منم دراجه ٔ مرغان شب خیز
همه شب مونس مرغ شب آویز.
- مرغ شب آهنگ ؛ مرغ شباهنگ ، بلبل . (جهانگیری ). مرغ زندخوان :
دوش ز یاد رخت آه جگر سوز من
شد به هوا پس بسوخت مرغ شباهنگ را.
- || مرغ حق . رجوع به مرغ حق در ردیف خود شود.
- مرغ شب خوان ؛ کنایه از بلبل ، چرا که اکثر در ایام بهار به وقت شب آواز میکند. (غیاث ) (از برهان ) :
مرغ شبخوان را بشارت ده که اندرراه عشق
دوست را با ناله ٔ شبهای بیداران خوش است .
|| کنایه از خروس . (برهان ).
- مرغ شبخیز ؛ کنایه از بلبل است . (جهانگیری ) :
منم دراجه ٔ مرغان شب خیز
همه شب مونس مرغ شب آویز.
- مرغ شب و روز ؛ کنایه از ماه و آفتاب . (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ شمر ؛ مرغ آبگیر. مرغ آبی :
مرغ شمر را مگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است .
- مرغ صبح ؛ کنایه از بلبل . (غیاث ) (آنندراج ). مرغ صبح خوان :
صبح چون زلف شب براندازد
مرغ صبح از طرب سراندازد.
- || کنایه از خروس . (غیاث ) (آنندراج ).
- مرغ صبح خوان ؛ مرغ صبح . مرغ شبخوان ، کنایه از بلبل . (برهان ) :
چه حالت است که گل در سحر نماید روی
چه آتش است که در مرغ صبح خوان گیرد.
ز پرده ناله ٔ حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی .
- || کنایه از خروس . (برهان ).
- مرغ طرب ؛ مرغ مطرب ، کنایه از بلبل است . (برهان ) :
بال فرو کوفت مرغ ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس ، کوس سفر کوفت خواب .
- || کنایه از مغنی و سازنده و خواننده . (از برهان ).
- || کبوتر نامه بر. (برهان ).
- مرغ طور ؛ در تفاسیر قرآن کریم و قصص انبیا آمده که چون موسی برای آوردن آتش به کوه طور شد، راهبر و دلیل او به درخت توحید، مرغی کوچک بود که برخی آن را بلدرچین و بعضی گنجشک کوهی تصور کرده اندکه در میان بوته های خشک کوه او را راهنمایی می کرد. (منطق الطیر، دکتر گوهرین ص 35) :
هم ز فرعون بهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغ طور شو.
- مرغ عرشی ؛ استعارت است از روح انسانی :
رخت برگیر از این سرای کهن
پیش از آن کایدت زمان فراز
این خوش آواز مرغ عرشی را
بال بگشای تا کند پرواز.
- مرغ عیسی ؛ شب پره و خفاش . (برهان ) (غیاث ). مرغ مسیح . (آنندراج ). شبکور. گویند حضرت عیسی (ع ) بدین صورت مرغی از گل ساخت و منفذ سفلای او را فراموش کرد، به فرمان الهی حیات بهمرسانید و بپرید چندانکه از نظر غایب شد و بیفتاد و بمرد، پس حق سبحانه و تعالی شبیه آن را خلق گردانید. (از برهان ) :
چه راحت مرغ عیسی را ز عیسی
که همسایه ست با خورشید عذرا.
- مرغ فاطمه ؛ صعوه . دم جنبانک . رجوع به صعوه شود.
- مرغ فرمان روا ؛ کنایه از سیمرغ است :
گزی دید بر خاک سر بر هوا
نشست ازبرش مرغ فرمان روا.
- مرغ فلک ؛ کنایه از فرشته و ملک . (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ قاف ؛ سیمرغ . رجوع به مرغان قاف ذیل مرغان شود.
- مرغ قبله نما ؛ طائر قبله نما، شکلی است خرد به شکل مرغ که از مس سازند و در قبله نما به کار برند و به هر طرف که خواهند بگردانند سر آن مرغ به طرف قبله قرار گیرد. (از غیاث ) (آنندراج ) :
دلی که در قفس سینه طوف کعبه کند
چو مرغ قبله نما در غم رهایی نیست .
درون سینه به انداز کوی دوست دلم
چو مرغ قبله نما در کمین پرواز است .
- مرغ قهقهه ؛ گاکی . رجوع به گاکی شود.
- مرغ کاغذی ؛ نوعی از کاغذباد. (آنندراج ). نوعی بادبادک :
شوق پروازی که من با نامه ٔ خود دیده ام
دیده ام آخر که مرغ کاغذی خواهد شدن .
چو مرغ کاغذی سر رشته ٔ دل را به طفلی ده
که گر صدبار اندازد به خاکش باز بردارد.
- مرغ کافر ؛ أخیل . (زمخشری ).
رجوع به اخیل شود.
- مرغ کمک ؛ مرغی است افسانه ای ، که سرش به فلک میرسید و از شهپرهای خود خورشیدو ماه را پوشیده میداشت و جهان را تیره و تار می کرد، و گرشاسب آن را با تیر زد و پس از آن در مدت یک هفته از پی او تاخت آنگاه با گرز منقارش بکوفت . (از یشتهای پورداود ج 1 ص 207 ) ( مزدیسنا ص 420 و 426).
- مرغ گلین ؛ مرغ که از گل ساخته باشند. و آن اشاره است به مرغی که عیسی (ع ) از گل ساخت :
نیست مسلم مرا بی کلهت سروری
مرغ گلین کی شود بی دم عیسی روان .
- مرغ گوشت ربا ؛ غلیواج را گویند که زغن است . (برهان ) (آنندراج ). غلیواژ. موشگیر.
- مرغ گویا ؛ کنایه از طوطی . مرغ سخنگو.
- مرغ لب ؛ کنایه از سخن و کلام ، خواه نظم باشد خواه نثر. (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ مسیح ؛ خفاش که به فارسی شب پره نامند. (غیاث ). مرغ عیسی . و رجوع به مرغ عیسی شود.
- مرغ مسیحا ؛ مرغ مسیح . مرغ عیسی . شب پره و خفاش . (غیاث ). و رجوع به مرغ عیسی شود.
- مرغ مصری ؛ مرغ شاخدار. مرغ فرعون . رجوع به مرغ شاخدار در ردیف خود شود.
- مرغ نامه ؛ کنایه از کبوتری که نامه را بر بال او بسته از شهری به شهری دیگر فرستند. (آنندراج ). مرغ نامه آور. مرغ نامه بر. کبوتر نامه بر :
مبارک نامه ٔ قرآن تو داری
که مرغ نامه شد روح الامینش .
- مرغ نامه آور ؛ مرغی که نامه ها بر پای او بندند تا از شهری به شهری برد. مرغ نامه . مرغ نامه بر. کبوتر قاصد. کبوتر نامه بر:
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست .
- || کنایه از هدهد است که مرغ سلیمان باشد. (برهان ).
- || پیک و قاصد. (برهان ).
- مرغ نامه بر ؛ مرغ نامه . مرغ نامه آور. کبوتر نامه . قاصد. کبوتر نامه بر :
نامه در مرغ نامه بر بستم
چون رساند به شاه من رستم .
- || کنایه از هدهد. (از غیاث ).
- مرغ نوروزی ؛ مرغ قهقهه . گاکی . رجوع به گاکی شود.
- مرغ وحشی ؛ مرغی که بدور از انسانها بزید. در مقابل مرغ اهلی . طورانی . طوری . (از منتهی الارب ).
- مرغ هشترخانی ؛ بوقلمون . رجوع به بوقلمون شود.
- مرغ همایون ؛ همای . هما :
دولت از مرغ همایون طلب و سایه ٔ او
ز آنکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود.
- مرغ همایون فال ، همای . (آنندراج ). هما :
خرابیهای ظاهر گنج در پرواز میدارد
مبصر جغد را مرغ همایون فال میداند.
- مرغ هندی . رجوع به بوقلمون شود.
- مرغ یاقوت پر ؛ کنایه از آتش است که به عربی نار خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
- میش مرغ ؛ خرچال . رجوع به میش مرغ . در ردیف خود شود.
- امثال :
مرغ به مرغ توان گرفتن . (از تاریخ سیستان ).
مرغ این انجیر نیست ؛ با او برنیاید :
برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی
برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر.
مرغ [ کسی ] دوست خواندن ؛ چون کسی به مرادی فائز شود و در کمال نشاط باشد گویند امروز مرغش دوست می خواند، یعنی دماغش چاق است . (از آنندراج ) :
هر طرف ابر بهاری نشاءة افزای مل است
مرغ بلبل دوست می خواند مگر فصل گل است .
هر لحظه چرا مرغ دلم دوست نخواند
گل دیده ام امروز که بلبل شده ام باز.
مرغ روح کسی به آشیان جنان پرواز کردن ؛ کنایه از مردن اوست .
مرغ شدن و به هوا رفتن ؛ تمثل است یعنی ناگهان از میانه غایب شدن . (از امثال و حکم دهخدا).
مرغ گرسنه ارزن در خواب بیند . (امثال و حکم دهخدا).
مرغ نیست که پایش را ببندم ؛ کودک یا جوان را از نزدیکان و کسان مواظبت دائم باید. (امثال و حکم دهخدا).
مرغ همه گیر، هیچ گیر است . (امثال و حکم دهخدا).
مرغی که انجیر می خورد نوکش کج است . (امثال و حکم دهخدا).
و رجوع به مرغ انجیرخوار شود.
|| نام پرنده ٔ خانگی ماده که نر آن خروس است . دجاجه . ماکیان خروس . ماده ٔ خروس . دجاج . دجاجه . مرغ خانگی . به اصطلاح متأخران به معنی ماکیان ، چنانچه عراقیان مرغ و خروس گویند. (آنندراج ). پرنده ای است از راسته ٔ ماکیانها دارای منقار و پنجه های قوی که به ناخنهای بلند ختم می شود و با آنها زمین را می خراشد. اما چون بالهایش کوتاه و کم قدرت است پرواز ممتد نتواند کرد. مرغ خانگی یکی از مفیدترین و کم خرج ترین پرندگان اهلی است . از گوشت و پر و تخم و فضولات آن (بعنوان کود) استفاده می کنند. مرغ خانگی دارای نژاد مختلف است که به دو دسته ٔ عمده ٔ تخمی و پرواری تقسیم می شوند داجن ، مرغ خانه آموخته و دست آموز. (دهار) :
سوم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستن گونه گون یکسره .
تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی بابزن بگریستی .
به نیم بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ .
توان شناخت قزلباش را ز لشکر غیر
میان مرغ و خروس است امتیاز به تاج .
- خانگی مرغ ؛ مرغ خانگی . ماکیان :
بفرمود تا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار.
- مثل کون مرغ ؛ چشمی خرد با پلکهای سرخ . (امثال و حکم دهخدا).
- مثل مرغ ؛ زودخوابنده در اول شب .
- || سریع الاطاعه به شوی .
- || با دلی طپنده و لرزان .
- || چابک و جلد. (امثال و حکم دهخدا).
- مثل مرغ آسیابان ؛ مبرم و شوخ دیده . (امثال و حکم دهخدا).
- مثل مرغ اورود کرده ؛با بن موهایی برجسته چنانکه در حال تب لرزه .
- مثل مرغ سرکنده ؛ سخت مضطرب .
- || بر یک جامقیم . (امثال و حکم دهخدا).
- مثل مرغ کرک یا کرچ ؛ بی آرام .
- مرغ آردن ؛ یکی ازنژادهای خوب و تخمی مرغ خانگی است .
- مرغ ارپینکتون ؛ از نژادهای خوب و تخمی مرغهای انگلیس .
- مرغ امریکائی ؛ نوع درشت و پا زرد و سنگین از مرغهای خانگی است نژادهای مهم آن پلیموت راک ، براهما، جاوه میباشد.
- مرغ بریان ؛ مرغ برشته شده . مرغ سرخ شده بر تابه یا بر آتش :
خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو
آنگه از رضوان امید مرغ بریان داشتن .
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
و آنکه را دستگاه و قدرت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است .
- مرغ بسمل ؛ مرغ بسمل کرده ، مرغ نیم بسمل . (و از آن جهت بسمل گویند که باید به هنگام سربریدن به آئین مسلمانی «بسم اﷲ....» به زبان آرند).مثل مرغ بسمل ، طپان . پیچان :
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز می طپیدم
چو به لب رسید جانم پس از این دگر تو دانی .
- مرغ پا کوتاه ؛ مرغ کُل . از انواع مرغهای خانگی .
- مرغ پرکنده ؛ بی پر یا پر بیرون کشیده ؛ مثل مرغ پرکنده ، سخت عاجز و ناتوان .
- مرغ پلیموت راک ؛ نوعی مرغ امریکائی تنومند و تخمی . اصل این مرغ از هند و چین و مالزی است .
- مرغ تخمی ؛ مرغ خانگی که دوران تخم گذاریش در سال بسیار باشد. مرغ که به مدت طولانی تخم گذارد.
- مرغ جاوه ؛ از انواع مرغ خانگی است .
- مرغ چین و ماچین ؛ از انواع مرغ خانگی که تنومند و پرپر و زیبا و تخمی است .
- مرغ خانگی ؛ مرغ . ماکیان و خروس . اسم فارسی دجاج است . (مخزن الادویه ). دجاج . دجاجه . دجدجة، مرغ خانگی خواندن . (المصادر زوزنی ) : و طعام پایچه و خایه ٔ مرغ خانگی نیم برشت خورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه .
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان
هر که را روح القدس پروده باشد زیر پر.
آن مثل خواندی که مرغ خانگی
دانه ای در خورد پس گوهر بزاد.
چه خوشست مرغ وحشی که جفای کس نبیند
من و مرغ خانگی را بکشند و پر نباشد.
- مرغ خانه ؛ مرغ خانگی :
چو مرغ خانه به سنگم بزن که باز آیم
نه وحشیم که مرا پای بند دام کنند.
- مرغ دوتاجه ؛ از انواع درشت و سیاه و کاکلی مرغ خانگی .
- مرغ سبزوار ؛ نوعی از ماکیان که زیر حلق او گوشت سرخ باشد و پرهای رنگارنگ دارد و بیضه ٔ آن از بیضه های دیگر سخت تر و نوکدار باشد. (از آنندراج ).
- مرغ سرکنده ؛ مرغ که تازه سر او بریده باشند و هنوز در طپیدن باشد؛ مثل مرغ سرکنده ، سخت بی قرار و طپان :
بی مرغ و میم و زین سبب هستم
با اشک چو می ، چو مرغ سر کنده .
- مرغ کُپ ؛ مرغ کُرچ . مرغ کرک . و رجوع به کرچ و کرک شود.
- مرغ کرچ ؛ مرغ کرک ، مرغ کپ ، مرغی که آماده ٔ خوابیدن روی تخم است تا جوجه بعمل آورد. رجوع به کرچ و کرک شود.
- مرغ کرک ؛ مرغ کرچ ، مرغ کپ ، مرغی که بر سر تخم خوابد تا بچه آرد. (از آنندراج ) :
آن شاهباز عرش که از آفت سپهر
دارد چو مرغ کرک همان دانه ٔ پرش .
و رجوع به کرک و کرچ شود.
- مرغ کُل ؛ مرغ پاکوتاه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || مرغ بی دم یاکوتاه دم . رجوع به مرغ گردن لختی شود.
- مرغ گردن لختی ؛ یکی از نژادهای مرغ خانگی که گردنش فاقد پر است .
- || در ایران تیره ای از این نوع مرغ وجود دارد که دم ندارد (اصطلاحاً دم کل ) و بدان مرغ لاری گویند. و رجوع به ترکیب مرغ لاری شود.
- مرغ لاری ؛ نوعی مرغ خانگی بزرگ جثه با پای دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکی از نژادهای مرغ خانگی که بومی ایران است . گردنش فاقد پرو از مرغهای معمولی هیکلش درشت تر و پاهایش نیز بلندتر است و فاقد دم نیز می باشد و در آذربایجان و خراسان وجود دارد. تخمهای مرغ مذکور از سایر مرغان خانگی درشت تر است .
- مرغ مسمن ؛ مرغ فربه :
گر تو درو گرسنه و تشنه ای
مرغ مسمن خور و ماء معین .
این چنین مرغ مسمن چو تو از هم بدری
بوی نسرین و قرنفل برود در اقطار.
- مرغ نیم بسمل ؛ مرغ تازه بسمل کرده ، مرغ که به قصد کشتن گلویش ببرند اما سرش از تن جدا نسازند و هنوز طپان باشد؛ مثل مرغ نیم بسمل ، سخت طپان و بی قرار :
همچو مرغ نیم بسمل در رهت
در میان خاک و خون گشتم نهان .
اوفتاده در رهی بی پا و سر
همچو مرغ نیم بسمل زین سبب .
زین عمم در خون و در گل مانده ای
همچو مرغ نیم بسمل مانده ای .
لاجرم از بس که بال و پر زدیم
همچو مرغ نیم بسمل ماندیم .
باز چترت چون بجنبد دشمنت آن مرغ دل
همچو مرغ نیم بسمل حالی افتد در طپش .
- امثال :
مرغ دندانش را داده سبزی گرفته ؛ مرغهای خانگی بسیار سبزی دوست دارند. (امثال و حکم دهخدا).
مرغ را به شغال سپردن ؛ نظیر گوشت را به گربه سپردن ، مشک رابه باد سپردن . (امثال و حکم دهخدا).
مرغ هر چند فربه تر تخمدانش تنگتر . (امثال و حکم دهخدا).
مرغ همسایه به چشم غاز آمدن ؛ چشم بدنبال داشته و خواسته های دیگران داشتن و مشابه آن را که خوددارد حقیر شمردن .
مرغ همسایه غاز است ؛ داشته ٔ دیگران بهتر از آن خود است .
مرغ یک پا دارد ؛ تعبیری مثلی ، سخت مصر در گفته ٔ خویش . عقیدت دیگر نکنم . رای نگردانم . (امثال و حکم دهخدا).
مرغی که آن خایه می کرد بمرد .
مرغی که تخم زرین می کرد بمرد .
فیلپوس پدر اسکندر مقدونی سالی صد هزار خایه ٔ زر به دارا به رسم باج می فرستاد چون وی بمرد اسکندر مقدونی این پیغام به دارا داد. (از امثال و حکم دهخدا).
به مرغشان کیش نمی توان گفت ؛ اصلاً نرمشی و تحمل ناملایمی و پذیرش سخنی یا عملی ندارند.
شیر مرغ حاضر کردن ؛ عزیز و نایاب تر چیزی را برای کسی خواستن و فراهم کردن : نیکو داشتها به هر روز به زیادت بود چنانکه اگر به مثل شیر مرغ خواستی در وقت حاضر کردی . (تاریخ بیهقی ).
صدای مرغ به تخمی نیرزد . (ازجامع التمثیل ). هر که یک مرغ کمتر دارد یک کیش پیش است .
|| در اصطلاح هندیان خروس . خاص خروس را مرغ گفتن اصطلاح هندیان است . (غیاث ) (بهار عجم ). اینکه در هندوستان ماکیان و خروس را بلکه تنها خروس را مرغ گویند این اصطلاح همین دیار است و بس . (آنندراج ). || کنایه از آفتاب . (برهان ) (جهانگیری ):
تو دهی صبح را شب افروزی
روز را مرغ و مرغ را روزی .
|| نوعی از صراحی . (غیاث ) (آنندراج ).
- مرغ صراحی ؛ صراحیی که شبیه مرغ سازند :
مرغ صراحی زند یکدم بر بام ما
تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام ما.
|| پنجه ٔ زنجبیل ؛ یعنی پارچه ای از زنجبیل که چند شاخ داشته باشد. (برهان ) (از جهانگیری ).
مؤلف آنندراج گوید: آشیان گم کرده ، بلندپرواز، پرانداخته ، پرسوخته ، پربسته ، پرشکسته ، پرکنده ، پرنده ، پریده ، تیزپرواز، چشم بسته ، چمن گم کرده ، چمن مشتاق ، خوش گفتار، دست آموز، رشته برپا، ریخته پر، زیرک ، سبک پر، سست پرواز، شکسته بال ، گسسته آشیان ، نوآموخته ، وحشی ، از صفات مرغ است - انتهی . اینک شواهد مطلق مرغ (جز مرغ خانگی ):
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان ، درست چو نان است .
چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد
تو برخلایق بر پر مردمی برهنج .
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند
تا بر من و بر تو رستخیز انگیزند
با ما به حدیث عشق تا چه استیزند
هر مرغی را به پای خویش آویزند.
امیرطاهر چغانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 30).
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون .
بیارید گفتا یکی پیل نر
نوندی دونده چو مرغی بپر.
چو لشکر به نزدیک دریا رسید
شهنشاه دریا پر از مرغ دید.
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری .
همان مرغ با ماهیان اندرآب
بخوانند نفرین بر افراسیاب .
شبی قیرگون ماه پنهان شده
بخواب اندرون مرغ و دام و دده .
زمانه برآسوده از داوری
بفرمان او دیو و مرغ و پری .
دد و مرغ و نخجیر گشته گروه .
برفتند ویله کنان سوی کوه .
سپاه دد و دام و مرغ و پری
سپهدار با کبر و گندآوری .
بفرمان شاه جهان بد همه
سپاهی و وحشی و مرغ و رمه .
چیست از گفتارخوش بهتر که او
مرغ را آرد برون از آشیان .
ز تو این مجلس ما جملگی آراسته گشت
مجلس آراسته و مرغ در او رامشگر.
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید
تا جهان بود و بود مرغ بود طمعه ٔ باز.
ز مرغ و آهو رانم به جویبار و به دشت
از این جغاله جغاله ، از آن قطار قطار.
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری .
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین .
چون مرغش از هوا به سوی ورده
از معده باز ناوه شود نانش .
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه سال .
همی جان بایدت فربه و لیکن
تنت گشته ست چون مرغ جوازی .
مرغ است هم آن طوطی و هم جغد و لیکن
این ازدر قصر آمد و آن ازدر ویران .
بنهد اندرزمنیش شیر همی چنگ
بفکند اندرهواش مرغ همی پر.
مرغ دم سوی شهر و سر سوی ده
دم آن مرغ از سر او به .
مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر
مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور.
شاخ کاینجا رسید بر بنهد
مرغ کاینجا رسید پر بنهد.
ز تنگنای قناعت قدم منه بیرون
که مرغ در قفس ایمن بود ز چنگل باز.
مرغی سر کوهی بنشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست .
مرغی چنین که دانه و آبش ثنای تست
مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا.
زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد
مرغ از هوا درآرد مه ز آسمان بگیرد.
دیده هم از آن توست بگذار
تا مرغ به آشیان فرستیم .
هزار فضل بدیع است و صد چو فضل ربیع
هزار مرغ چو من بو تمام او زیبد.
ما همان مرغیم خاقانی که ما را روزگار
میدواند وین دویدن را فذلک کشتن است .
نخستین مرغ بودم من در این باغ
گرم بلبل کنی کنیت وگر زاغ .
نظامی بر سر افسانه شوباز
که مرغ پند را تلخ آمد آواز.
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمه ٔ هر گربه ٔ دران شود.
ای بسا مرغ پرنده دانه جو
که بریده حلق او هم حلق او.
ای جان مرغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین
ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی .
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و دمش کدامین بهتر است .
منم ای نگار وحشی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی .
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
بنالد به آواز مرغی حقیر.
مرغ جائی رود که چینه بود
نه به جائی رود که چی نبود.
مرغ ایوان ز هول او بپرید
مغز ما برد و حلق خود بدرید.
برد مرغ دون دانه از پیش مور.
آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. (گلستان سعدی ).
بدوزد شره دیده ٔ هوشمند
درآرد طمع مرغ و ماهی به بند.
بزرگان گفته اند مرغ را چینه باید و کودک را شیر. (فتوت نامه ٔ ملاحسین کاشفی ).
مرغ را دانه دادن از دین است
منطق الطیر عاقلان این است .
گرچه مرغند جمله مرغان لیک
جنس با جنس هم نفس خوشتر.
مرغی که خموش است گرفتار نگردد
دام و قفسی در ره پروانه نباشد.
- بال گشودن مرغ ؛ کنایه از سرزدن خورشید و دمیدن صبح است :
چو روز دگر مرغ بگشود بال
تهی شد دماغ سپهر از خیال .
- پیل مرغ ؛ بوقلمون . رجوع به بوقلمون شود.
- سی مرغ . رجوع به سیمرغ در ردیف خود شود.
- شیرمرغ ؛ خفاش . رجوع به خفاش شود.
- کل مرغ ؛ نوعی کرکس . رجوع به کلمرغ در ردیف خود شود.
- مرغ آبی ؛ رجوع به مرغابی و (مرغ آبی ) در ردیف های خود شود.
- مرغ آتشخوار ؛ بعضی گفته اند سمندر است . (از غیاث ).
- || شترمرغ . اشترمرغ . نعامه . ظلیم .
- مرغ آتشی ؛ پرنده ای است از راسته ٔ پرده پایان که مانند بلندپایان دارای پای بلند میباشند. این پرنده دارای گردنی طویل و منقاری نسبةًدراز و خمیده است . رنگ پرهایش غالباً قرمز و سرخ تند است . مرغ آتشی به صورت دسته های عظیم در کنار دریاها و رودخانه ها میزید . در حدود هشت گونه از این پرنده شناخته شده است که در نواحی گرم آسیا و افریقا و آمریکای جنوبی می زیند. غالباً این پرنده در موقع ایستادن روی یک پا می ایستد و چون به آب و هوای مختلف زود عادت می کند نگهداریش در پارکها و باغهای وحش به آسانی میسر است . فلامینکو. فلامان .
- مرغ آذرافروز ؛ مرغ آذرفروز، کنایه از ققنس باشد و آن مرغی است که هزار سال عمر کند و بعد از آن هیزم بسیار جمع کرده خود را بسوزد. (برهان ) (آنندراج ) :
منم آن مرغ کاذر افروزد
خویشتن را در آذر اندازد.
رجوع به ققنس شود.
- || پروانه . (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ آفتاب علم ؛ کنایه از آتش باشد که به عربی نار گویند. (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ آمین . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- مرغ الهی ؛ ورشان . (یادداشت مرحوم دهخدا). قمری . رجوع به قمری و ورشان در ردیفهای خود شود.
- || کنایه از روح است و نفس ناطقه را نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ باغ ؛ کنایه از بلبل و هزاردستان است که عربان عندلیب خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ بام ؛ کنایه از خروس است :
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را.
- || کنایه از بلبل . (برهان ) (آنندراج ).
- || کنایه از قمری . (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ بپر ؛ در حال پرواز. مرغ که در حال پرواز باشد.
- مرغ بسم اﷲ ؛ بسم اللهی که به شکل مرغ می نویسند. (آنندراج ). صورت مرغ که با نوشتن بسم اﷲهانقش میکردند :
یک عضو من از دوست نباشد خالی
سر تاپا حق چو مرغ بسم اللهی .
- مرغ بهار ؛ کنایه از بلبل . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرغ بهاری ؛ کنایه از بلبل . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرغ بی پر ؛ مرغ که پر ندارد یا پرش کنده باشند و کنایه از عاجزی اوست در پرواز : رونده ٔ بی معرفت ، مرغ بی پر. (گلستان سعدی ).
- مرغ بیضه ٔ فولاد ؛ تصویر مرغ که از آهن ساخته بر خود فولاد نصب کنند چرا که بیضه به معنی خود فولادی است . (غیاث ) (آنندراج ).
- مرغ بیگه ؛ مرغ بی وقت . مرغ بی هنگام مرغی که بی وقت بخواند.
- مرغ بیگهی ؛ مرغ بیگه :
چون شمع صبحگاهی و چون مرغ بیگهی
الا سزای کشتن و گردن زدن نیند.
- مرغ بی وقت ؛ یا مرغ بی وقت خوان ، مرغ بی هنگام . مرغ بیگه . مرغی که بی وقت بخواند :
مرغ بی وقتی سرت باید برید
عذر احمق را نمی باید شنید.
مرغ بی وقت خوان را سر برند. (امثال و حکم ).
- مرغ بی هنگام ؛ مرغ بیگه . مرغ بی وقت . مرغ که در غیر وقت خود خواند. مرغ که بی وقت خواند. خروس بی محل :
مرغ بی هنگامی ای بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو.
مرغ بی هنگام شد آن چشم او
در نتیجه ٔ کبر اوو خشم او.
دیو گوید بنگرید این خام را
سر برید این مرغ بی هنگام را.
- مرغ چمن ؛ کنایه از بلبل است که عندلیب باشد. (برهان ) (آنندراج ) :
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت .
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی .
- مرغ چمن زاد ؛ مرغی که مولود او در چمن بوده باشد. مرغی که از ابتدای سر از بیضه برآوردن در باغ باشد. (از آنندراج ). مرغ چمن :
چرا مینالد این مرغ چمن زاد
مگر او نیز از یاران جدا شد.
گلستان محبت سرو آزادی نمیدارد
بهار عاشقی مرغ چمن زادی نمیدارد.
- مرغ حرم ؛ مرغ که در حرم (خانه ٔ کعبه یا هر مکان مقدس ) آشیان و اقامتگاه دارد :
اگر در خانه خود را قید سازی
کجا مرغ حرم را صید سازی .
- مرغ خوشخوان ؛ به معنی مرغ چمن است که کنایه از بلبل باشد. (برهان ).
- مرغ دانا ؛ مرغ هوشیار. مرغ زیرک :
عشق بی چارمیخ تن باشد
مرغ دانا قفس شکن باشد.
- || کنایه از طوطی است .
- || کنایه از سیمرغ است .
- مرغ در مرغ ؛ مرغ از پس مرغ . مرغ فراوان . مرغ بسیار :
مرغ در مرغ بر کشیده نوا
ارغنون بسته در میان هوا.
- مرغ دست آموز ؛ مرغی که آموخته شود بر دست که اگر آن را از دست دهند باز بر دست آید. (آنندراج ) :
روان به پای درآید چو مرغ دست آموز.
آشنائی هم نسازد برق خرمن سوز را
بال کوتاهی ندارد مرغ دست آموز را.
- مرغ ِ دل ؛ اضافه ٔتشبیهی است . دل . (برهان ) (آنندراج ).
- || کنایه از عقل است . (از برهان ) (از آنندراج ) :
مرغ دل از آشیان دیگر است
عقل و جان را سوی او آهنگ نیست .
- مرغ دوست ؛ نام مرغی سخنگو. (آنندراج ) :
زبان تا در دهان دارم حدیث دوست میگویم
چو مرغ دوست تا دم میزنم یا دوست میگویم .
- مرغ دیبا ؛ صورت مرغی که بر دیبا بافند. (آنندراج ).
- مرغ رباینده ؛ مرغ شکاری . رجوع به مرغ شکاری در ردیف خود شود.
- مرغ رنگین تاج ؛ کنایه از خروس است به اعتبار گوشت سرخی که بر فرق دارد. (برهان ) (آنندراج ).
- || کنایه از دراج . (برهان ) (آنندراج ). تذرو. (ناظم الاطباء).
- مرغ روح ؛ اضافه ٔ تشبیهی است ، روح . جان . روان : مرغ روحش از قفس تن پرواز کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرغ روحانی ؛ در اصطلاح تصوف ولی . مرشد. راهدان .
- مرغ روز ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان )(آنندراج ).
- مرغ زر ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان ) (انجمن آرا).
- || کنایه از صراحی طلا خصوصاً اگر به صورت مرغابی و امثال آن ساخته باشند. (از برهان ).
- مرغ زرین خایه ؛ مرغی افسانه ای که تخم از زر نهد. مرغ تخم طلائی .
- مرغ زندخوان ؛ کنایه از بلبل . عندلیب . مرغ شباهنگ . مرغ شبخوان . مرغ شبخیز. (از جهانگیری ) (از آنندراج ) :
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان بربستمی .
پند آن پیر مغان یادآورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
- مرغ زیبا ؛ گاکی که نوعی پرنده است . رجوع به گاکی شود.
- مرغ زیرک ؛ مرغ باهوش . مرغ هوشیار :
هر چند که مرغ زیرک آمد
بر خاتم روزگار نامم .
شک نیست که مرغ زیرکم زانک
افتاده به پای خود به دامم .
امروز ز مرغ زیرک آمد یادم
یعنی که بپای خود به دام افتادم .
چو مرغ زیرک مانده به هر دو پا دربند
کنون دو دست بسر بر همی زنم چو ذباب .
مرغ زیرک به جستجوی طعام
به دوپای اوفتد همی در دام .
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او.
به دل گفت بدخواه من یافت کام
فتادم چو آن مرغ زیرک به دام .
زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک ؟
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی .
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش .
مرغ زیرک که می رمید از دام
با همه زیرکی به دام افتاد.
- || مرغی را گویند که مانند طوطی سخن گوی شود و سیاه رنگ باشد و آن را سار و سارک و شارک نیز گویند. (جهانگیری ).
- || مرغی است معروف که به دو پا از درخت آویزان شده به آواز بلند حق حق گوید و به معنی طوطی نیز نوشته اند. (غیاث ) (آنندراج ). مرغ حق . مرغ شباویز.
- || کنایه از ابلیس . (از غیاث ) (از آنندراج ).
- || کنایه از هاروت و ماروت . (از غیاث ) (از آنندراج ).
- مرغ زیرکسار ؛ مرغی باشد سیاه رنگ و مانند طوطی سخن گوید و آن را سار نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). و رجوع به مرغ زیرک در همین ترکیبات شود.
- مرغ سحر ؛ بلبل . (غیاث ). هزارآوا. هزار. عندلیب . هزاردستان :
ساقی شب دستکش جام تست
مرغ سحر دستخوش نام تست .
آتش مرغ سحر از بابزن
بر جگر خوش نمکان آب زن .
چو آواز مرغ سحر گوش کرد
پریشانی شب فراموش کرد.
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر بر کشیده نغمه ٔ داود.
امشب نه بیاض روز برمی آید
نه ناله ای از مرغ سحر می آید.
خفتگان را خبر از زمزمه ٔ مرغ سحر
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست .
به شکر آنکه شکفتی بکام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار.
- || خروس . (غیاث ).
- مرغ سحرخوان ؛ بلبل . (برهان ) (آنندراج ). هزار.
- || قمری . (برهان ) (آنندراج ).
- || خروس . (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ سدره ؛ کنایه از جبرئیل است .
- مرغ سغدی ؛ کنایه از رود و بربط. (اقبالنامه چ وحید ص 238).
چو دیر آمد آواز مرغان بگوش
از آن مرغ سغدی برآور خروش .
- مرغ سلیمان ؛ هدهد. شانه بسر. شانه سر. شانه سرک . پوپک . پوپش :
قافله ٔ شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا.
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم .
- مرغ سنگ اشکنک ؛ مرغ سنگ شکنک . اسم فارسی قطاة است . (فهرست مخزن الادویة).
- مرغ سنگ خوار ؛ مرغ سنگخواره ، قطا. قضفه . کثوه . (از منتهی الارب ). رجوع به قطا شود.
- مرغ سنگ شکنک ، مرغ سنگ اشکنک ؛ اسم فارسی قطاة است . (فهرست مخزن الادویه ).
- مرغ سیاه ؛ شِقرّاق . کاسکینه . (زمخشری ).
- مرغ شب ؛ ضُوَع . درخت آویز. شوکی . (زمخشری ) : [ زحل دلالت دارد بر ] مرغابی و مرغ شب ... (التفهیم ).
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی .
و رجوع به مرغ شب آویز شود.
- مرغ شب آویز ؛ مرغ شباویز، مرغی است که شبها از یک پای آویزد و حق حق گوید تا وقتی که قطره ٔ خونی از گلوی او بچکد. (برهان ) (جهانگیری ) (از آنندراج ). مرغ حق :
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بود عاشق تر از مرغ شب آویز.
منم دراجه ٔ مرغان شب خیز
همه شب مونس مرغ شب آویز.
- مرغ شب آهنگ ؛ مرغ شباهنگ ، بلبل . (جهانگیری ). مرغ زندخوان :
دوش ز یاد رخت آه جگر سوز من
شد به هوا پس بسوخت مرغ شباهنگ را.
- || مرغ حق . رجوع به مرغ حق در ردیف خود شود.
- مرغ شب خوان ؛ کنایه از بلبل ، چرا که اکثر در ایام بهار به وقت شب آواز میکند. (غیاث ) (از برهان ) :
مرغ شبخوان را بشارت ده که اندرراه عشق
دوست را با ناله ٔ شبهای بیداران خوش است .
|| کنایه از خروس . (برهان ).
- مرغ شبخیز ؛ کنایه از بلبل است . (جهانگیری ) :
منم دراجه ٔ مرغان شب خیز
همه شب مونس مرغ شب آویز.
- مرغ شب و روز ؛ کنایه از ماه و آفتاب . (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ شمر ؛ مرغ آبگیر. مرغ آبی :
مرغ شمر را مگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است .
- مرغ صبح ؛ کنایه از بلبل . (غیاث ) (آنندراج ). مرغ صبح خوان :
صبح چون زلف شب براندازد
مرغ صبح از طرب سراندازد.
- || کنایه از خروس . (غیاث ) (آنندراج ).
- مرغ صبح خوان ؛ مرغ صبح . مرغ شبخوان ، کنایه از بلبل . (برهان ) :
چه حالت است که گل در سحر نماید روی
چه آتش است که در مرغ صبح خوان گیرد.
ز پرده ناله ٔ حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی .
- || کنایه از خروس . (برهان ).
- مرغ طرب ؛ مرغ مطرب ، کنایه از بلبل است . (برهان ) :
بال فرو کوفت مرغ ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس ، کوس سفر کوفت خواب .
- || کنایه از مغنی و سازنده و خواننده . (از برهان ).
- || کبوتر نامه بر. (برهان ).
- مرغ طور ؛ در تفاسیر قرآن کریم و قصص انبیا آمده که چون موسی برای آوردن آتش به کوه طور شد، راهبر و دلیل او به درخت توحید، مرغی کوچک بود که برخی آن را بلدرچین و بعضی گنجشک کوهی تصور کرده اندکه در میان بوته های خشک کوه او را راهنمایی می کرد. (منطق الطیر، دکتر گوهرین ص 35) :
هم ز فرعون بهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغ طور شو.
- مرغ عرشی ؛ استعارت است از روح انسانی :
رخت برگیر از این سرای کهن
پیش از آن کایدت زمان فراز
این خوش آواز مرغ عرشی را
بال بگشای تا کند پرواز.
- مرغ عیسی ؛ شب پره و خفاش . (برهان ) (غیاث ). مرغ مسیح . (آنندراج ). شبکور. گویند حضرت عیسی (ع ) بدین صورت مرغی از گل ساخت و منفذ سفلای او را فراموش کرد، به فرمان الهی حیات بهمرسانید و بپرید چندانکه از نظر غایب شد و بیفتاد و بمرد، پس حق سبحانه و تعالی شبیه آن را خلق گردانید. (از برهان ) :
چه راحت مرغ عیسی را ز عیسی
که همسایه ست با خورشید عذرا.
- مرغ فاطمه ؛ صعوه . دم جنبانک . رجوع به صعوه شود.
- مرغ فرمان روا ؛ کنایه از سیمرغ است :
گزی دید بر خاک سر بر هوا
نشست ازبرش مرغ فرمان روا.
- مرغ فلک ؛ کنایه از فرشته و ملک . (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ قاف ؛ سیمرغ . رجوع به مرغان قاف ذیل مرغان شود.
- مرغ قبله نما ؛ طائر قبله نما، شکلی است خرد به شکل مرغ که از مس سازند و در قبله نما به کار برند و به هر طرف که خواهند بگردانند سر آن مرغ به طرف قبله قرار گیرد. (از غیاث ) (آنندراج ) :
دلی که در قفس سینه طوف کعبه کند
چو مرغ قبله نما در غم رهایی نیست .
درون سینه به انداز کوی دوست دلم
چو مرغ قبله نما در کمین پرواز است .
- مرغ قهقهه ؛ گاکی . رجوع به گاکی شود.
- مرغ کاغذی ؛ نوعی از کاغذباد. (آنندراج ). نوعی بادبادک :
شوق پروازی که من با نامه ٔ خود دیده ام
دیده ام آخر که مرغ کاغذی خواهد شدن .
چو مرغ کاغذی سر رشته ٔ دل را به طفلی ده
که گر صدبار اندازد به خاکش باز بردارد.
- مرغ کافر ؛ أخیل . (زمخشری ).
رجوع به اخیل شود.
- مرغ کمک ؛ مرغی است افسانه ای ، که سرش به فلک میرسید و از شهپرهای خود خورشیدو ماه را پوشیده میداشت و جهان را تیره و تار می کرد، و گرشاسب آن را با تیر زد و پس از آن در مدت یک هفته از پی او تاخت آنگاه با گرز منقارش بکوفت . (از یشتهای پورداود ج 1 ص 207 ) ( مزدیسنا ص 420 و 426).
- مرغ گلین ؛ مرغ که از گل ساخته باشند. و آن اشاره است به مرغی که عیسی (ع ) از گل ساخت :
نیست مسلم مرا بی کلهت سروری
مرغ گلین کی شود بی دم عیسی روان .
- مرغ گوشت ربا ؛ غلیواج را گویند که زغن است . (برهان ) (آنندراج ). غلیواژ. موشگیر.
- مرغ گویا ؛ کنایه از طوطی . مرغ سخنگو.
- مرغ لب ؛ کنایه از سخن و کلام ، خواه نظم باشد خواه نثر. (برهان ) (آنندراج ).
- مرغ مسیح ؛ خفاش که به فارسی شب پره نامند. (غیاث ). مرغ عیسی . و رجوع به مرغ عیسی شود.
- مرغ مسیحا ؛ مرغ مسیح . مرغ عیسی . شب پره و خفاش . (غیاث ). و رجوع به مرغ عیسی شود.
- مرغ مصری ؛ مرغ شاخدار. مرغ فرعون . رجوع به مرغ شاخدار در ردیف خود شود.
- مرغ نامه ؛ کنایه از کبوتری که نامه را بر بال او بسته از شهری به شهری دیگر فرستند. (آنندراج ). مرغ نامه آور. مرغ نامه بر. کبوتر نامه بر :
مبارک نامه ٔ قرآن تو داری
که مرغ نامه شد روح الامینش .
- مرغ نامه آور ؛ مرغی که نامه ها بر پای او بندند تا از شهری به شهری برد. مرغ نامه . مرغ نامه بر. کبوتر قاصد. کبوتر نامه بر:
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست .
- || کنایه از هدهد است که مرغ سلیمان باشد. (برهان ).
- || پیک و قاصد. (برهان ).
- مرغ نامه بر ؛ مرغ نامه . مرغ نامه آور. کبوتر نامه . قاصد. کبوتر نامه بر :
نامه در مرغ نامه بر بستم
چون رساند به شاه من رستم .
- || کنایه از هدهد. (از غیاث ).
- مرغ نوروزی ؛ مرغ قهقهه . گاکی . رجوع به گاکی شود.
- مرغ وحشی ؛ مرغی که بدور از انسانها بزید. در مقابل مرغ اهلی . طورانی . طوری . (از منتهی الارب ).
- مرغ هشترخانی ؛ بوقلمون . رجوع به بوقلمون شود.
- مرغ همایون ؛ همای . هما :
دولت از مرغ همایون طلب و سایه ٔ او
ز آنکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود.
- مرغ همایون فال ، همای . (آنندراج ). هما :
خرابیهای ظاهر گنج در پرواز میدارد
مبصر جغد را مرغ همایون فال میداند.
- مرغ هندی . رجوع به بوقلمون شود.
- مرغ یاقوت پر ؛ کنایه از آتش است که به عربی نار خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
- میش مرغ ؛ خرچال . رجوع به میش مرغ . در ردیف خود شود.
- امثال :
مرغ به مرغ توان گرفتن . (از تاریخ سیستان ).
مرغ این انجیر نیست ؛ با او برنیاید :
برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی
برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر.
مرغ [ کسی ] دوست خواندن ؛ چون کسی به مرادی فائز شود و در کمال نشاط باشد گویند امروز مرغش دوست می خواند، یعنی دماغش چاق است . (از آنندراج ) :
هر طرف ابر بهاری نشاءة افزای مل است
مرغ بلبل دوست می خواند مگر فصل گل است .
هر لحظه چرا مرغ دلم دوست نخواند
گل دیده ام امروز که بلبل شده ام باز.
مرغ روح کسی به آشیان جنان پرواز کردن ؛ کنایه از مردن اوست .
مرغ شدن و به هوا رفتن ؛ تمثل است یعنی ناگهان از میانه غایب شدن . (از امثال و حکم دهخدا).
مرغ گرسنه ارزن در خواب بیند . (امثال و حکم دهخدا).
مرغ نیست که پایش را ببندم ؛ کودک یا جوان را از نزدیکان و کسان مواظبت دائم باید. (امثال و حکم دهخدا).
مرغ همه گیر، هیچ گیر است . (امثال و حکم دهخدا).
مرغی که انجیر می خورد نوکش کج است . (امثال و حکم دهخدا).
و رجوع به مرغ انجیرخوار شود.
|| نام پرنده ٔ خانگی ماده که نر آن خروس است . دجاجه . ماکیان خروس . ماده ٔ خروس . دجاج . دجاجه . مرغ خانگی . به اصطلاح متأخران به معنی ماکیان ، چنانچه عراقیان مرغ و خروس گویند. (آنندراج ). پرنده ای است از راسته ٔ ماکیانها دارای منقار و پنجه های قوی که به ناخنهای بلند ختم می شود و با آنها زمین را می خراشد. اما چون بالهایش کوتاه و کم قدرت است پرواز ممتد نتواند کرد. مرغ خانگی یکی از مفیدترین و کم خرج ترین پرندگان اهلی است . از گوشت و پر و تخم و فضولات آن (بعنوان کود) استفاده می کنند. مرغ خانگی دارای نژاد مختلف است که به دو دسته ٔ عمده ٔ تخمی و پرواری تقسیم می شوند داجن ، مرغ خانه آموخته و دست آموز. (دهار) :
سوم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستن گونه گون یکسره .
تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی بابزن بگریستی .
به نیم بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ .
توان شناخت قزلباش را ز لشکر غیر
میان مرغ و خروس است امتیاز به تاج .
- خانگی مرغ ؛ مرغ خانگی . ماکیان :
بفرمود تا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار.
- مثل کون مرغ ؛ چشمی خرد با پلکهای سرخ . (امثال و حکم دهخدا).
- مثل مرغ ؛ زودخوابنده در اول شب .
- || سریع الاطاعه به شوی .
- || با دلی طپنده و لرزان .
- || چابک و جلد. (امثال و حکم دهخدا).
- مثل مرغ آسیابان ؛ مبرم و شوخ دیده . (امثال و حکم دهخدا).
- مثل مرغ اورود کرده ؛با بن موهایی برجسته چنانکه در حال تب لرزه .
- مثل مرغ سرکنده ؛ سخت مضطرب .
- || بر یک جامقیم . (امثال و حکم دهخدا).
- مثل مرغ کرک یا کرچ ؛ بی آرام .
- مرغ آردن ؛ یکی ازنژادهای خوب و تخمی مرغ خانگی است .
- مرغ ارپینکتون ؛ از نژادهای خوب و تخمی مرغهای انگلیس .
- مرغ امریکائی ؛ نوع درشت و پا زرد و سنگین از مرغهای خانگی است نژادهای مهم آن پلیموت راک ، براهما، جاوه میباشد.
- مرغ بریان ؛ مرغ برشته شده . مرغ سرخ شده بر تابه یا بر آتش :
خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو
آنگه از رضوان امید مرغ بریان داشتن .
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
و آنکه را دستگاه و قدرت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است .
- مرغ بسمل ؛ مرغ بسمل کرده ، مرغ نیم بسمل . (و از آن جهت بسمل گویند که باید به هنگام سربریدن به آئین مسلمانی «بسم اﷲ....» به زبان آرند).مثل مرغ بسمل ، طپان . پیچان :
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز می طپیدم
چو به لب رسید جانم پس از این دگر تو دانی .
- مرغ پا کوتاه ؛ مرغ کُل . از انواع مرغهای خانگی .
- مرغ پرکنده ؛ بی پر یا پر بیرون کشیده ؛ مثل مرغ پرکنده ، سخت عاجز و ناتوان .
- مرغ پلیموت راک ؛ نوعی مرغ امریکائی تنومند و تخمی . اصل این مرغ از هند و چین و مالزی است .
- مرغ تخمی ؛ مرغ خانگی که دوران تخم گذاریش در سال بسیار باشد. مرغ که به مدت طولانی تخم گذارد.
- مرغ جاوه ؛ از انواع مرغ خانگی است .
- مرغ چین و ماچین ؛ از انواع مرغ خانگی که تنومند و پرپر و زیبا و تخمی است .
- مرغ خانگی ؛ مرغ . ماکیان و خروس . اسم فارسی دجاج است . (مخزن الادویه ). دجاج . دجاجه . دجدجة، مرغ خانگی خواندن . (المصادر زوزنی ) : و طعام پایچه و خایه ٔ مرغ خانگی نیم برشت خورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه .
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان
هر که را روح القدس پروده باشد زیر پر.
آن مثل خواندی که مرغ خانگی
دانه ای در خورد پس گوهر بزاد.
چه خوشست مرغ وحشی که جفای کس نبیند
من و مرغ خانگی را بکشند و پر نباشد.
- مرغ خانه ؛ مرغ خانگی :
چو مرغ خانه به سنگم بزن که باز آیم
نه وحشیم که مرا پای بند دام کنند.
- مرغ دوتاجه ؛ از انواع درشت و سیاه و کاکلی مرغ خانگی .
- مرغ سبزوار ؛ نوعی از ماکیان که زیر حلق او گوشت سرخ باشد و پرهای رنگارنگ دارد و بیضه ٔ آن از بیضه های دیگر سخت تر و نوکدار باشد. (از آنندراج ).
- مرغ سرکنده ؛ مرغ که تازه سر او بریده باشند و هنوز در طپیدن باشد؛ مثل مرغ سرکنده ، سخت بی قرار و طپان :
بی مرغ و میم و زین سبب هستم
با اشک چو می ، چو مرغ سر کنده .
- مرغ کُپ ؛ مرغ کُرچ . مرغ کرک . و رجوع به کرچ و کرک شود.
- مرغ کرچ ؛ مرغ کرک ، مرغ کپ ، مرغی که آماده ٔ خوابیدن روی تخم است تا جوجه بعمل آورد. رجوع به کرچ و کرک شود.
- مرغ کرک ؛ مرغ کرچ ، مرغ کپ ، مرغی که بر سر تخم خوابد تا بچه آرد. (از آنندراج ) :
آن شاهباز عرش که از آفت سپهر
دارد چو مرغ کرک همان دانه ٔ پرش .
و رجوع به کرک و کرچ شود.
- مرغ کُل ؛ مرغ پاکوتاه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || مرغ بی دم یاکوتاه دم . رجوع به مرغ گردن لختی شود.
- مرغ گردن لختی ؛ یکی از نژادهای مرغ خانگی که گردنش فاقد پر است .
- || در ایران تیره ای از این نوع مرغ وجود دارد که دم ندارد (اصطلاحاً دم کل ) و بدان مرغ لاری گویند. و رجوع به ترکیب مرغ لاری شود.
- مرغ لاری ؛ نوعی مرغ خانگی بزرگ جثه با پای دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). یکی از نژادهای مرغ خانگی که بومی ایران است . گردنش فاقد پرو از مرغهای معمولی هیکلش درشت تر و پاهایش نیز بلندتر است و فاقد دم نیز می باشد و در آذربایجان و خراسان وجود دارد. تخمهای مرغ مذکور از سایر مرغان خانگی درشت تر است .
- مرغ مسمن ؛ مرغ فربه :
گر تو درو گرسنه و تشنه ای
مرغ مسمن خور و ماء معین .
این چنین مرغ مسمن چو تو از هم بدری
بوی نسرین و قرنفل برود در اقطار.
- مرغ نیم بسمل ؛ مرغ تازه بسمل کرده ، مرغ که به قصد کشتن گلویش ببرند اما سرش از تن جدا نسازند و هنوز طپان باشد؛ مثل مرغ نیم بسمل ، سخت طپان و بی قرار :
همچو مرغ نیم بسمل در رهت
در میان خاک و خون گشتم نهان .
اوفتاده در رهی بی پا و سر
همچو مرغ نیم بسمل زین سبب .
زین عمم در خون و در گل مانده ای
همچو مرغ نیم بسمل مانده ای .
لاجرم از بس که بال و پر زدیم
همچو مرغ نیم بسمل ماندیم .
باز چترت چون بجنبد دشمنت آن مرغ دل
همچو مرغ نیم بسمل حالی افتد در طپش .
- امثال :
مرغ دندانش را داده سبزی گرفته ؛ مرغهای خانگی بسیار سبزی دوست دارند. (امثال و حکم دهخدا).
مرغ را به شغال سپردن ؛ نظیر گوشت را به گربه سپردن ، مشک رابه باد سپردن . (امثال و حکم دهخدا).
مرغ هر چند فربه تر تخمدانش تنگتر . (امثال و حکم دهخدا).
مرغ همسایه به چشم غاز آمدن ؛ چشم بدنبال داشته و خواسته های دیگران داشتن و مشابه آن را که خوددارد حقیر شمردن .
مرغ همسایه غاز است ؛ داشته ٔ دیگران بهتر از آن خود است .
مرغ یک پا دارد ؛ تعبیری مثلی ، سخت مصر در گفته ٔ خویش . عقیدت دیگر نکنم . رای نگردانم . (امثال و حکم دهخدا).
مرغی که آن خایه می کرد بمرد .
مرغی که تخم زرین می کرد بمرد .
فیلپوس پدر اسکندر مقدونی سالی صد هزار خایه ٔ زر به دارا به رسم باج می فرستاد چون وی بمرد اسکندر مقدونی این پیغام به دارا داد. (از امثال و حکم دهخدا).
به مرغشان کیش نمی توان گفت ؛ اصلاً نرمشی و تحمل ناملایمی و پذیرش سخنی یا عملی ندارند.
شیر مرغ حاضر کردن ؛ عزیز و نایاب تر چیزی را برای کسی خواستن و فراهم کردن : نیکو داشتها به هر روز به زیادت بود چنانکه اگر به مثل شیر مرغ خواستی در وقت حاضر کردی . (تاریخ بیهقی ).
صدای مرغ به تخمی نیرزد . (ازجامع التمثیل ). هر که یک مرغ کمتر دارد یک کیش پیش است .
|| در اصطلاح هندیان خروس . خاص خروس را مرغ گفتن اصطلاح هندیان است . (غیاث ) (بهار عجم ). اینکه در هندوستان ماکیان و خروس را بلکه تنها خروس را مرغ گویند این اصطلاح همین دیار است و بس . (آنندراج ). || کنایه از آفتاب . (برهان ) (جهانگیری ):
تو دهی صبح را شب افروزی
روز را مرغ و مرغ را روزی .
|| نوعی از صراحی . (غیاث ) (آنندراج ).
- مرغ صراحی ؛ صراحیی که شبیه مرغ سازند :
مرغ صراحی زند یکدم بر بام ما
تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام ما.
|| پنجه ٔ زنجبیل ؛ یعنی پارچه ای از زنجبیل که چند شاخ داشته باشد. (برهان ) (از جهانگیری ).