مرده
لغتنامه دهخدا
مرده . [ م ُ دَ / دِ ] (ن مف ) فوت کرده . درگذشته . متوفی . که جان از کالبدش بدر رفته است . هالک . وفات کرده . میت :
مرده نشودزنده زنده به ستودان شد
آئین جهان چونین تا گردون گردان شد.
وآن مردگان در آن چهار دیوار بماندند سالیان بسیار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و ایشان [ خرخیزیان ] آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند. (حدود العالم ). صقلابیان مرده را بسوزانند. (حدود العالم ).
هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
بر آمد ز زابلستان رستخیز
زمین مرده را بانگ برزد که خیز.
از آن کار پر درد شد گرگسار
کجا زنده شد مرده ٔ اسفندیار.
به کین جستن مرده ٔ ناپدید
سر زندگان چند خواهی برید.
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جواب است .
بود مرده هر کس که نادان بود
که بیدانشی مردن جان بود.
مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان .
نشنودی آن مثل که زند عامه
مرده به از بکام عدوزسته .
آب خدا آنکه مرده زنده بدو کرد
آن پسر بی پدر برادر شمعون .
عالم همه بهشت ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده تنها به گور تنگ .
ور نیاید برون تو مرده ش دان
در شکم یا که نیست خود بچه آن .
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت .
مرده ٔ گور بود در نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر.
ای خنک آن مرده کز خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد.
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست .
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
که از مرده دیگر نیاید حدیث .
بالله ار خاک مرده باز کنند
نشناسی توانگر از درویش .
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند.
زنده که از مرده فضول وی است
مرده به از وی به قبول وی است .
زنده به مرده مشو ای ناتمام
زنده تو کن مرده خود را به نام .
نتوان پس مرده رفت در گور.
- امثال :
از پس مرده بد نباید گفت .
از مرده حدیث نیاید .
این مرده به این شیون نیرزد .
زنده بلا مرده بلا .
فیل مرده اش صد تومان زنده اش صد تومان .
مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند .
مرده از جوع به که زنده به قرض .
مرده از بس که فزون است کفن نتوان کرد .
مرده از نیشتر کجا نالد. یا مرده از نیشتر مترسانش .
مرده است و گورستان .
مرده ٔ او بر زنده ٔ تو بار است یعنی در کمال به استطاعتی بر تو غالب است و تو باوجود استطاعت حریف او نمی توانی شد. (آنندراج ).
مرده بهتر که زنده و مغبون .
مرده حلوا نمی خورد .
مرده را که به حال خود بگذاری کفن خود را خراب میکند .
مرده سخن نگوید .
مرده شوی را با بهشت و جهنم کار نیست .
مرده ٔ مرا هیچ کس چون من نگرید .
مرده هر چند عزیز است نگه نتوان داشت .
نبّاش از مرده نترسد .
|| خاموش . منطفی . افسرده . خامد :
و آن قطره ٔ باران زبر لاله ٔ احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار.
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا.
|| آنچه از حیوان که خود بمیرد نه آنکه آن رابکشند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چهارپایان کشته و مرده شکاریها بدان موضع ایشان فرستد. (حدود العالم ). || بایر. موات . زمین بایر. خاک مرده . خاکی که در آن کشت و زرع نشود و متروک و لم یزرع مانده باشد :
در آنگه سمرقند کرده نبود
زمینش بجز خاک مرده نبود.
این مشکبوی و سرخ گل زنده
زان زشت خاک مرده ٔ مدفون است .
|| آب دیده و فاسد شده . از حیز انتفاع افتاده . بی خاصیت و تباه گشته .
- گچ مرده ؛ گچی که آب بر آن ریخته شده یا در معرض باران و رطوبت بوده است و دیگر بی خاصیت است و به کاری نیاید.
|| فاسدشده . تباه گشته : گوشت مرده ؛ گوشتی که در اطراف زخم فاسد شده و سلول زنده ای در آن نیست : و ریش ها را از گوشت مرده پاک کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) خرق ... محلل است و لطیف کننده است و جلد قوی کند و گوشت مرده بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || جنازه . (منتهی الارب ). جسد بی جان : گهی بنالد بر مرده ٔ کسان او زار
به آوخ آوخ ودرد و دریغ و هایاهای .
قرب صد هزار مرده کفار بر فضای آن مصاف بر زمین انداختند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 394).
|| افسرده . از حرکت و هیجان افتاده . رجوع به دل مرده شود : ظاهر درویش جامه ژنده است و موی سترده و حقیقت آن دل زنده و نفس مرده . (گلستان ).
- تب مرده ؛ تب خفیف دایم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| راکد. ساکن . بی حرکت ؛ آب مرده ، آب راکد و غیرجاری :
این آبهای مرده به دریا نمی رسد.
- خون مرده ؛ خونی که در اثر ضرب و زخمی زیر پوست گرد آید و به سیاهی گراید. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مردن شود.
|| روانگشته و فراموش شده :
داشتم صد آرزوی مرده بیش
از نگاهی جمله را جان در تن است .
امید مرده زنده به دشنام می شود
آه از دعای من که به مرگ اثرنشست .
|| عاشق . (غیاث اللغات ). مشتاق . بسیار آرزومند و مشتاق و منتظر. سخت عاشق . و دلبسته : مردگان معدلت به آب حیرت احسان و اکرام او زنده گشت . (سندبادنامه ).
مرده ٔ گور بود در نخچیر
مرده را کی بود ز گور گزیر.
ما که نظر بر سخن افکنده ایم
مرده ٔ اوییم و بدو زنده ایم .
مرده ٔ مردار نه ای چون زغن
زاغ شو و پای به خون درمزن .
کدام روز شوی کشته ٔ نگار مسیح
بگوی راست که ما مرده ٔ همان روزیم .
تو مرده ٔ کوثری و من زنده ٔ می
مشکل که به یک جو رود آب من تو.
ز آن لب که مرده ٔ نفسش آب زندگیست
دشنام خشک هم به دعاگو نمی رسد.
مرده نشودزنده زنده به ستودان شد
آئین جهان چونین تا گردون گردان شد.
وآن مردگان در آن چهار دیوار بماندند سالیان بسیار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و ایشان [ خرخیزیان ] آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند. (حدود العالم ). صقلابیان مرده را بسوزانند. (حدود العالم ).
هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
بر آمد ز زابلستان رستخیز
زمین مرده را بانگ برزد که خیز.
از آن کار پر درد شد گرگسار
کجا زنده شد مرده ٔ اسفندیار.
به کین جستن مرده ٔ ناپدید
سر زندگان چند خواهی برید.
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جواب است .
بود مرده هر کس که نادان بود
که بیدانشی مردن جان بود.
مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان .
نشنودی آن مثل که زند عامه
مرده به از بکام عدوزسته .
آب خدا آنکه مرده زنده بدو کرد
آن پسر بی پدر برادر شمعون .
عالم همه بهشت ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده تنها به گور تنگ .
ور نیاید برون تو مرده ش دان
در شکم یا که نیست خود بچه آن .
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت .
مرده ٔ گور بود در نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر.
ای خنک آن مرده کز خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد.
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست .
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
که از مرده دیگر نیاید حدیث .
بالله ار خاک مرده باز کنند
نشناسی توانگر از درویش .
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند.
زنده که از مرده فضول وی است
مرده به از وی به قبول وی است .
زنده به مرده مشو ای ناتمام
زنده تو کن مرده خود را به نام .
نتوان پس مرده رفت در گور.
- امثال :
از پس مرده بد نباید گفت .
از مرده حدیث نیاید .
این مرده به این شیون نیرزد .
زنده بلا مرده بلا .
فیل مرده اش صد تومان زنده اش صد تومان .
مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند .
مرده از جوع به که زنده به قرض .
مرده از بس که فزون است کفن نتوان کرد .
مرده از نیشتر کجا نالد. یا مرده از نیشتر مترسانش .
مرده است و گورستان .
مرده ٔ او بر زنده ٔ تو بار است یعنی در کمال به استطاعتی بر تو غالب است و تو باوجود استطاعت حریف او نمی توانی شد. (آنندراج ).
مرده بهتر که زنده و مغبون .
مرده حلوا نمی خورد .
مرده را که به حال خود بگذاری کفن خود را خراب میکند .
مرده سخن نگوید .
مرده شوی را با بهشت و جهنم کار نیست .
مرده ٔ مرا هیچ کس چون من نگرید .
مرده هر چند عزیز است نگه نتوان داشت .
نبّاش از مرده نترسد .
|| خاموش . منطفی . افسرده . خامد :
و آن قطره ٔ باران زبر لاله ٔ احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار.
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا.
|| آنچه از حیوان که خود بمیرد نه آنکه آن رابکشند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چهارپایان کشته و مرده شکاریها بدان موضع ایشان فرستد. (حدود العالم ). || بایر. موات . زمین بایر. خاک مرده . خاکی که در آن کشت و زرع نشود و متروک و لم یزرع مانده باشد :
در آنگه سمرقند کرده نبود
زمینش بجز خاک مرده نبود.
این مشکبوی و سرخ گل زنده
زان زشت خاک مرده ٔ مدفون است .
|| آب دیده و فاسد شده . از حیز انتفاع افتاده . بی خاصیت و تباه گشته .
- گچ مرده ؛ گچی که آب بر آن ریخته شده یا در معرض باران و رطوبت بوده است و دیگر بی خاصیت است و به کاری نیاید.
|| فاسدشده . تباه گشته : گوشت مرده ؛ گوشتی که در اطراف زخم فاسد شده و سلول زنده ای در آن نیست : و ریش ها را از گوشت مرده پاک کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) خرق ... محلل است و لطیف کننده است و جلد قوی کند و گوشت مرده بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || جنازه . (منتهی الارب ). جسد بی جان : گهی بنالد بر مرده ٔ کسان او زار
به آوخ آوخ ودرد و دریغ و هایاهای .
قرب صد هزار مرده کفار بر فضای آن مصاف بر زمین انداختند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 394).
|| افسرده . از حرکت و هیجان افتاده . رجوع به دل مرده شود : ظاهر درویش جامه ژنده است و موی سترده و حقیقت آن دل زنده و نفس مرده . (گلستان ).
- تب مرده ؛ تب خفیف دایم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| راکد. ساکن . بی حرکت ؛ آب مرده ، آب راکد و غیرجاری :
این آبهای مرده به دریا نمی رسد.
- خون مرده ؛ خونی که در اثر ضرب و زخمی زیر پوست گرد آید و به سیاهی گراید. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مردن شود.
|| روانگشته و فراموش شده :
داشتم صد آرزوی مرده بیش
از نگاهی جمله را جان در تن است .
امید مرده زنده به دشنام می شود
آه از دعای من که به مرگ اثرنشست .
|| عاشق . (غیاث اللغات ). مشتاق . بسیار آرزومند و مشتاق و منتظر. سخت عاشق . و دلبسته : مردگان معدلت به آب حیرت احسان و اکرام او زنده گشت . (سندبادنامه ).
مرده ٔ گور بود در نخچیر
مرده را کی بود ز گور گزیر.
ما که نظر بر سخن افکنده ایم
مرده ٔ اوییم و بدو زنده ایم .
مرده ٔ مردار نه ای چون زغن
زاغ شو و پای به خون درمزن .
کدام روز شوی کشته ٔ نگار مسیح
بگوی راست که ما مرده ٔ همان روزیم .
تو مرده ٔ کوثری و من زنده ٔ می
مشکل که به یک جو رود آب من تو.
ز آن لب که مرده ٔ نفسش آب زندگیست
دشنام خشک هم به دعاگو نمی رسد.