مرزبانی
لغتنامه دهخدا
مرزبانی . [ م َ ] (حامص مرکب ) عمل مرزبان . سرحدداری . حفظ ثغور و مرزهای مملکت . رجوع به مرزبان شود. || حکومت . حکمروائی :
همه مرزی ز مهربانی تو
به تمنای مرزبانی تو.
- مرزبانی دادن ؛ شغل سرحدداری دادن :
سپاه ترا مرزبانی دهم
ترا افسر پهلوانی دهم .
- مرزبانی کردن ؛ سرحدداری کردن . تصدی مرز :
گر امشب مرامیزبانی کنی
هشیواری و مرزبانی کنی
بر آنم که روزی به کار آیدت .
درختی که کاری ببار آیدت .
|| (اِ مرکب ) سازمان و تشکیلاتی که اداره ٔ امور مربوط به مرزهای آبی و خاکی مملکت را بر عهده دارد.
همه مرزی ز مهربانی تو
به تمنای مرزبانی تو.
- مرزبانی دادن ؛ شغل سرحدداری دادن :
سپاه ترا مرزبانی دهم
ترا افسر پهلوانی دهم .
- مرزبانی کردن ؛ سرحدداری کردن . تصدی مرز :
گر امشب مرامیزبانی کنی
هشیواری و مرزبانی کنی
بر آنم که روزی به کار آیدت .
درختی که کاری ببار آیدت .
|| (اِ مرکب ) سازمان و تشکیلاتی که اداره ٔ امور مربوط به مرزهای آبی و خاکی مملکت را بر عهده دارد.